خرامیدن، پسوند متصل به واژه به معنای خرامنده مثلاً خوش خرام، مهمانی، ضیافت، نوید، مژده، برای مثال یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام (فردوسی - ۱/۲۰۵ حاشیه)
خرامیدن، پسوند متصل به واژه به معنای خرامنده مثلاً خوش خرام، مهمانی، ضیافت، نوید، مژده، برای مِثال یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام (فردوسی - ۱/۲۰۵ حاشیه)
دهی است جزء دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 14هزارگزی شمال فومن و دوهزارگزی خاور راه فرعی سیاه درویشان به بازارمحله. این ناحیه در جلگه قرار دارد. آب و هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریایی است. بدانجا 436 تن سکنۀ گیلکی و فارسی زبان زندگی می کنند. آب آن از رود خانه گازر و محصولاتش برنج، توتون، سیگار و ابریشم می باشد. اهالی بکشاورزی گذران می کنند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 14هزارگزی شمال فومن و دوهزارگزی خاور راه فرعی سیاه درویشان به بازارمحله. این ناحیه در جلگه قرار دارد. آب و هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریایی است. بدانجا 436 تن سکنۀ گیلکی و فارسی زبان زندگی می کنند. آب آن از رود خانه گازر و محصولاتش برنج، توتون، سیگار و ابریشم می باشد. اهالی بکشاورزی گذران می کنند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
پاره هایی پوست که از مجرای غایط یا بول برآید. قشاره. جراده: واگر به اسهال زیرین روده بیرون آید (پاره ای پوست) که بتازی آنرا خراطه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
پاره هایی پوست که از مجرای غایط یا بول برآید. قشاره. جراده: واگر به اسهال زیرین روده بیرون آید (پاره ای پوست) که بتازی آنرا خراطه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) : اگر همنبردش بود ژنده پیل برافشان تو بر تارک پیل نیل. فردوسی. برآن کشته از کین برافشاند خاک تنش را بخنجر همی کرد چاک. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم به نرد نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد. فرخی. چو گنج گاو را کردی نواسنج برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم. حافظ. - برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود. ، نثار کردن: براو همگنان آفرین خواندند بسی زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی برو آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی بر او آفرین خواندند زبرجد بتاجش برافشاندند. فردوسی. امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا. فرخی. بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست شش روز آفرینش از این پنج بانوا. خاقانی. دعای تازه برخواندند هریک نثار نو برافشاندند هریک. نظامی. بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم دگر بشرم در افتادم از محقر خویش. سعدی. به چه کار آید این بقیۀ عمر که بمعشوق برنیفشانم. سعدی. جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی سر این دارم اگر طالع آنم باشد. سعدی. طریق شکرگزاری این حقوق این بود که در رکاب تو نقد روان برافشانم. صائب. ، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) : برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله. عسجدی. ، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بِرْطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) : اگر همنبردش بود ژنده پیل برافشان تو بر تارک پیل نیل. فردوسی. برآن کشته از کین برافشاند خاک تنش را بخنجر همی کرد چاک. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم به نرد نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد. فرخی. چو گنج گاو را کردی نواسنج برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم. حافظ. - برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود. ، نثار کردن: براو همگنان آفرین خواندند بسی زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی برو آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی بر او آفرین خواندند زبرجد بتاجش برافشاندند. فردوسی. امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا. فرخی. بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست شش روز آفرینش از این پنج بانوا. خاقانی. دعای تازه برخواندند هریک نثار نو برافشاندند هریک. نظامی. بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم دگر بشرم در افتادم از محقر خویش. سعدی. به چه کار آید این بقیۀ عمر که بمعشوق برنیفشانم. سعدی. جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی سر این دارم اگر طالع آنم باشد. سعدی. طریق شکرگزاری این حقوق این بود که در رکاب تو نقد روان برافشانم. صائب. ، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) : برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله. عسجدی. ، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود
آنکه چوب تراشد و برابر سازد. (ناظم الاطباء). چوب تراش مانند. آنکه میانه و نی قلیان تراشد. (یادداشت مؤلف). تراشندۀ چوب. خرّاد. (زمخشری) ، دوک تراش. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) ، حقّه گر. ج، خرّاطون و خراطین. (محمود بن عمر ربنجنی)
آنکه چوب تراشد و برابر سازد. (ناظم الاطباء). چوب تراش مانند. آنکه میانه و نی قلیان تراشد. (یادداشت مؤلف). تراشندۀ چوب. خَرّاد. (زمخشری) ، دوک تراش. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) ، حُقّه گر. ج، خَرّاطون و خراطین. (محمود بن عمر ربنجنی)
خرطوم. (یادداشت بخط مؤلف) : مخالفانت گرفتار این چهار بلد که داد خواهم هر یک جداجدا تفصیل یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک یکی به پنجۀ شیر و یکی بخرطم فیل. مسعودسعد. ، حنک. (منتهی الارب) ، بینی و پیش بینی، فراهم آمدنگاه دو حنک. (ناظم الاطباء)
خرطوم. (یادداشت بخط مؤلف) : مخالفانْت گرفتار این چهار بلد که داد خواهم هر یک جداجدا تفصیل یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک یکی به پنجۀ شیر و یکی بخرطم فیل. مسعودسعد. ، حَنَک. (منتهی الارب) ، بینی و پیش بینی، فراهم آمدنگاه دو حنک. (ناظم الاطباء)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 1500گزی باختر لنگرود. این ناحیه در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل، مرطوب و مالاریایی. دارای 52 تن سکنۀ گیلکی زبان است. اهالی بکشاورزی و خراطی گذران می کنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 1500گزی باختر لنگرود. این ناحیه در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل، مرطوب و مالاریایی. دارای 52 تن سکنۀ گیلکی زبان است. اهالی بکشاورزی و خراطی گذران می کنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
رفتار آهسته از روی ناز سرکشی زیبایی و وقار، بمهمانی بردن شخصی پس از نوید، کسی که مامور همراهی مهمان بخانه میربانست، درترکیب بمعنی (خرامنده) آید: خوش خرام زیبا خرام
رفتار آهسته از روی ناز سرکشی زیبایی و وقار، بمهمانی بردن شخصی پس از نوید، کسی که مامور همراهی مهمان بخانه میربانست، درترکیب بمعنی (خرامنده) آید: خوش خرام زیبا خرام