جدول جو
جدول جو

معنی خراطم - جستجوی لغت در جدول جو

خراطم
(خُ طِ)
زن درآمده در سن یأس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خراطم
نومیدک (یائسه زن)
تصویری از خراطم
تصویر خراطم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرام
تصویر خرام
(دخترانه)
رفتاری همراه با ناز و زیبایی، وفای به وعده، خبرخوش، مژده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرام
تصویر خرام
خرامیدن، پسوند متصل به واژه به معنای خرامنده مثلاً خوش خرام، مهمانی، ضیافت، نوید، مژده، برای مثال یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام (فردوسی - ۱/۲۰۵ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراطیم
تصویر خراطیم
خرطوم ها، بینی های بلند، جمع واژۀ خرطوم
فرهنگ فارسی عمید
کسی که با دستگاه خراطی چوب را می تراشد و اشیای چوبی تزئینی درست می کند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ مَ حَلْ لِ)
دهی است جزء دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 14هزارگزی شمال فومن و دوهزارگزی خاور راه فرعی سیاه درویشان به بازارمحله. این ناحیه در جلگه قرار دارد. آب و هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریایی است. بدانجا 436 تن سکنۀ گیلکی و فارسی زبان زندگی می کنند. آب آن از رود خانه گازر و محصولاتش برنج، توتون، سیگار و ابریشم می باشد. اهالی بکشاورزی گذران می کنند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خِ طَ)
شغل خرّاطی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ ر ر)
نام جد احمد محدث بن عبدالله است و جد عمرو محدث بن حمویه می باشد
لغت نامه دهخدا
(خِ)
سرکشی ستور و رسن در گسلانی وی از دست کشنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُرْرا)
پیه که از بیخ گیاه لخ برآرند. (منتهی الارب). رجوع به خراط و خراط در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ طَ)
پاره هایی پوست که از مجرای غایط یا بول برآید. قشاره. جراده: واگر به اسهال زیرین روده بیرون آید (پاره ای پوست) که بتازی آنرا خراطه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خرطوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خرطومها. (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- خراطیم القوم، مهتران قوم. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُ طا)
پیه که از بیخ گیاه لخ برآید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ طِ)
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) :
اگر همنبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
برآن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را بخنجر همی کرد چاک.
فردوسی.
بوسه ای از دوست ببردم به نرد
نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد.
فرخی.
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم.
حافظ.
- برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود.
، نثار کردن:
براو همگنان آفرین خواندند
بسی زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی بر او آفرین خواندند
زبرجد بتاجش برافشاندند.
فردوسی.
امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی
که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا.
فرخی.
بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج بانوا.
خاقانی.
دعای تازه برخواندند هریک
نثار نو برافشاندند هریک.
نظامی.
بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم در افتادم از محقر خویش.
سعدی.
به چه کار آید این بقیۀ عمر
که بمعشوق برنیفشانم.
سعدی.
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد.
سعدی.
طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم.
صائب.
، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) :
برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله.
عسجدی.
، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
پیه که از بیخ گیاه لخ برآرند. (منتهی الارب). رجوع به خرّاط در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَرْ را)
آنکه چوب تراشد و برابر سازد. (ناظم الاطباء). چوب تراش مانند. آنکه میانه و نی قلیان تراشد. (یادداشت مؤلف). تراشندۀ چوب. خرّاد. (زمخشری) ، دوک تراش. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) ، حقّه گر. ج، خرّاطون و خراطین. (محمود بن عمر ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پیه که از بیخ گیاه لخ بر آرند. (منتهی الارب). رجوع به خراط و خرّاط در این لغتنامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ طُ)
خرطوم. (یادداشت بخط مؤلف) :
مخالفانت گرفتار این چهار بلد
که داد خواهم هر یک جداجدا تفصیل
یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک
یکی به پنجۀ شیر و یکی بخرطم فیل.
مسعودسعد.
، حنک. (منتهی الارب) ، بینی و پیش بینی، فراهم آمدنگاه دو حنک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ملازم چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ حَلْ لِ)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 1500گزی باختر لنگرود. این ناحیه در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل، مرطوب و مالاریایی. دارای 52 تن سکنۀ گیلکی زبان است. اهالی بکشاورزی و خراطی گذران می کنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خُ ر ر)
جمع واژۀ خارم باشد. کسانی که در کسب معاصی کمر بسته باشند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خراط
تصویر خراط
آنکه چوب تراشد و برابر سازد، تراشنده چوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راطم
تصویر راطم
هم بایست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراطت
تصویر خراطت
چوب تراشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراطه
تصویر خراطه
خراشش
فرهنگ لغت هوشیار
خراشگری خراطین: پارسی تازی گشته خراتین خوی ناد هم آوای استاد شکند کرم خاکی از جانوران عمل و شغل خراط تراشیدن چوب و برابر ساختن آن، دکان خراط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراطیم
تصویر خراطیم
جمع خرطوم، بمعنی بینی فیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براطم
تصویر براطم
پهن لب لفچ
فرهنگ لغت هوشیار
رفتار آهسته از روی ناز سرکشی زیبایی و وقار، بمهمانی بردن شخصی پس از نوید، کسی که مامور همراهی مهمان بخانه میربانست، درترکیب بمعنی (خرامنده) آید: خوش خرام زیبا خرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراط
تصویر خراط
((خَ رّ))
چوب تراش، کسی که با دستگاه چوب تراشی اشیاء چوبی درست می کند، خراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرام
تصویر خرام
((خَ یا خِ))
رفتار از روی ناز و زیبایی، وفای به وعده، نوید، مژده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراطیم
تصویر خراطیم
((خَ))
جمع خرطوم، مجازاً به معنی بزرگان، مهتران
فرهنگ فارسی معین
چوب تراشی، خراطت، کارگاه، خراط، دکان خراط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب تراش
فرهنگ واژه مترادف متضاد