جدول جو
جدول جو

معنی خدو - جستجوی لغت در جدول جو

خدو
آب دهان، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، بزاق، تف، تفو، خیو، بفج
تصویری از خدو
تصویر خدو
فرهنگ فارسی عمید
خدو
(خُ / خَ)
تف. آب دهن. (از ناظم الاطباء). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. (برهان قاطع). آب دهان که بهندی تهوک گویند. (از آنندراج). خیو. بزاق. بساق. بصاق. تفو. خیوی. (یادداشت بخط مؤلف). بفج. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که کنی زیر پای پخچ.
لبیبی.
می بارد از دهانت خدو ایدون
گویی که سر گشادند فوگان را.
لبیبی.
همان کز سگ زاهری دیدمی
همی بینم از خیل و خلم و خدو.
عسجدی.
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهرفیض.
از بد چرخ آسیاکردار
خشک شد در دهان بنده خدو.
سوزنی.
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم ای پسر این گفت تو همه تسلیم.
سوزنی.
او خدو انداخت بر روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی.
مولوی.
او خدو انداخت بر رویی که ماه
سجده آرد پیش او در سجده گاه.
مولوی.
چون خدو انداختی بر روی من
نفس جنبید و تبه شدخوی من.
مولوی.
باز او آن عشرها با آن خدو
می بچسبانید بر اطراف رو.
مولوی.
تفال، خدو انداختن است. تفل، خدو انداختن. خشوع، خدوی لزج انداختن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خدو
آب دهن، بزاق، تف
تصویری از خدو
تصویر خدو
فرهنگ لغت هوشیار
خدو
آب دهان، تف، خوی
تصویری از خدو
تصویر خدو
فرهنگ فارسی معین
خدو
((خَ))
آب دهان، بزاق
تصویری از خدو
تصویر خدو
فرهنگ فارسی معین
خدو
آب دهن، بزاق، تف، خیو، کف دهان، کفک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خدو
خودش، مخفف خداداد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدود
تصویر خدود
خدها، روی ها، چهره ها، سیماها، گونه ها، رخ ها، جمع واژۀ خد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدوک
تصویر خدوک
رشک، حسد، برای مثال از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب / همچو جحا کز خدوک چرخۀ مادر شکست (انوری - ۹۲)، قهر، خشم، غصه، آشفته، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدور
تصویر خدور
خدرها، پرده ها، جمع واژۀ خدر
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
جمع واژۀ خدوج. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ج خدر. (از ناظم الاطباء). جمع خدر. پرده برای دختران در گوشۀ خانه و هر آنچه بدیدن نیاید از خانه و مانند آن. (از آنندراج). رجوع به خدر شود:
همگان را بناز پرورده
دایۀ رنج در ستور خدور.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدّ. (ترجمان القرآن جرجانی) (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رخساره ها: از مطلع فلق تا مقطع شفق بحدوداسیاف خدود اصناف آن جمع می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی). طبیعت او در اختیار حدود قواضب بر خدود کواعب... بر خلاف طباع بشر بوده. (ترجمه تاریخ یمینی).
خاک راهی که بر او میگذری ساکن باش
که عیون است و جفون است و خدود است و قدود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام کورتی است به طائف. نصر می گوید: خدود، گوشه ای است از سرزمین نزدیک طائف. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
آلوده به خدو. آلوده به آب دهان. تفی. آخ تفی. (یادداشت بخط مؤلف) :
برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او.
عسجدی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مگس. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از قاموس) ، کیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برغوث. (متن اللغه) (تاج العروس) (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، شغال. ابن عرس. (از معجم الوسیط). شکال
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سخت برنده. منه: سیف خدوب
لغت نامه دهخدا
(خَ)
منسوب به خدویه است و خدویه جد سهل بن حسان محدث می باشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سهل بن حسان بن ابی خدویه الخدویی حافظ. ابوحاتم گفت: وی از حافظان قرآن بود و از حاتم بن اسماعیل و یحیی بن سعید قطان و عبدالرحمن بن مهدی روایت کرد و از او احمد بن حنبل و غیر او روایت دارند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
تف آلوده شدن. به آب دهان آلودگی یافتن. غیدقه، خدوناک گردیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
تف آلوده. بزاق آلوده
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
آگنده گوشت و سطبرساق گردیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام محلی است در بلاد بنی حارث بن کعب. جعفر بن علیه حارثی در وقتی که بزندان بوده درباره آن گفته است:
الاهل الی ظل النضارات بالضحی
سبیل و نغرید الحمام المطوق.
وشربه ماء من خدوراء بارد
جری تحت افنان الاراک المسوق
و سیری مع الفتیان کل عشیه
اباری مطایاهم بادماء سملق.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناقه ای که پیش از مدت وضع حمل زاید. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناقه ای که باری اندک شیر فرودهد و باری شیر پر دارد. (منتهی الارب) (از متن اللغه). ناقه و غیر آن که باری شیر فرودهد و باری پر دارد. (از معجم الوسیط) ، راه که گاه هویدا گردد و گاه مخفی. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب) ، مرد بسیار فریبکار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدش. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب). رجوع به خدش شود
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
پراکنده و پریشان شدن طبیعت باشد از امور ناملایم. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). برهم زدگی دل که از دغدغه و دست در زیر بغل کردن کسی دیگر را یا از سخن ناملایم بهم رسد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) ، قهر و خشم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
چون کیک جهان جهانی ای وند خشوک
آورده زمالش پدر خشم و خدوک.
سوزنی.
با تو بقمار بر نیایم بخدوک
نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک.
سوزنی.
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچوجحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست.
انوری.
، رشک. حسد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، خجلت. شرمندگی. شرمساری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شرمنده. شرمسار. خجل. (شرفنامۀ منیری) : کوه از برای خدمت اولیاش (مازندران) چنان مشمّر است که دامن بر کمر زده است. دریا از غیرت دست اسخیاش بدان سان در خدوک است که گریبان چاک کرده است. هر آمل که به آمل رسد مل امل در جامش صفا یابد و هر ساری که برساری گذرد حظ حرص از خوان کرم مستوفی بردارد. (از عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین الدهستانی از جنگ خطی مورخ به 651) ، خجل خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) ، آزردگی. غصۀ بی جا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غم. اندوه. طیرگی. دلتنگی. دلگیری. غصه. بکماز. بژمانی تیمار. آدرنگ. آذرنگ. انده. افسردگی. دل افسردگی. ملال. گرفتگی. حزن. مستمندی. پژمانی. نژندی. نجندی. خون دل. خون جگر. فرم. رخبینه. خلجان خاطر. دلهره. دلواپس. اضطراب. در بعضی از قرای قزوین چون ’زیاران’ متداول است. (یادداشت بخط مؤلف) :
دهرم هزار گونه ریاضت نمود و من
هر لحظه ممتلی ترم از غصه و خدوک.
ظهیر فاریابی.
گفتم نوشت باد که شراب مهنا می نوشی و شراب بی خدوک و بی خمار نوش می کنی. (کتاب المعارف).
- باخدوک، غمگین. مضطرب. طیره:
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار باخدوک بود.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
- خدوکش گرفته، در خشم و جوش آمده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بسیار خدمت کننده (مؤنث و مذکر در وی یکسان است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خدود
تصویر خدود
رخسار، گونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدور
تصویر خدور
کیک کک، مگس جمع خدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدوع
تصویر خدوع
فریب دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
آشفته و پریشان آشفته پریشان آزرده پراکنده، اندوهناک از حسد یا اثری نا ملایم، رشک حسد، غصه اندوه، قهر خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدوک
تصویر خدوک
((خَ))
آشفته، پریشان، آزرده خاطر از حسد، رشک، حسد، غصه، اندوه
فرهنگ فارسی معین
خدمت گزار، خدمت کننده (صادق)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزرده، اندوهناک، پریشان، غمگین، مغموم، اندوه، غصه، غم، ملال، حسادت، حسد، رشک، خشم، غضب، قهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد