شادی، طرب، برای مثال ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم / من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی (عنصری - ۳۵۴)، نفع، فایده، سود، بهره، برای مثال گرت من ستایش نگویم مرنج / که بهره ندارم ز گنج تو خنج (ازرقی- مجمع الفرس - خنج)، ناز و عشوه، غنج
شادی، طرب، برای مِثال ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم / من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی (عنصری - ۳۵۴)، نفع، فایده، سود، بهره، برای مِثال گرت من ستایش نگویم مرنج / که بهره ندارم ز گنج تو خنج (ازرقی- مجمع الفرس - خنج)، ناز و عشوه، غنج
درختی با چوب سخت و محکم که از آن نیزه، تیر، زین اسب و مانند آن می ساختند، برای مثال پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ / از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ (نظامی۴ - ۶۷۹)، تیر راست و بلندی که از چوب این درخت می ساختند، برای مثال مگر دشمن است این که آمد به جنگ / ز دورش بدوزم به تیر خدنگ (سعدی۱ - ۵۳)، کنایه از راست و بلند
درختی با چوب سخت و محکم که از آن نیزه، تیر، زین اسب و مانند آن می ساختند، برای مِثال پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ / از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ (نظامی۴ - ۶۷۹)، تیر راست و بلندی که از چوب این درخت می ساختند، برای مِثال مگر دشمن است این که آمد به جنگ / ز دورش بدوزم به تیر خدنگ (سعدی۱ - ۵۳)، کنایه از راست و بلند
دهی است از دهستان مسکوتان بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. در 140هزارگزی مغرب بمپور برکنار راه مسکوتان به رمشک، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 700 تن سکنه دارد آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مسکوتان بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. در 140هزارگزی مغرب بمپور برکنار راه مسکوتان به رمشک، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 700 تن سکنه دارد آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
زن دو ذراع و دو ساق پرگوشت. (از متن اللغه) ، دو ساق پرگوشت. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط). مؤنث و مذکر در آن متساویست، یعنی ’هی خدلج’ و ’هو خدلج’. (از معجم الوسیط)
زن دو ذراع و دو ساق پرگوشت. (از متن اللغه) ، دو ساق پرگوشت. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط). مؤنث و مذکر در آن متساویست، یعنی ’هی خدلج’ و ’هو خدلج’. (از معجم الوسیط)
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند و تیر خدنگ و زین خدنگ به این اعتبار گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند. لهذا مجازاً اسم تیر شده. (غیاث اللغات). نام درختی است که از چوب آن حنای زین و تیر سازند و بعضی گویند گز است و چون بیشتر از آن چوب تیر می سازند بمجاز بمعنی تیر شهرت گرفته خدنگان جمع و گاهی تیر خدنگ به اضافه استعمال کنند. بهر تقدیر ’جگردوز’ و ’جگر اوباز’ از صفات اوست و با لفظ ’زدن’ و ’کشیدن’ و ’نشستن’ مستعمل است. (آنندراج). جنسی از تیر چوبین که همواره سخت باشد و جناق زین نیز از او سازند. (شرفنامۀ منیری). نام درختی است محکم که از چوب آن تیر و جناق زین سازند و نوعی از درخت گز است و چوب آن براستی موصوف. (از انجمن آرای ناصری). درختی است نیک سخت که از چوب آن تیر و نیزه سازند و معرب آن خلنج. (از منتهی الارب). سندر قاین آغاجی. پوست درخت خدنگ را توز گویندو در آن می نوشته اند، چنانکه کتبی که درجی اصفهان پیدا شده بر توز نوشته بودند، مرحوم دهخدا رنگ آن را ’تار و تیره’ تشخیص داده اند و مؤید آن این قول است: و در این ناحیت مشک بسیار افتد (یعنی در ناحیت خرخیز) و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو. (حدود العالم چ سیدجلال تهرانی). ازین هریکی پنبه بردی بسنگ یکی دو کدانی ز چوب خدنگ. فردوسی. وز دژم روی ابر پنداری کآسمان آسمانه ایست خدنگ فرخی. اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث... ...لحاء شجر الخدنگ و لحاؤه یسمی التوز. (ابومعشر از الندیم). بجای دگر دید دو بیشه تنگ ازین سو طبرخون وز آن سو خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). شه از بهر آن سرو شمشادرنگ چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ. نظامی. درخزیده بجویباری تنگ زیر شمشاد و سرو و بید و خدنگ. نظامی. چوبی است که تیر از او سازند و درختی بزرگ است. (نزهت القلوب). - تیر خدنگ، تیر که از چوب درخت خدنگ سازند: کمان را بمالیدجنگی بچنگ بزد بر کمر چار تیر خدنگ. فردوسی. کمانهای چاچی و تیر خدنگ سپرهای چینی و ژوبین جنگ. فردوسی. گرفته کمان کیانی بچنگ یکی تیر پولاد پیکان خدنگ. فردوسی. بوقت صلح دل من خلد بتیرمژه بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ. فرخی. همی کشید بنام رسول سخت کمان همی گشاد بنام خدای تیر خدنگ. فرخی. ای مژه تیر و کمان ابر و تیرت بچه کار تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ. فرخی. قمری بمژه درون کشد شعری را هدهد بسر اندرون زند تیر خدنگ. منوچهری. سرا پرده و خیمه و ساز جنگ همان جوشن و تیرهای خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). ور جهان پر شد از مگس، منداز بر مگس خیره خیره تیر خدنگ. ناصرخسرو (دیوان ص 369). - زین خدنگ، زینی که حنّا یا جناق آن از چوب خدنگ ساخته شود: چنان برگرفتش ز زین خدنگ که گفتی یکی پشه دارد بچنگ. فردوسی. که اندرگشادم در کین و جنگ ورا برگرفتم ز زین خدنگ. فردوسی. چنان برگرفتم ز زین خدنگ که گفتی ندارم به یک پشه سنگ. فردوسی. بر اسبان نهادند زین خدنگ همه جنگ را ساخته تیزچنگ. فردوسی. خدنگی رسته از زین خدنگش که شمشاد آب گشت از آب و رنگش. نظامی. ، مطلق تیر. تیر که در کمان بندند و بیفکنند. تیر که از کمان جهانند، بمناسبت آنکه از چوب درخت خدنگ که نیک سخت است ساخته شود: خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. خدنگی گزین کرد پیکان چو آب نهاده بر او چار پرّ عقاب. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآورد گرد دلیر. فردوسی. خدنگی که پیکانش بد بید برگ فرودوخت بر تارک ترک ترگ. فردوسی. به یک خدنگ دژآهنگ جنگ دادی تنگ تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار. عنصری. گردد از زخم خدنگ او چو بردارد کمان گردد از نوک سنان او چو بگشاید کمین مهره چون زنبورخانه در سر مار شکنج زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین. عبدالواسع جبلی. از نشاط وصال چشم عدوت چون بپرد خدنگ تو ز کمان. عبدالواسع جبلی. پرنده خدنگ گشت بی جان هر روز بقصد جان دیگر. سوزنی. از بیم چرخ خویش برآیند بر هوا با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ. سوزنی. چو گشادتیر غمزه ز خم کمان ابرو گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش. خاقانی. دام ماهی شود ز زخم خدنگ گر بسد سکندر اندازد. خاقانی. دل ندارم ورنه بر صید آمدی هر خدنگی کز کمان افشاندمی. خاقانی. پر خدنگ تو هست شهیر روح القدس پرچم رخش تو هست ناصیۀ حور عین. خاقانی. عقابان خدنگت خون سرشته برات کرکسان بر پر نبشته. نظامی. خدنگی رسته از زین خدنگش که شمشاد آب گشت از آب و رنگش. نظامی. از میان دو شاخهای خدنگ جست مقراضۀ فراخ آهنگ. نظامی. چو در شصت اوفتادش زندگانی خدنگ افتادش از شست جوانی. نظامی. جمله ادراکات بر خرهای لنگ او سوار بادپایان چون خدنگ. مولوی. از ایرا کارگر نامد خدنگم که بر بازو کمان سام دارم. بوطاهر. جوان دیدم از گردش چرخ پیر خدنگش کمان ارغوانش زریر. سعدی (بوستان). خدنگهای شهاب اندران شب شبه گون روان چو نور خرد در روان اهریمن. (لغت نامۀ اوبهی). بود ز دود مژه شعلۀ نگه را بال خدنگ ناز تو تا پر بدل نشست مرا. ؟ (از آنندراج). بر کمان می کشد آن غمزه خدنگی که مپرس ای خوشا سینۀ وحشی که نشان است امروز. ملا وحشی (از آنندراج). بتان ز بس که بجانم خدنگ کین بستند ز چار سو به رخم سد آهنین بستند. ملا شانی تکلو (از آنندراج). ، مجازاً، ذکر. نره: نیم مستک فتاده و خورده بی خیو این خدنگ یازۀ من. سوزنی. - خدنگ ترکی،خدنگ ترکان. تیر ترکی. تیرکه ترکان سازند یا تیر که همچون تیر ترکان ساخته شده باشد: خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند همی نیامد بر رویشان پدید غیر. فرخی. - خدنگ زین، خدنگ از آن زین: هوا را بر زمین چون مرغ بستند چو مرغی بر خدنگ زین نشستند. نظامی. - خدنگ غمزه، غمزه بمعنی مژۀ چشم است و مقصود از ترکیب ’خدنگ غمزه’ مژه ای است چون خدنگ خلنده: خدنگ غمزه بنظمی زدی و آه کشید زبان بریدم اگر آفرین نمیدانست. ملا نظمی (از آنندراج). - خدنگ مژه، تیر مژه. کنایه از مژه ای است چون تیر گذارنده. خدنگ غمزه. ، نوعی تیر کوچک. (از غیاث اللغات)، خرچنگ. (ناظم الاطباء)، مستقیم. (یادداشت بخط مؤلف)
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند و تیر خدنگ و زین خدنگ به این اعتبار گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند. لهذا مجازاً اسم تیر شده. (غیاث اللغات). نام درختی است که از چوب آن حنای زین و تیر سازند و بعضی گویند گز است و چون بیشتر از آن چوب تیر می سازند بمجاز بمعنی تیر شهرت گرفته خدنگان جمع و گاهی تیر خدنگ به اضافه استعمال کنند. بهر تقدیر ’جگردوز’ و ’جگر اوباز’ از صفات اوست و با لفظ ’زدن’ و ’کشیدن’ و ’نشستن’ مستعمل است. (آنندراج). جنسی از تیر چوبین که همواره سخت باشد و جناق زین نیز از او سازند. (شرفنامۀ منیری). نام درختی است محکم که از چوب آن تیر و جناق زین سازند و نوعی از درخت گز است و چوب آن براستی موصوف. (از انجمن آرای ناصری). درختی است نیک سخت که از چوب آن تیر و نیزه سازند و معرب آن خَلَنج. (از منتهی الارب). سَندَر قاین آغاجی. پوست درخت خدنگ را توز گویندو در آن می نوشته اند، چنانکه کتبی که درجی اصفهان پیدا شده بر توز نوشته بودند، مرحوم دهخدا رنگ آن را ’تار و تیره’ تشخیص داده اند و مؤید آن این قول است: و در این ناحیت مشک بسیار افتد (یعنی در ناحیت خرخیز) و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو. (حدود العالم چ سیدجلال تهرانی). ازین هریکی پنبه بردی بسنگ یکی دو کدانی ز چوب خدنگ. فردوسی. وز دژم روی ابر پنداری کآسمان آسمانه ایست خدنگ فرخی. اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث... ...لحاء شجر الخدنگ و لحاؤه یسمی التوز. (ابومعشر از الندیم). بجای دگر دید دو بیشه تنگ ازین سو طبرخون وز آن سو خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). شه از بهر آن سرو شمشادرنگ چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ. نظامی. درخزیده بجویباری تنگ زیر شمشاد و سرو و بید و خدنگ. نظامی. چوبی است که تیر از او سازند و درختی بزرگ است. (نزهت القلوب). - تیر خدنگ، تیر که از چوب درخت خدنگ سازند: کمان را بمالیدجنگی بچنگ بزد بر کمر چار تیر خدنگ. فردوسی. کمانهای چاچی و تیر خدنگ سپرهای چینی و ژوبین جنگ. فردوسی. گرفته کمان کیانی بچنگ یکی تیر پولاد پیکان خدنگ. فردوسی. بوقت صلح دل من خلد بتیرمژه بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ. فرخی. همی کشید بنام رسول سخت کمان همی گشاد بنام خدای تیر خدنگ. فرخی. ای مژه تیر و کمان ابر و تیرت بچه کار تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ. فرخی. قمری بمژه درون کشد شعری را هدهد بسر اندرون زند تیر خدنگ. منوچهری. سرا پرده و خیمه و ساز جنگ همان جوشن و تیرهای خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). ور جهان پر شد از مگس، منداز بر مگس خیره خیره تیر خدنگ. ناصرخسرو (دیوان ص 369). - زین خدنگ، زینی که حَنّا یا جناق آن از چوب خدنگ ساخته شود: چنان برگرفتش ز زین خدنگ که گفتی یکی پشه دارد بچنگ. فردوسی. که اندرگشادم در کین و جنگ ورا برگرفتم ز زین خدنگ. فردوسی. چنان برگرفتم ز زین خدنگ که گفتی ندارم به یک پشه سنگ. فردوسی. بر اسبان نهادند زین خدنگ همه جنگ را ساخته تیزچنگ. فردوسی. خدنگی رسته از زین خدنگش که شمشاد آب گشت از آب و رنگش. نظامی. ، مطلق تیر. تیر که در کمان بندند و بیفکنند. تیر که از کمان جهانند، بمناسبت آنکه از چوب درخت خدنگ که نیک سخت است ساخته شود: خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. خدنگی گزین کرد پیکان چو آب نهاده بر او چار پرّ عقاب. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآورد گرد دلیر. فردوسی. خدنگی که پیکانش بد بید برگ فرودوخت بر تارک ترک ترگ. فردوسی. به یک خدنگ دژآهنگ جنگ دادی تنگ تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار. عنصری. گردد از زخم خدنگ او چو بردارد کمان گردد از نوک سنان او چو بگشاید کمین مهره چون زنبورخانه در سر مار شکنج زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین. عبدالواسع جبلی. از نشاط وصال چشم عدوت چون بپرد خدنگ تو ز کمان. عبدالواسع جبلی. پرنده خدنگ گشت بی جان هر روز بقصد جان دیگر. سوزنی. از بیم چرخ خویش برآیند بر هوا با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ. سوزنی. چو گشادتیر غمزه ز خم کمان ابرو گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش. خاقانی. دام ماهی شود ز زخم خدنگ گر بسد سکندر اندازد. خاقانی. دل ندارم ورنه بر صید آمدی هر خدنگی کز کمان افشاندمی. خاقانی. پر خدنگ تو هست شهیر روح القدس پرچم رخش تو هست ناصیۀ حور عین. خاقانی. عقابان خدنگت خون سرشته برات کرکسان بر پر نبشته. نظامی. خدنگی رسته از زین خدنگش که شمشاد آب گشت از آب و رنگش. نظامی. از میان دو شاخهای خدنگ جست مقراضۀ فراخ آهنگ. نظامی. چو در شصت اوفتادش زندگانی خدنگ افتادش از شست جوانی. نظامی. جمله ادراکات بر خرهای لنگ او سوار بادپایان چون خدنگ. مولوی. از ایرا کارگر نامد خدنگم که بر بازو کمان سام دارم. بوطاهر. جوان دیدم از گردش چرخ پیر خدنگش کمان ارغوانش زریر. سعدی (بوستان). خدنگهای شهاب اندران شب شبه گون روان چو نور خرد در روان اهریمن. (لغت نامۀ اوبهی). بود ز دود مژه شعلۀ نگه را بال خدنگ ناز تو تا پر بدل نشست مرا. ؟ (از آنندراج). بر کمان می کشد آن غمزه خدنگی که مپرس ای خوشا سینۀ وحشی که نشان است امروز. ملا وحشی (از آنندراج). بتان ز بس که بجانم خدنگ کین بستند ز چار سو به رخم سد آهنین بستند. ملا شانی تکلو (از آنندراج). ، مجازاً، ذکر. نره: نیم مستک فتاده و خورده بی خیو این خدنگ یازۀ من. سوزنی. - خدنگ ترکی،خدنگ ترکان. تیر ترکی. تیرکه ترکان سازند یا تیر که همچون تیر ترکان ساخته شده باشد: خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند همی نیامد بر رویشان پدید غیر. فرخی. - خدنگ زین، خدنگ از آن زین: هوا را بر زمین چون مرغ بستند چو مرغی بر خدنگ زین نشستند. نظامی. - خدنگ غمزه، غمزه بمعنی مژۀ چشم است و مقصود از ترکیب ’خدنگ غمزه’ مژه ای است چون خدنگ خلنده: خدنگ غمزه بنظمی زدی و آه کشید زبان بریدم اگر آفرین نمیدانست. ملا نظمی (از آنندراج). - خدنگ مژه، تیر مژه. کنایه از مژه ای است چون تیر گذارنده. خدنگ غمزه. ، نوعی تیر کوچک. (از غیاث اللغات)، خرچنگ. (ناظم الاطباء)، مستقیم. (یادداشت بخط مؤلف)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در سیزده هزارگزی جنوب خاوری بنجار و هفت هزارگزی راه مالرو ده دوست محمد به زابل. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش گرم و معتدل و دارای 370 تن سکنه می باشد. زبان اهالی فارسی و بلوچی است و آب آن از رود خانه هیرمند و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران می کنند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در سیزده هزارگزی جنوب خاوری بنجار و هفت هزارگزی راه مالرو ده دوست محمد به زابل. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش گرم و معتدل و دارای 370 تن سکنه می باشد. زبان اهالی فارسی و بلوچی است و آب آن از رود خانه هیرمند و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران می کنند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
بچه انداختۀ ناقه پیش از اتمام مدت حمل. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ناقه ای که پیش از مدت حمل زاده شده باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب) ، کودک. (دهار) ، در تداول عامه فارسی زبانان خاصه زنان، از اعلام زنان مخفف خدیجه است. رجوع به خدیجه شود
بچه انداختۀ ناقه پیش از اتمام مدت حمل. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ناقه ای که پیش از مدت حمل زاده شده باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب) ، کودک. (دهار) ، در تداول عامه فارسی زبانان خاصه زنان، از اعلام زنان مخفف خدیجه است. رجوع به خدیجه شود
ابن رافع بن عدی الانصاری الاوسی الحارثی والدرافع...بغوی و تابعان او، او را از جمله صحابیان آورده اند، از او حدیثی روایت کرده اند که وهمی است. طبرانی از طریق عاصم بن علی از شعبه از یحیی بن ابی سلیم روایت کرد و گفت: از عبایه بن رفاعه شنیدم که از جد خود نقل کرد و گفت: جد من چون مرد چهار چیز باقی گذارد. جاریه ای و ناضحی (شتر آبکش) و عبد حجامی و زمینی، پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره آنها چنین گفت: فی الجاریه نهی عن کسبها و قال فی الحجام ما اصاب فاعلفه الناضح و قال فی الارض ازرعها اودعها. در این حدیث بحث ها رفته است. در ناقلین یا منسوبان به این حدیث شک بسیار شده است و نیز درباره خدیج احادیث دیگری نقل شده است. رجوع به الاصابه ج 1 قسم 1 ص 106 شود
ابن رافع بن عدی الانصاری الاوسی الحارثی والدرافع...بغوی و تابعان او، او را از جمله صحابیان آورده اند، از او حدیثی روایت کرده اند که وهمی است. طبرانی از طریق عاصم بن علی از شعبه از یحیی بن ابی سلیم روایت کرد و گفت: از عبایه بن رفاعه شنیدم که از جد خود نقل کرد و گفت: جد من چون مرد چهار چیز باقی گذارد. جاریه ای و ناضحی (شتر آبکش) و عبد حجامی و زمینی، پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره آنها چنین گفت: فی الجاریه نهی عن کسبها و قال فی الحجام ما اصاب فاعلفه الناضح و قال فی الارض ازرعها اودعها. در این حدیث بحث ها رفته است. در ناقلین یا منسوبان به این حدیث شک بسیار شده است و نیز درباره خدیج احادیث دیگری نقل شده است. رجوع به الاصابه ج 1 قسم 1 ص 106 شود
زادن ناقه پیش از وضع. (منتهی الارب). زادن ناقه پیش از مدت وضع (ناظم الاطباء). بچه انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام خلق باشد. (تاج المصادر بیهقی). انداختن شتر حمل خود را در قبل از مدت زاییدن اگرچه تام الخلقه باشد. (از متن اللغه) ، ناتمام و پیش از وقت زاییدن. (از آنندراج). بچه پیش از وقت زاییدن اگرچه تام الخلق باشد. (ازمعجم الوسیط). بچه انداختن زن اعم از آنکه آن بچه تازه شکل گرفته یا هنوز خون باشد، آتش روشن نکردن سنگ آتش زنه. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، نقصان گزاردن نماز. (از ناظم الاطباء) : خدج صلوته خداجاً، ناقص بودن. نقصان داشتن. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، آن نماز که در آن سورۀ الحمد نخوانند. (مهذب الاسماء) : کل صلوه لایقرء فیها بفاتحه الکتاب فهی خداج. (از ناظم الاطباء)
زادن ناقه پیش از وضع. (منتهی الارب). زادن ناقه پیش از مدت وضع (ناظم الاطباء). بچه انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام خلق باشد. (تاج المصادر بیهقی). انداختن شتر حمل خود را در قبل از مدت زاییدن اگرچه تام الخلقه باشد. (از متن اللغه) ، ناتمام و پیش از وقت زاییدن. (از آنندراج). بچه پیش از وقت زاییدن اگرچه تام الخلق باشد. (ازمعجم الوسیط). بچه انداختن زن اعم از آنکه آن بچه تازه شکل گرفته یا هنوز خون باشد، آتش روشن نکردن سنگ آتش زنه. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، نقصان گزاردن نماز. (از ناظم الاطباء) : خدج صلوته خداجاً، ناقص بودن. نقصان داشتن. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، آن نماز که در آن سورۀ الحمد نخوانند. (مهذب الاسماء) : کل صلوه لایقرء فیها بفاتحه الکتاب فهی خداج. (از ناظم الاطباء)
گوی باشد که طفلان بجهت جوزبازی کنند و مشتی از جوز بدست گرفته در آن میان اندازند، (برهان قاطع)، گوی کوچک است که کودکان در جوزبازی جوز را درمیان آن بیندازند و از جفت و طاق آن برد و باخت کنند، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، حفره ای که در بازی گوز کنند و گوز را غلطانند تا در آن افتد، مغاکی که در آن گوز اندازند ببازی، مغاکچه ای که کودکان گاه گوز باختن کنند و آنگاه چیره باشند بر حریف که گوزشان در آن مغاک افتد و بعربی مزدات گویند: بسلامت چو بمن بازرسی ای فرزند راست غلطد بسوی خانج همه گوز پدر، سوزنی
گَوی باشد که طفلان بجهت جوزبازی کنند و مشتی از جوز بدست گرفته در آن میان اندازند، (برهان قاطع)، گوی کوچک است که کودکان در جوزبازی جوز را درمیان آن بیندازند و از جفت و طاق آن برد و باخت کنند، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، حفره ای که در بازی گوز کنند و گوز را غلطانند تا در آن افتد، مغاکی که در آن گوز اندازند ببازی، مغاکچه ای که کودکان گاه گوز باختن کنند و آنگاه چیره باشند بر حریف که گوزشان در آن مغاک افتد و بعربی مِزدات گویند: بسلامت چو بمن بازرسی ای فرزند راست غلطد بسوی خانج همه گوز پدر، سوزنی