جدول جو
جدول جو

معنی خدلاء - جستجوی لغت در جدول جو

خدلاء
(خَ)
زن پرگوشت اعضاء و باریک استخوان. (از منتهی الارب). ج، خدول
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلاء
تصویر خلاء
جای خالی، جایی که در آن کسی نباشد، خلوت، در علم فیزیک فضایی که ماده ای در آن نباشد، جای خالی از هوا
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
زن خالدار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به معنی مدالاه است. (از ناظم الاطباء). رجوع به مدالاه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دلو. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دلو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تهی گردیدن آن منزل از اهل خود. منه: خلا المنزل من اهله خلواً و خلاء، خلوت کردن کسی با مرد خود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلا الرجل بنفسه خلوه و خلاء، افتادن مرد بجایی تهی که کسی بوی مزاحمت نمیکند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خلا الرجل خلاء.
- امثال:
خلأک عاقنی لحیأک، در منزل خود هرگاه که تنها ماندی ملازم حیاء خود باش، گذشتن. رجوع به خلوه در این لغت نامه شود، رفتن. رجوع به خلوه در این لغت نامه شود، فرستاده شدن. (منتهی الارب). رجوع به خلوه در این لغت نامه شود، اقتصار کردن بر بعض طعام. منه: خلا علی بعض الطعام خلاء، مردن. منه: خلا مکانه خلاء و خلواً، گرد آمدن با کسی در خلوت. منه: خلابه (الیه، معه) خلواً، خلاء خلوه، تبری کردن از کار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلا (عن، من) الامر.
- امثال:
انامنک خلاء، من از تو بری هستم و در این معنی مثنی و جمع نمیشود.
، فرستادن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خلا عن الشی ٔ، تهی بودن شکم از غذا و کیلوس. (یادداشت بخط مؤلف) ، ریشخند کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خلابه، ریشخند کرد بوی
لغت نامه دهخدا
(تَ عَزْ زی)
خل ء. خلوء. رجوع به خلوء در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آب دست جای. متوضاء. کنیف. مبرز. مستراح. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَدْ دا)
نام موضعی است. یاقوت آن را بنقل از کتاب جمهره آورده ولی معلوم نکرده است که محل آن در کجاست در ’منتهی الارب’ و ’متن اللغه’ بدون تعیین محل آمده است. شاید این کلمه همان ’خدا’ باشد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
فرورفته از لب آدمی و جز آن: شفه هدلاء، لب از زنخ فرورفته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ خَ)
جمع واژۀ دخیل. رجوع به دخیل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
جمع واژۀ عدیل، مانند و هم سنگ. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ یَ / خِ یَ)
تکبر. بزرگ منشی. (یادداشت مؤلف). یقال: اختال الرجل و به خیلاء و خیلاء، یعنی خرامید آن مرد با کبر و بزرگ منشی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). تکبر: چون در هر دوری و قرنی بندگان را بطر نعمت و نخوت ثروت و خیلاء رفاهیت از قیام به التزام اوامر باری جلت قدرته و علت کلمته بالغمی آمده ست. (جهانگشای جوینی). و ملوک و اشراف اطراف از خیلاء کبریا و بطر عظمت و جبروت بر ذروۀ اوج العظمه. (جهانگشای جوینی) ، پندار. خیال
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخطل. (منتهی الارب) (از لسان العرب). ج، خطل، گوسفند پهن گوش، گوش سست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، زن درشت اندام درازپستان. (منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، خطل
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تأنیث احدل، در تمام معانی، کمانی که یکی از سرهای برگشتۀ آن راست شده باشد، رکیه حدلاء، مخالفه عن قصدها. (منتهی الارب). چاه ناراست و پیچیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخدب است و بمعانی زیر آمده: زن احمق، زن دراز، شتابکار، خودسر و خودرأی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نعت است سلاحی را که جای ریش آن وسیع است. (از متن اللغه).
- حربه خدباء، حربۀ بسیاربران که زخم را فراخ کند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- ضربه خدباء، ضربه ای تا جوف رسیده باشد. (ازمنتهی الارب).
، نعت است برای زره فراخ و نرم. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از مهذب الاسماء). منه: درع خدباء، زره فراخ و زره نرم، گزنده از حیوانات. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گوسپند سپیدساق، گوسپند که یک ساق آن سپید و باقی سیاه باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گوسپند که نزدیک خردگاه آن سپیدی در سیاهی و سیاهی در سپیدی باشد، بز کوهی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
جمع واژۀ خدن است. رجوع به خدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دِلْ لا)
جمع واژۀ دلیل. راهنمایان
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
بچاه فرو رها کردن دلو. (منتهی الارب). دلو فروگذاشتن یعنی آویختن. (زوزنی). فروگذاشتن دلو. (تاج المصادر بیهقی) :
ولیکن ادل دلوک فی الدلاء.
، حمله بردن. حمله کردن، استوار شدن بکسی. (تاج المصادر بیهقی). اعتماد کردن بر کسی. (منتهی الارب) ، وسیله جستن، گستاخی و جرأت کردن بر... دلیری کردن بر.، گرفتن قرن و حریف خود را از بالا، ادلال بازی، گرفتن باز صید خود را از بالا، ادلال ذئب، گرگین شدن گرگ و لاغر شدن او، ادلال بمحبت، از حد گذشتن در دوستی
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
جمع واژۀ بدیل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدلاء
تصویر بدلاء
((بُ دَ))
جمع بدل، بدیل، شریفان، کریمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاء
تصویر خلاء
((خَ))
جای خلوت، مستراح، فضا، فضای خالی از هوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیلاء
تصویر خیلاء
((خَ))
عجب، خودبینی، گردنکشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاء
تصویر خلاء
پوچی، تهیگی
فرهنگ واژه فارسی سره
بی هوا، پوچ، تهی، خلوتگاه
متضاد: ملا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فضا
دیکشنری اردو به فارسی