جدول جو
جدول جو

معنی خدرب - جستجوی لغت در جدول جو

خدرب
(خَ رَ)
از اعلام و اسماء است. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). از نامهای مردمانست. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدره
تصویر خدره
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، اخگر، ابیز، آلاوه، لخشه، جرقّه، خدره، ژابیژ، آییژ، جذوه، لخچه، بلک، جمر، ایژک، جمره، ضرمه، آتش پاره، سینجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرب
تصویر مدرب
گرفتار بلا، کسی که به کاری عادت کرده و در آن کار ورزیده شده باشد، مجرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تدرب
تصویر تدرب
خو گرفتن، عادت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ)
دردیست که حس عضو باطل کند. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). خدری یا وجع خدری یکی از پانزده درد است که دارای نامند. شیخ الرئیس در قانون در اصناف اوجاع التی لها اسماء گوید: سبب الوجع الخدری، اما مزاج شدید البرد و اما انسداد مسام منافذ الروح الحساس الجاری الی العضو لعصب او امتلاءاوعیته. یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: دردیست که با آن درد چنان یافته شود که حس آن عضو نقصان پذیرفته یا باطل گشته و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی است گویی آن عضو خفته است. (یادداشت از مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ ری ی)
خر سیاه نر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، جای تاریک، ابر سیاه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ ری ی)
منسوب به خدره. که نام گروهی از انصار باشد و از ایشانست: ابوسعید الخدری. (ازانساب سمعانی) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
سعد بن مالک بن سنان خدری انصاری خزرجی، مکنی به ابوسعید از صحابیان و ملازمان پیغمبراسلام بود و در دوازده غزوه با پیغمبر بجنگ رفت و هزاروصدوهفتاد حدیث در صحیحین بدو منسوب است. وی بسال 74 هجری قمری در مدینه وفات یافت. (رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 366 شود). در تاریخ گزیده (ص 217 چ 1) از ابورافع بن سعد بن مالک بن سنان خدری نام برده شده که در 74 ه. ق. درگذشته و 94 سال عمر داشته است. ظاهراً این دو خدری که در سال وفات و قسمتی از نام با هم مشترکند، یکی می باشند و صحیح در اینجا قول زرکلی است
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
تاریکی سخت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از للسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ دِ)
نام دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر. واقع در 24هزارگزی شمال شهر ملایر و 15هزارگزی خاور راه شوسۀ ملایر به همدان. این ناحیه در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل و مالاریایی و 372 تن سکنه ترکی و فارسی زبان. آب آن از قنات و محصولاتش غلات، انگور و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند و از صنایع دستی زنان قالی می بافند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
بنی خدره، نام بطنی از خزرج است که بنام بنی خدره موسومند و از آنانست: مالک بن سنان که در روز احد شهید شد. (از تاریخ گزیده چ 3 ص 239)
نام گروهی از انصار است. (از منتهی الارب) (از انساب سمعانی). ابوسعید خدری از این گروه است
بطنی است از ذهل بن شیبان. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
ابن عوف بن حارث بن خزرج. یکی از اجداد جاهلی عربست و فرزندان او بطنی از بنی خزرجند که ازجمله آنهاست: ابوسعید خدری صحابی. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 288). رجوع به ’امتاع الاسماء’ ص 163 و 250 شود
ابن کاهل. نام یکی از افراد قبیلۀ بلعمی است. (از منتهی الارب)
نام بندۀ آزادکردۀ عبیدۀ محدّثه است. (منتهی الارب)
لقب عمر بن ذهل بن شیبانست. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
نام ماده خری. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ رَ)
خرده و ریزۀ هر چیز. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). صاحب آنندراج و انجمن آرای ناصری آنرا مقلوب ’خرده’ آورده اند و صحیح می نماید. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نه در آن معده خدرۀ میده.
سنائی.
گر چنین خانی نچینی خدرۀ تتماج را.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
، شرارۀ آتش. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خدرک. جرقه. جریغه. اخگر:
شرارۀ خدره بود مارج و شواط لهب
زبانه فحم چه انگشت رماد خاکستر.
(نصاب الصبیان).
مخزن مه بدرۀ موزون تست
آتش خور خدرۀ کانون تست.
کاتبی (از آنندراج).
جثوه، جذوه. رجوع به خدرک شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به فاصله چهل وشش هزارگزی شمال قلعۀ سرکاری معروف متصل به دریای سرخ آب علاقۀ حکومت درجه دو ارغستان ولایت قندهار افغانستان بمختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی 67 درجه و28 دقیقه و 5 ثانیه و عرض شمالی 31 درجه و 30 دقیقه و 24 ثانیه، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جرقّه. جریغّه. ضرام. (یادداشت بخط مؤلف). سوختگی و افروختگی زغال. (ناظم الاطباء). جمره. ذکو خدرک شعله زن. جذوه، خدرک آتش. والب، خدرک آتش که فروبمیرد. صفیف، چیزی که بر خدرک آتش نهند تا کباب گردد. ضرمه، خدرک آتش. مهل، خدرک که از نان فروریزد. ذکاء، خدرک شعله زن. جثوه، خدرک آتش. جاجم، خدرک آتش سخت شعله زن. ملّه، خدرک آتش. جمر، خدرک آتش دادن کسی را. (از منتهی الارب) ، پاره ای از چوب افروخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
یاقوت بنقل از عمرانی آنرا نام موضعی می آورد. محتملاً همان مادۀ قبل است
لغت نامه دهخدا
(خِ)
منسوب به خدره که بطنی است از ذهل بن شیبان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دزد. (المنجد) (اقرب الموارد) ، شتردزد. (آنندراج). کسی که شتر دیگری را بدزدد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سخت برنده. منه: سیف خدوب
لغت نامه دهخدا
(خَدْ دا)
کذاب. دروغگو. غدار. (از ناظم الاطباء). رجوع به کلمه خدب در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نعت تفضیلی از درب. مدرب تر. آزمایش دیده تر
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ درب
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
نامی است از اعلام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خارب
تصویر خارب
دزد، شتر دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرب
تصویر مدرب
گرفتار بلا، مجرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدرب
تصویر تدرب
خو کردن و حریص گردیدن بچیزی، عادت کردن و مواظبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنرب
تصویر خنرب
اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطرب
تصویر خطرب
دروغگو ی، چفته بند (چفته بهتان تهمت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداب
تصویر خداب
کذاب، دروغگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدره
تصویر خدره
ریزه و خرده، شراره آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدری
تصویر خدری
کرخی خر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرب
تصویر مدرب
((مُ دَ رَّ))
آن که به کاری عادت کرده کردن، ورزیده مجرب، گرفتار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدره
تصویر خدره
((خُ رِ))
ریزه و خرده، شراره آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تدرب
تصویر تدرب
((تَ دَ رُّ))
بار آمدن، خو گرفتن، آمیختن
فرهنگ فارسی معین