جدول جو
جدول جو

معنی خدجگان - جستجوی لغت در جدول جو

خدجگان
(خَ جِ)
دهی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار. واقع در هزارگزی شمال قصرقند، کنار راه مالرو قصرقند به چانف. این ناحیه کوهستانی و گرمسیری و مالاریایی و دارای دویست تن سکنۀ بلوچی زبانست. آب آن از رودخانه و محصولاتش غلات، برنج و خرماست. اهالی بکشاورزی گذران میکنند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدایگان
تصویر خدایگان
مالک، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدسگان
تصویر بدسگان
گیاهی با ساقه های باریک، دراز و زرد رنگ که معمولاً در نیزارها و آب های ایستاده می روید، عشقه
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا جَ / جِ)
جمع واژۀ خواجه. (ناظم الاطباء). رجوع به خواجه شود:
ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز
او را دعا کنید که او درخور دعاست.
فرخی.
یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. (تاریخ بیهقی). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه تاریخ یمینی).
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ)
جمع واژۀ خسته بمعنی درمانده، مجروحان. آزردگان:
بگرد اندرون تیر چون ژاله بود
همه دشت از آن خستگان ناله بود.
فردوسی.
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان.
نظامی.
از درون خستگان اندیشه کن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
قریه ای است نیم فرسنگی میانه جنوب و مغرب برازجان. (فارسنامۀ ابن بلخی)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ/ تِ)
جمع واژۀ خفته. خوابیده ها. نیام:
خفتگان را ببرد آب چنین است مثل
این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران
از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من
اندر آنوقت بخیمه در و خوش خفته سنان.
فرخی.
- امثال:
خفتگان را آب برد
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
فرومردن دم در عروق بسبب مرضی یا صدمتی. (آنندراج) ، خپه کردن بطنابی و رسنی. خفقان معرب آنست. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
نام سلسلۀ نقشبندیه. (یادداشت بخط مؤلف).
- سلسلۀ خواجگان، سلسلۀ نقشبندیه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقشبندیه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ده کوچکی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان در 71 هزارگزی جنوب خاش و 21هزارگزی خاوری شوسۀ ایرانشهر به خاش. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
ناحیتی است در شمال شرقی نقره بای گدوک بخارا. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام دو رشته کوه در آسیای شرقی است یکی خینگان بزرگ که از رود آمور وارگون تا رود لیائو امتداد دارد و دیگر خینگان کوچک که شاخه ای از خینگان بزرگ است و عمده در امتداد رود آمور واقع است
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان جاسب است که در بخش دلیجان شهرستان محلات واقع است و 1195 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ده کوچکی است از دهستان کارواندر بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 57 هزارگزی جنوب باختری خاش و 5 هزارگزی شمال شوسۀ خاش به ایرانشهر. دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فَ گِ)
یکی از قرای مرو است
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم که 665 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
جمع واژۀ راجه: لقب راجگان بزرگ، مهاراجه است که گرشاسب نامه مهراج ضبط کرده. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 5). رجوع به راجه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
جمع واژۀ خرده. بچه ها. اطفال. کودکان:
کام من خشک و خردگان مرا
می نیاساید آسیای گلو.
سوزنی.
رجوع به خرده شود
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
نام قریتی است به صغد (= سغد) سمرقند در ماوراءالنهر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گماشته خدا بر خلق. (المعجم). پادشاه بزرگ. (برهان قاطع) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرای ناصری). پادشاه. (از شرفنامۀ منیری). بزرگ. سرور:
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگانست
مر نیک بختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
خدایگانا پامس (بامس) به شهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.
دقیقی.
بسان عمر و عطای خدایگان بزرگ
ابوالمظفر شاه چغانیان احمد.
منجیک.
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان.
فرخی.
خدایگان مهان خسرو جهان مسعود
که روزگارش مسعود باد و سخت جوان.
فرخی.
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وآن هم خدایگان سیر و هم خدایگان.
فرخی.
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان.
فرخی.
در زیر امر اوست جهان یا جهان خود اوست
یارب خدایگان جهانست یا جهان.
عنصری.
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
عنصری.
خدایگان فلکست و نگفت کس که فلک
مکان دیگر دارد کش اندروست مدار.
(از تاریخ بیهقی).
خدایگانا برهان حق بدست تو بود
اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار.
(از تاریخ بیهقی).
خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
(از تاریخ بیهقی).
در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر [علیه السلام] گفتا [رسولان پرویز را] این چه شکل است گفتند: ’امرنا خدایگان بقص اللحی و عفوالشارب’، یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. (مجمل التواریخ و القصص).
خدایگانا این داستان معروفست
که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین.
مسعودسعد.
خدایگانا شاها ز عدل وجود تو هست
بماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد.
مسعودسعد.
خدایگان زمانه مظفر و منصور
بزر فشاندن بر خلق دستها بگشاد.
مسعودسعد.
خدایگان جهانی و شاه بافرهنگ
بعدل چون عمری و بهوش چون هوشنگ.
امیرمعزی.
منت خدای را که به تیر خدایگان
این بنده بی گنه نشدم کشته رایگان.
امیرمعزی.
بزرجمهر بفرمود: تا حجام را بیاورند وی را گفت: تو بوقت موی برداشتن با خدایگان [یعنی نوشیروان] چه گفتی ؟ گفت: هیچ نگفتم. (نوروزنامۀ خیام). بزرجمهر گفت: ای خدایگان [خطاب بنوشیروان] آن سخن که حجام گفت نه وی گفت، چه این به آن گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج. (نوروزنامۀ خیام).
خدایگان سلاطین و صدر ملک خدای
که صدق و عدل چو بوبکر و چون عمر دارد.
مختاری.
ابلهی را خدایگان خوانند
ریش خود میریند و میدانند.
سنائی.
خاص خدایگان جهانگیر شهریار.
سوزنی.
خدایگان جهان پادشاه ملک ارام
که امر نافذ او راست چرخ توسن رام.
سوزنی.
نو گشت سال عالم و عالم بسال نو
میمون و سال نو بجمال خدایگان.
سوزنی.
عدل خدایگان بهوا داد اعتدال
عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان.
سوزنی.
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد.
انوری.
ور ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود
در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری.
خاقانی.
قضی الامر کآفت طوفان
ببقای خدایگان برخاست.
خاقانی.
خدایگان سپهر آستان نکو داند
که در جهان سخن بنده بی نظیر افتاد.
خاقانی.
خاک در خدایگان گر بکف آوری در او
هشت بهشت چار جوی از بر سدره بنگری.
خاقانی.
تو شدی زنده دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک.
نظامی.
موبدانش شه جهان خواندند
خسروانش خدایگان خواندند.
نظامی.
خدایگان صدور زمانه کهف امان
پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین.
سعدی.
خدایگان صدور زمانه شمس الدین
عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار.
سعدی.
خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا
روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن.
؟
، خداوندگار. صاحب. بزرگ. (ناظم الاطباء). آقا. خواجه. (یادداشت بخطمؤلف). این کلمه، در زمان ساسانیان بجای کلمه ’خواجه’ دوران بعد و ’آقا’ و ’آقائی’ امروز مستعمل بوده است: فجاء الرسول فقال: خدایگان مردیان دمار گرفت. (از انساب سمعانی) :
هم میکده را خدایگانیم
هم دردپرست را ندیمیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
ده کوچکی است از دهستان شهر آسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در 53هزارگزی جنوب باختری ساردوئیه و 18هزارگزی جنوب راه مالرو بافت - ساردوئیه. این محل دارای بیست تن سکنه می باشد که ساکنین آن از طایفۀکوهستانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
خداشناس. کنایه از باایمان و درستکار
لغت نامه دهخدا
(خاص صَ / صِ)
جمع واژۀ خاصه. مقربان. ندیمان خاص. نزدیکان. محرمان: پس هفت تن ازخاصگان آن ملک مسلمان شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی.
منوچهری.
غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک امیر بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). امیر با خاصگان خود فرود سرای گفته بود که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). و این ملک بر سربلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه). ملک اجابت کرد با تنی ده از خاصگان باز ایستاد. (مجمل التواریخ و القصص).
خاصگان چون بخانه باز شدند
عامه هم بر سر مجاز شدند.
سنائی.
پرسید زخاصگان خود شاه
کاین شخص چه می کند در این راه.
نظامی.
شه در آن حجره نا نهاده قدم
خاصگان وخزینه داران هم.
نظامی.
عام را بار داد و خود بنشست
خاصگان ایستاده تیغ بدست.
نظامی.
حیرت اندر حیرت آمد زین قصص
بیهشی خاصگان اندر اخص.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بدسغان. (برهان قاطع). رجوع به بدسغان شود، فرقه ای از فرق شیعه معتقد به تشبیه. (از خطط مقریزی ج 4 ص 170 از خاندان نوبختی ص 251)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پنج تا پنج تا. پنج پنج: و ده گان و پنجگان را همی درخواندندی و همی کشتند. (مجمل التواریخ و القصص) ، ظاهراً نوعی تیر: و امرهم ان تکون قسیهم موتّرهً و قال اذا امرتکم ان ترموا فارموهم رشقاً بالبنجکان و لم یکن اهل الیمن راوا النشّاب قبل ذلک. (تاریخ طبری، قصۀ یمن و وهزر). و نیز رجوع به پنجکیه شود.
- پنجگان پنجگان، پنج پنج. پنج تا پنج تا. خماس.
، نوعی بازی. (محشی المعرّب جوالیقی ص 237 ح). فنجکان. فنرجان. پنجک. پنجه. فنزج
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان کوهنبان بخش راور شهرستان کرمان، واقع در 65هزارگزی باختر راور به کرمان، سکنۀ آن 10 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صد گان
تصویر صد گان
وزنی است مخصوص معادل صد درم، مات سدگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنجگان
تصویر پنجگان
پنج تا پنج تا پنج پنج، نوعی تیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدایگان
تصویر خدایگان
صاحب بزرگ، پادشاه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاصگان
تصویر خاصگان
ندیمان، نزدیکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسگان
تصویر بدسگان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدشگان
تصویر بدشگان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدرگان
تصویر پدرگان
آنچه بفرزند رسیده باشد از پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدایگان
تصویر خدایگان
((خُ))
مالک بزرگ، پادشاه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنجگان
تصویر پنجگان
((پَ))
پنج تا پنج تا، نوعی تیر
فرهنگ فارسی معین