جدول جو
جدول جو

معنی خدای - جستجوی لغت در جدول جو

خدای
(خُ)
اله. (مهذب الاسماء). الله. خدا. (ناظم الاطباء). کلمه خدای صورت دیگریست برای خدا و بهمان معنی و اطلاق است. رجوع به خدا و ترکیبات آن شود: تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویندتیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری).
اگر به نبودی سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای.
فرخی.
بدان رسید که بر ما و بنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
چون خدای...بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی).
خدای دانی خلق خدای را مآزار.
ناصرخسرو.
بر زبان شیخ رفت که الحمدالله رب العالمین کارهای ما خدای سان باشد. (اسرار التوحید).
خدای داند کز خجلت تو بادل خویش
که تابمقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان
همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
- خدای آباد، کنایه از مدینه فاضلۀ خیالیست که در آن احکام الهی بی چون و چرا و صددرصد و از روی رغبت اجراء میشود:
در خدای آباد یابی امر و نهی و دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا.
سنائی.
- خدای آزمائی:
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود.
نظامی.
- خدای آفرید، آفریدۀ خدا:
جز آن را که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید.
- خدای آورد،: بعضی از قیلان ایشان... بدست آوردند و بعضی بطوع با مرابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آورد نام نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 419).
- خدایا، ای خدای. اللهم. (از ناظم الاطباء). الهی. ربی. (یادداشت بخط مؤلف). پروردگار را:
خدایا راست گویم فتنه از تو است
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خویی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
اگر ریگی بکفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن.
ناصرخسرو.
- خدایان، آلهه. قصد از ذکر این لفظ رؤسا و قضات قوم می باشد، زیرا که ایشان از جانب خدا قضاوت می نمودند. (از قاموس کتاب مقدس).
- خدایان خدا، رب الارباب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خدای باقی (به اضافه) ، خداوند لایزال:
رحمت صفت خدای باقی است
وآن را که خدای برگزیند.
سعدی (قطعات).
- خدای بر تو، کلمه قسم مانند تو و خدا. (از ناظم الاطباء). در مورد قسم گویند: مثل تو و خدا. (آنندراج) :
تو و کرشمۀ ما و دل جفا بردار
خدای بر تو که جور آنقدر که بتوانی.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
- خدای را، برای خدای. عبارتی است که قسم را به بکار است: خدای را این امیر جلیل شهاب بن اثیر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 443)
لغت نامه دهخدا
خدای
آفریدگار جهان ا، مالک صاحب، جمع خدایان
تصویری از خدای
تصویر خدای
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خداع
تصویر خداع
فریبکار، مکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خداع
تصویر خداع
حیله گری، فریبکاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدام
تصویر خدام
خادم ها، خدمت کننده ها، خدمتگزارها، نوکرها، خدمتکارها، کنایه از مطیع ها، جمع واژۀ خادم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدایع
تصویر خدایع
خدعه ها، مکرها، حیله ها، فریب ها، احتیال ها، شیدها، ناروها، قلّاشی ها، کیدها، دستان ها، نیرنگ ها، دلام ها، تزویرها، خاتوله ها، چاره ها، تنبل ها، کلک ها، ترفندها، دغلی ها، اشکیل ها، ترب ها، ستاوه ها، شکیل ها، گربه شانی ها، روغان ها، دویل ها، غدرها، ریو ها، گول ها، حقّه ها، جمع واژۀ خدعه
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
جمع واژۀ خدله. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به خدل و خدله شود، جمع واژۀ خدل. (متن اللغه). رجوع به خدل شود. صاحب متن اللغه می گوید: خدل و خدله بر کسی که ساق پا یا بازوانش پر باشد، اطلاق می شود و گاه درباره زن یا مرد چاق و پر نیز بکار میرود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
در تداول مردم گیلان، خدا، شاه. (یادداشت بخط مؤلف) : اولاد ماهویه مروزی (= ماهوی سوری) قاتل یزدجرد سوم را الی یومنا هذا خداه کشان می نامند. (تاریخ حمزۀ اصفهانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ د دا)
ابن عامر. وی مردی عرب و از قبیلۀ اسد بن خزیمه بوده است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دْ دا)
جمع واژۀ خد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). رجوع به خد در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ طَمْ مُ)
مصدر دیگر مخادنه است و مخادنه، مصاحبت و مصادقت است. رجوع به مخادنه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ابراهیم بن محمد بن ابراهیم نیشابوری خدامی، مکنی به ابواسحاق. وی از فقیهان معروف نیشابور و چنانکه ابن ماکولا آورده بسکه خدام نیشابور سکنی داشت. (از انساب سمعانی). این خدامی را برادری بنام ابوبشر بود که در عراق و شام و خراسان از مردمان بسیاری حدیث شنید که از آنجمله اند: احمد بن نصر لباد و ابوبکر بن یاسین و ابویحیی بزاز و موسی بن هارون و جز اینها و از او ابواحمد محمد بن شعیب بن هارون حدیث کرد
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نسبت به خاندانهایی است در سرخس بجدی خدام. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ یِ)
جمع واژۀ خدیعه. رجوع به خدیعه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مصطفی اوقجی زاده متوفی بسال 987 هجری قمری در مکه. از شاعران زمان و صاحب دیوانی بوده است. همدانی در تاریخ خودآورده: مکه را دید خدایی جان داد. در زبده، بیست وچهار بیت از او آمده است. (از کشف الظنون ج 1 ص 787)
از شعرای قرن دهم هجری عثمانی است که در اسلامبول زاده شد و از منشیان ینگچری بود. ’در تحفۀ شاهدی’ و ’گلشن توحید’ آمده که وی پدر مغله لی شاهدی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رجوع به خدائی شود:
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.
منوچهری.
- خدایی فروشان، ریاکاران. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خدمه و خدمه، دوال سطبر تافته شده مانند حلقه که بر خرده گاه شتر بسته پاافزار شتر را بدان محکم کنند و حلقه قوم و پای برنجن و ساق را گویند. (از آنندراج). رجوع به خدمه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُدْ دا)
جمع واژۀ خادم. (غیاث اللغات) ، خدمه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از قاموس). خادمان. چاکران. خدمتگاران. (از آنندراج) :
ای بس ملکان را که او فروخورد
با ملکت و با چاکران و خدام.
ناصرخسرو.
ببزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
برزمگاه توخانان و ایلکان حجاب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خَدْ دا)
چابک و چالاک در خدمت. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گدای
تصویر گدای
گدا: از سلیمان و مور و پای ملخ یاد کن آنچه این گدای آرد. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشای
تصویر خشای
خوش کننده، خوش آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدات
تصویر خدات
آقا، برتر، بزرگتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداد
تصویر خداد
جمع خد، دیم ها رخساره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداری
تصویر خداری
شب تار، ابر سیاه، موی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداع
تصویر خداع
سخت مکار، حیله باز، مشهور، فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدام
تصویر خدام
خدمتگزاران، خدمتکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدان
تصویر خدان
جمع خد، دیم ها رخساره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدری
تصویر خدری
کرخی خر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداب
تصویر خداب
کذاب، دروغگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدام
تصویر خدام
((خُ دّ))
جمع خادم، خدمتکاران، خدمتگزاران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خداع
تصویر خداع
((خِ))
فریبکاری، فریب آوری. خداع (خ دّ) فریبکار، فریفتار، سخت مکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدایی
تصویر خدایی
((خُ))
الوهیت، خداوندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدایا
تصویر خدایا
الهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خدایی
تصویر خدایی
الهی
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم الوهیت، ربانیت، الوهی، الهی، ایزدی، ربانی، یزدانی
متضاد: بندگی 3
فرهنگ واژه مترادف متضاد