جدول جو
جدول جو

معنی خداشهر - جستجوی لغت در جدول جو

خداشهر
(خُ شَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 6هزارگزی خاور فومن و 2 هزارگزی شمال راه فرعی فومن به شفت. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوای آن معتدل و مرطوب است. بدانجا 283 تن سکونت دارند که گیلکی و فارسی زبانند. آب آنجا از رود خانه قلعه رودخان معروف به شاخ رز و محصولات آنجا برنج و ابریشم و توتون سیگار است. اهالی بکشاورزی و ذغال فروشی و مکاری گذران میکنند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدایار
تصویر خدایار
(پسرانه)
دوست خدا، فرمانروای بخارا بوده است، آنکه خداوند یار اوست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خواهر
تصویر خواهر
دختری که با شخص دیگر پدر و مادر مشترک داشته باشد، هم شیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاشه
تصویر خلاشه
خار و خاشاک، خرده و ریزۀ خار و کاه و گیاه خشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داشگر
تصویر داشگر
کسی که کورۀ آجرپزی یا سفال پزی دارد، کوره پز
فرهنگ فارسی عمید
(تَ طَمْ مُ)
آگنده گوشت و سطبرساق گردیدن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). مصادر دیگر آن خدل و خدوله است
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
نام جدّ رزبن خبیش و پدر شریف محدث است. (از منتهی الارب). واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
خداوند، مالک، آقا. بیک. مولا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ دْ دانَ)
منسوب به خدان و آن بطنی است از اسد بن خزیمه و بنابر قول ابن کلبی خدان نسبتش چنین است: خدان بن عامر بن مالک بن هرمزبن مالک بن حرث بن سعد بن ثعلبه بن دودان بن اسد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
جامه های کهنه. (از منتهی الارب). خدافل. (متن اللغه). صاحب متن اللغه می گوید: ’خدافر’ و ’خدافل’ الخلقان من الثیاب التی تبتذل لا واحد لها من لفظها
لغت نامه دهخدا
(دِ شَ)
اطراف درخت خاردار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَدْ دا عَ)
مؤنث خداع.
- سنون خداعه، سالها که در آن نمو و افزونی کمتر باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
پرده نشینی. (آنندراج). رجوع به خدارت در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
حق اندک. یقال: لی عنده خراشه، آنچه بیفتد از چیزی چون بخراشند آنرا با آهن و جز آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
ابن عمرو العبسی نام یکی از شعرای عرب است. او جنگ عامریان و بنی عبس را که بشکست عامریان کشید، بشعر درآورد، بمطلع زیر:
و سارو اعلی اطنابهم و تواعدوا
میاها تحامتها تمیم و عامر.
(العقد الفرید ج 6 ص 26)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
آنچه از خراشیدن چیزی بریزد. (از ناظم الاطباء). مرحوم دهخدا در ذیل این لغت آورده اند: از این کلمه که مرکب از خراش امر مفرد حاضر از خراشیدن و هاء علامت اسم آلت است، چون کلمه مناسب قبل از آن درآید از آن اسم آلت توان ساخت
لغت نامه دهخدا
پالان بر ذعۀ کوچک شتر. (دزی). رجوع بحداجه شود
لغت نامه دهخدا
(ح دْ دا)
به معنی پسردشمنی یا جدال، و او یکی از رفقای سه گانه ایوب بود و ایوب را می گفت که خداوند آنچه به تو بجا آورده است از مقتضای عدالت می باشد، و او را بلدد شوحی نیز گویند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
آنچه از طعام و جز آن بگیر آورده شده باشد، جماعت و گروهی که از یک قبیله نباشند. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ)
واحد خشاش یعنی یکی چوب در بینی شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ / شِ)
مؤنث خشداش. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نوعی جامۀ پنبه ای پرزدار شبیه بکرکی است که در زمان ناصرالدین شاه مرسوم بوده است
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ شَ)
مرکز شهرستان خرمشهر، یکی از بنادر مهم ایران و نام قدیمی آن بندر محمره بوده است. این بندر که مرکز انشعابات خطوط مواصلاتی دریایی است فاصله آن تا تهران 1055 و تا آبادان 15 کیلومتر است.
مختصات جغرافیایی: خرمشهر در 48 درجه و 11 دقیقۀ طول شرقی و 30 درجه و 27 دقیقۀ عرض شمالی واقع شده و ارتفاع آن نسبت بسطح دریا در حدود 8 متر میباشد. این شهر بواسطۀ موقعیت جغرافیایی خود و اینکه بندر تجارتی است قابل توجه است، بخصوص اینکه انتهای جنوبی راه آهن سرتاسری ایران بوده و با دریای آزاد ارتباط دارد، اهمیت این شهر روزبروز رو بتزاید است. خرمشهر مطابق صورت آمار که در سال 1327 هجری شمسی تعیین شده دارای 21700 نفر سکنه بوده و بواسطۀ موقعیت خاص و نزدیک بودن به تصفیه خانه نفت آبادان مرتب بر جمعیتش افزوده میگردد. هوای شهر گرمسیر و مرطوب است و آب آشامیدنی شهر بوسیلۀ لوله کشی و تحت نظر شهرداری از رود خانه کارون تأمین می گردد ولی چون تصفیه نمیگردد از لحاظآشامیدن چندان مطبوع نیست و توأم با گل و لای میباشد. روشنایی شهر بوسیلۀ مولد برق شرکت نفت و تحت نظرشهرداری است. از خیابانهای قابل اهمیت، خیابان های پهلوی، گمرک و بنزین خانه و کوت شیخ و کهنموئی و بایندر میباشد. ادارات دولتی شهرستان در این شهر قرار دارد و ادارۀ گمرک آن قابل اهمیت است و در حدود 150 باب مغازه و دکان، 6 گاراژ و 14 مسجد بزرگ و کوچک در آن یافت میشود که مهمترین آنها مسجد جامع میباشد، و نیز 2 دبیرستان و 6 دبستان دارد. بیمارستان معروف به خنیه که بوسیلۀ آمریکائی ها در سال 1320 هجری شمسی تأسیس شده در این بندر دایر و مورد استفادۀ عموم است. ایستگاه راه آهن در شمال باختری شهر واقع شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام یکی از خانان خوقند است که سه بار بتخت سلطنت رسید:یکبار از حدود 1265 ه. ق. تا 1273 ه. ق. بار دیگراز 1277 ه. ق. تا 1280 ه. ق. بار سوم از 1288 ه. ق. تا 1292 ه. ق. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام یکی از آبادیهای بخش سقز کردستان است و بجای کلمه ’اللهیار’ سابق برگزیده شده. (از لغات موضوعۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان خسروشیرین بخش جغتای شهرستان سبزوار. واقع در 25هزارگزی شمال باختری جغتای و پنج هزارگزی شمال شوسۀ عمومی سبزوار بجغتای. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوای آن معتدل است. بدانجا 767 تن سکنه زندگی می کنند که ترک و فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصولاتش: غلات، پنبه، زیره و کنجد است. اهالی بکشاورزی گذران میکنند و راه آن اتومبیل رو میباشد. از آثار قدیم، مزار امام زاده سیدسلطان محمدرضا در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کنایه از کسی که ببلای آسمانی وآفت ناگهانی گرفتار شود. (از آنندراج) :
چو گیرد عدو را شه از حق گزین
خداگیر معنی ندارد جزاین.
ملاطغرا (از آنندراج).
در فرهنگ ناظم الاطباء بخداگیر معنی مصدری داده شده است، بدینگونه: خداگیر یعنی گرفتار قهر و غضب خدا شدن و در بدبختی ناگهانی افتادن. اما ظاهراً این تعبیر ناظر به ’خداگیر شدن’ است نه خداگیر و ’خداگیر’ در اصل وصف مرکبی است که بجای موصوف نشسته و در معنی اسمی بکار رفته است
لغت نامه دهخدا
دختری که از پدر و مادر با شخص دیگری یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماشه
تصویر خماشه
خراشیدگی، جراحت خفیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاشه
تصویر خلاشه
خاشاک. خار و خاشاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشه
تصویر خراشه
پارسی تازی گشته خراشه آنچه از خراشیدن بریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداره
تصویر خداره
پرده نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشره
تصویر خاشره
فرومازیه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاشه
تصویر خلاشه
((خَ ش))
خاشاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواهر
تصویر خواهر
((خا هَ))
دختری که با شخص از طرف پدر یا مادر یا هر دو مشترک باشد، همشیره، جمع خواهران
فرهنگ فارسی معین