ابن قتاده بن ربیعه بن مطرف بن حارث بن زید بن عبید بن زید انصاری اوسی... هشام بن کلبی و ابوعبیده می گویند: او واقعۀ بدر را دید و در واقعۀ احد بشهادت رسید. (از اصابه قسم 1 ص 105) ابن عیاش انصاری عجلی... ابن اسحاق او را در جزء کسانی که به یمامه شهادت یافته اند، نام برده و ابن فتحون نیز این مطلب را استدراک کرده است. (از اصابه قسم 1 ص 105) ابن محمد. وی نوادۀ خداش الدارمی است. (از لسان المیزان ج 2 ص 395) ابن حمید. وی از شاعران عرب بوده است. (از منتهی الارب) ابن عیاش عبدی، مکنی به ابومحل. وی از تابعان بود ابن بشر بن لبید ملقب به بعیث مجاشعی. از خطباء و شاعران عرب بود. جاحظ درباره او می گوید: وی اخطب بنی تمیم است، بشرط آنکه قناه از آنها گرفته شود. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 288). رجوع شود به موشح ص 164 و 165
ابن قتاده بن ربیعه بن مطرف بن حارث بن زید بن عبید بن زید انصاری اوسی... هشام بن کلبی و ابوعبیده می گویند: او واقعۀ بدر را دید و در واقعۀ احد بشهادت رسید. (از اصابه قسم 1 ص 105) ابن عیاش انصاری عجلی... ابن اسحاق او را در جزء کسانی که به یمامه شهادت یافته اند، نام برده و ابن فتحون نیز این مطلب را استدراک کرده است. (از اصابه قسم 1 ص 105) ابن محمد. وی نوادۀ خداش الدارمی است. (از لسان المیزان ج 2 ص 395) ابن حُمَید. وی از شاعران عرب بوده است. (از منتهی الارب) ابن عیاش عبدی، مکنی به ابومحل. وی از تابعان بود ابن بشر بن لبید ملقب به بعیث مجاشعی. از خطباء و شاعران عرب بود. جاحظ درباره او می گوید: وی اخطب بنی تمیم است، بشرط آنکه قناه از آنها گرفته شود. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 288). رجوع شود به موشح ص 164 و 165
جمع واژۀ خدله. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به خدل و خدله شود، جمع واژۀ خدل. (متن اللغه). رجوع به خدل شود. صاحب متن اللغه می گوید: خدل و خدله بر کسی که ساق پا یا بازوانش پر باشد، اطلاق می شود و گاه درباره زن یا مرد چاق و پر نیز بکار میرود
جَمعِ واژۀ خدله. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به خدل و خدله شود، جَمعِ واژۀ خَدل. (متن اللغه). رجوع به خدل شود. صاحب متن اللغه می گوید: خدل و خدله بر کسی که ساق پا یا بازوانش پر باشد، اطلاق می شود و گاه درباره زن یا مرد چاق و پر نیز بکار میرود
جمع واژۀ خادم. (غیاث اللغات) ، خدمه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از قاموس). خادمان. چاکران. خدمتگاران. (از آنندراج) : ای بس ملکان را که او فروخورد با ملکت و با چاکران و خدام. ناصرخسرو. ببزمگاه تو شاهان و خسروان خدام برزمگاه توخانان و ایلکان حجاب. مسعودسعد
جَمعِ واژۀ خادم. (غیاث اللغات) ، خَدَمَه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از قاموس). خادمان. چاکران. خدمتگاران. (از آنندراج) : ای بس ملکان را که او فروخورد با ملکت و با چاکران و خدام. ناصرخسرو. ببزمگاه تو شاهان و خسروان خدام برزمگاه توخانان و ایلکان حجاب. مسعودسعد
جمع واژۀ خدمه و خدمه، دوال سطبر تافته شده مانند حلقه که بر خرده گاه شتر بسته پاافزار شتر را بدان محکم کنند و حلقه قوم و پای برنجن و ساق را گویند. (از آنندراج). رجوع به خدمه در این لغت نامه شود
جَمعِ واژۀ خَدَمَه و خدمه، دوال سطبر تافته شده مانند حلقه که بر خرده گاه شتر بسته پاافزار شتر را بدان محکم کنند و حلقه قوم و پای برنجن و ساق را گویند. (از آنندراج). رجوع به خَدَمَه در این لغت نامه شود
در تداول مردم گیلان، خدا، شاه. (یادداشت بخط مؤلف) : اولاد ماهویه مروزی (= ماهوی سوری) قاتل یزدجرد سوم را الی یومنا هذا خداه کشان می نامند. (تاریخ حمزۀ اصفهانی)
در تداول مردم گیلان، خدا، شاه. (یادداشت بخط مؤلف) : اولاد ماهویه مروزی (= ماهوی سوری) قاتل یزدجرد سوم را الی یومنا هذا خداه کشان می نامند. (تاریخ حمزۀ اصفهانی)
اله. (مهذب الاسماء). الله. خدا. (ناظم الاطباء). کلمه خدای صورت دیگریست برای خدا و بهمان معنی و اطلاق است. رجوع به خدا و ترکیبات آن شود: تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویندتیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). اگر به نبودی سخن از خدای نبی کی بدی نزد ما رهنمای. فرخی. بدان رسید که بر ما و بنده بودن ما خدای وار همی منتی نهد هر خس. عسجدی. چون خدای...بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی). خدای دانی خلق خدای را مآزار. ناصرخسرو. بر زبان شیخ رفت که الحمدالله رب العالمین کارهای ما خدای سان باشد. (اسرار التوحید). خدای داند کز خجلت تو بادل خویش که تابمقطع شعر آمدستم از مبدا همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما. انوری (از شرفنامۀ منیری). - خدای آباد، کنایه از مدینه فاضلۀ خیالیست که در آن احکام الهی بی چون و چرا و صددرصد و از روی رغبت اجراء میشود: در خدای آباد یابی امر و نهی و دین و کفر و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا. سنائی. - خدای آزمائی: پذیریم هرچ آن خدائی بود خصومت خدای آزمائی بود. نظامی. - خدای آفرید، آفریدۀ خدا: جز آن را که باشد خدای آفرید کس از رستنیها گیاهی ندید. - خدای آورد،: بعضی از قیلان ایشان... بدست آوردند و بعضی بطوع با مرابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آورد نام نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 419). - خدایا، ای خدای. اللهم. (از ناظم الاطباء). الهی. ربی. (یادداشت بخط مؤلف). پروردگار را: خدایا راست گویم فتنه از تو است ولی از ترس نتوانم چغیدن لب و دندان ترکان ختا را بدین خویی نبایست آفریدن که از دست لب و دندان ایشان به دندان دست و لب باید گزیدن اگر ریگی بکفش خود نداری چرا بایست شیطان آفریدن. ناصرخسرو. - خدایان، آلهه. قصد از ذکر این لفظ رؤسا و قضات قوم می باشد، زیرا که ایشان از جانب خدا قضاوت می نمودند. (از قاموس کتاب مقدس). - خدایان خدا، رب الارباب. (یادداشت بخط مؤلف). - خدای باقی (به اضافه) ، خداوند لایزال: رحمت صفت خدای باقی است وآن را که خدای برگزیند. سعدی (قطعات). - خدای بر تو، کلمه قسم مانند تو و خدا. (از ناظم الاطباء). در مورد قسم گویند: مثل تو و خدا. (آنندراج) : تو و کرشمۀ ما و دل جفا بردار خدای بر تو که جور آنقدر که بتوانی. حیاتی گیلانی (از آنندراج). - خدای را، برای خدای. عبارتی است که قسم را به بکار است: خدای را این امیر جلیل شهاب بن اثیر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 443)
اله. (مهذب الاسماء). الله. خدا. (ناظم الاطباء). کلمه خدای صورت دیگریست برای خدا و بهمان معنی و اطلاق است. رجوع به خدا و ترکیبات آن شود: تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویندتیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). اگر به نبودی سخن از خدای نبی کی بدی نزد ما رهنمای. فرخی. بدان رسید که بر ما و بنده بودن ما خدای وار همی منتی نهد هر خس. عسجدی. چون خدای...بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی). خدای دانی خلق خدای را مآزار. ناصرخسرو. بر زبان شیخ رفت که الحمدالله رب العالمین کارهای ما خدای سان باشد. (اسرار التوحید). خدای داند کز خجلت تو بادل خویش که تابمقطع شعر آمدستم از مبدا همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما. انوری (از شرفنامۀ منیری). - خدای آباد، کنایه از مدینه فاضلۀ خیالیست که در آن احکام الهی بی چون و چرا و صددرصد و از روی رغبت اجراء میشود: در خدای آباد یابی امر و نهی و دین و کفر و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا. سنائی. - خدای آزمائی: پذیریم هرچ آن خدائی بود خصومت خدای آزمائی بود. نظامی. - خدای آفرید، آفریدۀ خدا: جز آن را که باشد خدای آفرید کس از رستنیها گیاهی ندید. - خدای آورد،: بعضی از قیلان ایشان... بدست آوردند و بعضی بطوع با مرابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آورد نام نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 419). - خدایا، ای خدای. اللهم. (از ناظم الاطباء). الهی. ربی. (یادداشت بخط مؤلف). پروردگار را: خدایا راست گویم فتنه از تو است ولی از ترس نتوانم چغیدن لب و دندان ترکان ختا را بدین خویی نبایست آفریدن که از دست لب و دندان ایشان به دندان دست و لب باید گزیدن اگر ریگی بکفش خود نداری چرا بایست شیطان آفریدن. ناصرخسرو. - خدایان، آلِهَه. قصد از ذکر این لفظ رؤسا و قضات قوم می باشد، زیرا که ایشان از جانب خدا قضاوت می نمودند. (از قاموس کتاب مقدس). - خدایان خدا، رب الارباب. (یادداشت بخط مؤلف). - خدای باقی (به اضافه) ، خداوند لایزال: رحمت صفت خدای باقی است وآن را که خدای برگزیند. سعدی (قطعات). - خدای بر تو، کلمه قسم مانند تو و خدا. (از ناظم الاطباء). در مورد قسم گویند: مثل تو و خدا. (آنندراج) : تو و کرشمۀ ما و دل جفا بردار خدای بر تو که جور آنقدر که بتوانی. حیاتی گیلانی (از آنندراج). - خدای را، برای خدای. عبارتی است که قسم را به بکار است: خدای را این امیر جلیل شهاب بن اثیر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 443)