آماس و گرهی باشدکه در گردن و گلوی مردم بهم رسد و درد بکند و هرچه بماند بزرگتر شود. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). علتی است که همچند بادنجان بگردن مردم شود و درد نکند و بریدنش مخاطره دارد. (شرفنامۀ منیری). خجچ. (ناظم الاطباء). آن خجش ز گردنش در آویخته گویی. خیکیست پر از باده درو ریخته از ماز. رودکی
آماس و گرهی باشدکه در گردن و گلوی مردم بهم رسد و درد بکند و هرچه بماند بزرگتر شود. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). علتی است که همچند بادنجان بگردن مردم شود و درد نکند و بریدنش مخاطره دارد. (شرفنامۀ منیری). خجچ. (ناظم الاطباء). آن خجش ز گردنش در آویخته گویی. خیکیست پر از باده درو ریخته از ماز. رودکی
از قیل و قال افتادن و سست شدن بواسطۀ حیا یا احساس ذلت و خواری. (از متن اللغه). شرمگین شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) استحیاء و شرم کردن از فعلی که شخص انجام داده است. (از متن اللغه). استحیاء. (از معجم الوسیط) ، سرگشته و بیخود گردیدن از شرم. (از منتهی الارب). دهش و تحیر من الاستحیاء. (از متن اللغه). تحیر و اضطراب از حیاء. (از اقرب الموارد) ، در وحل فروماندن شتر. (از منتهی الارب). بگل فروماندن شتر و متحیر گردیدن او. (از متن اللغه) ، بگل فروماندن هر حیوانی و متحیر گردیدن او. (از معجم الوسیط) ، گران گشتن باربر حمل کننده، دراز و پیچیده گشتن گیاه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، پرعلف شدن بیابان. (از اقرب الموارد) ، خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) ، زیاد شدن مگس بیابان و نبات. (از متن اللغه) ، نابسامان شدن و پیچیده شدن و تا خوردن جل حیوان بر پشت آن بواسطۀ بزرگی، تاخوردن و نابسامان شدن لباس بر پوشنده بواسطۀ بزرگی. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه) ، فیریدن از نعمت. (از منتهی الارب). سرکشی کردن بر اثر غنا و دارایی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، فاسد شدن شیئی. (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط) ، بستوه آمدن. (از منتهی الارب) ، سرکشی کردن. (از متن اللغه) ، سستی کردن از جستجوی رزق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کهنه شدن لباس. (از معجم الوسیط)
از قیل و قال افتادن و سست شدن بواسطۀ حیا یا احساس ذلت و خواری. (از متن اللغه). شرمگین شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) استحیاء و شرم کردن از فعلی که شخص انجام داده است. (از متن اللغه). استحیاء. (از معجم الوسیط) ، سرگشته و بیخود گردیدن از شرم. (از منتهی الارب). دهش و تحیر من الاستحیاء. (از متن اللغه). تحیر و اضطراب از حیاء. (از اقرب الموارد) ، در وحل فروماندن شتر. (از منتهی الارب). بگل فروماندن شتر و متحیر گردیدن او. (از متن اللغه) ، بگل فروماندن هر حیوانی و متحیر گردیدن او. (از معجم الوسیط) ، گران گشتن باربر حمل کننده، دراز و پیچیده گشتن گیاه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، پرعلف شدن بیابان. (از اقرب الموارد) ، خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) ، زیاد شدن مگس بیابان و نبات. (از متن اللغه) ، نابسامان شدن و پیچیده شدن و تا خوردن جل حیوان بر پشت آن بواسطۀ بزرگی، تاخوردن و نابسامان شدن لباس بر پوشنده بواسطۀ بزرگی. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه) ، فیریدن از نعمت. (از منتهی الارب). سرکشی کردن بر اثر غنا و دارایی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، فاسد شدن شیئی. (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط) ، بستوه آمدن. (از منتهی الارب) ، سرکشی کردن. (از متن اللغه) ، سستی کردن از جستجوی رزق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کهنه شدن لباس. (از معجم الوسیط)
ده کوچکی است از دهستان آلوت بخش بانه شهرستان سقز، واقع در 36 هزارگزی ناحیۀ سقز و بیست هزارگزی گوره دار و شش هزارگزی مرز عرق. این نقطه دارای بیست تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده کوچکی است از دهستان آلوت بخش بانه شهرستان سقز، واقع در 36 هزارگزی ناحیۀ سقز و بیست هزارگزی گوره دار و شش هزارگزی مرز عرق. این نقطه دارای بیست تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نقطه. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). لکه داغ. (ناظم الاطباء). نکته. و کته. (منتهی الارب) : برش. خجکهای سیاه و سپید بر اسب بخلاف رنگ آن. ذرنوح جانوری است زهردار سرخ رنگ با خجکهای سیاه که می پرد. ذرّح جانوری است زهردار سرخ رنگ با خجکهای سیاه که می پرد. (منتهی الارب). شجر خجک کوچک در زنخ کودک. ذبر خجک زدن حروف را. عرم. خجک زدن سیاهی و سپیدی. نمش. خجکهای سپید و سیاه. (منتهی الارب) ، نشانی را گویند که با سر چوب یا با انگشت دست در زمین گذارند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نقطه و خال سفیدی را نیز گویند که درچشم افتد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). لکه و خال سفیدی که در چشم افتد بواسطه آب مروارید. (ناظم الاطباء) ، گزیدگی کیک. (ناظم الاطباء)
نقطه. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). لکه داغ. (ناظم الاطباء). نکته. و کته. (منتهی الارب) : بَرَش. خجکهای سیاه و سپید بر اسب بخلاف رنگ آن. ذَرنوح جانوری است زهردار سرخ رنگ با خجکهای سیاه که می پرد. ذِرَّح جانوری است زهردار سرخ رنگ با خجکهای سیاه که می پرد. (منتهی الارب). شجر خجک کوچک در زنخ کودک. ذبر خجک زدن حروف را. عَرَم. خجک زدن سیاهی و سپیدی. نَمَش. خجکهای سپید و سیاه. (منتهی الارب) ، نشانی را گویند که با سر چوب یا با انگشت دست در زمین گذارند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نقطه و خال سفیدی را نیز گویند که درچشم افتد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). لکه و خال سفیدی که در چشم افتد بواسطه آب مروارید. (ناظم الاطباء) ، گزیدگی کیک. (ناظم الاطباء)
نام طایفه ای است از صحرانشینان و ترکان. (برهان قاطع). در شرفنامۀ منیری آمده است ولایتی است ازترکستان زمین و نیز اصلی است ترکان را: خلچ شوشتری کرد فرمکی صفتست ترکمان تتری غول بلوچی کبر است. مشفقی بلخی. رجوع به خلج در این لغت نامه شود
نام طایفه ای است از صحرانشینان و ترکان. (برهان قاطع). در شرفنامۀ منیری آمده است ولایتی است ازترکستان زمین و نیز اصلی است ترکان را: خلچ شوشتری کرد فرمکی صفتست ترکمان تتری غول بلوچی کبر است. مشفقی بلخی. رجوع به خلج در این لغت نامه شود
کله سر و فرق مرغان، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، تاج خروس یعنی گوشت پاره ای که بر سر خروس است، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، در فرهنگ اسدی برای این معنی شاهد زیر از فردوسی آمده: سپاهی بکردار کوچ و بلوچ سگالیده جنگ و برآورده خوچ، مرحوم دهخدا می گویند بهیچوجه این شاهد موافق این معنی نیست بلکه میتواند شاهد حریر سرخی باشد که بر گلوگاه نیزه بندند، و در تأیید آن این بیت را از عبدالواسع جبلی آورده اند: مظفری که چو شمشیر برکشد ز نیام رسد ز خوچ سپه خونشان به اوج زحل، ، گل سرخی است که آنرا بستان افروز گویند، گوسفند جنگی، ترک و کلاه خود، تیزی طاق ایوان، حریر سرخی که بر گلوگاه نیزه بندند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
کله سر و فرق مرغان، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، تاج خروس یعنی گوشت پاره ای که بر سر خروس است، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، در فرهنگ اسدی برای این معنی شاهد زیر از فردوسی آمده: سپاهی بکردار کوچ و بلوچ سگالیده جنگ و برآورده خوچ، مرحوم دهخدا می گویند بهیچوجه این شاهد موافق این معنی نیست بلکه میتواند شاهد حریر سرخی باشد که بر گلوگاه نیزه بندند، و در تأیید آن این بیت را از عبدالواسع جبلی آورده اند: مظفری که چو شمشیر برکشد ز نیام رسد ز خوچ سپه خونشان به اوج زحل، ، گل سرخی است که آنرا بستان افروز گویند، گوسفند جنگی، ترک و کلاه خود، تیزی طاق ایوان، حریر سرخی که بر گلوگاه نیزه بندند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
پرنده ای است که آنرا چکاوک خوانند و بعربی قبره گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: خجو مصحف ’چغو’ است، خارپشت. مرنگو. بهین. کوله. تشی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)
پرنده ای است که آنرا چکاوک خوانند و بعربی قبره گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: خجو مصحف ’چغو’ است، خارپشت. مرنگو. بهین. کوله. تشی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)
جامۀ کهنه و فراخ و دراز، گیاه دراز گردیده، جل جنبان بر اسب. (از منتهی الارب) ، وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه. (از منتهی الارب) ، مرد شرمگین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شرمنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). شرمسار. منفعل. شرمگن. (یادداشت بخط مؤلف) : همان رستم سکزی شیر دل که از تیغ او گشت گردون خجل. فردوسی. یکی آرزو دارم اکنون به دل. خجل. کزو شیر درنده گردد خجل. فردوسی. بتو یافته دشمنان کام دل روانت ازین بد بماند خجل. فردوسی. ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل ز عشق هر که خجل شد از او مدار عجب. فرخی. براند خسرو مشرق بسوی بیلارام بدان حصاری کز برج آن خجل سهلان. عنصری. این جواب بمشهد بمن که عبدالغفارم داد و شنودم پس از آن که چون این سخنان بامیر محمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی). ما خجل می باشیم که اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت می کنیم. (تاریخ بیهقی). احمد علی نوشتکین نیز بیامد و چون خجلی بود و پس روزگار بر نیامد که گذشته شد. (تاریخ بیهقی). مردم غزنین بخدمت استقبال می آمدند و امیر چون خجلی بود که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین بر این جمله نبود. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه چون این سخنان با پسر محمود گفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی). زانکه خفته بدل خجل باشد از گروهی که مانده بیدارند. ناصرخسرو. سیم و شکر فرستم و خجلم که چرا دسترس همینقدر است. خاقانی. که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است که هم فلک خجل آید ز بازپرس جواب. خاقانی. ز کس بدهر خجل نیستم بحمداﷲ مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم. خاقانی. طاوس را بنقش و نگاری که هست خلق تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش. سعدی (گلستان). خجل آنکس که رفت و کار نساخت. سعدی (گلستان). پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان بفساد من گواهی داده است گفتا بصلاحش خجل کن. (گلستان سعدی). بلند آسمان پیش قدرت خجل. سعدی (بوستان). شکم بنده بسیار بینی خجل. سعدی (بوستان). جانم لب آن ترک چگل می خواهد خود را و مرا نیز خجل می خواهد چشمش چو بدید دل جست ز من هر چیز که دیده دید دل می خواهد. کاتبی. الحق خجل شدم که بتحقیق هرچه گفت حق بود و حرف حق را در دل بود اثر. قاآنی. ، یکی از عوارض ششگانه نفسانی. (یادداشت بخط مؤلف)
جامۀ کهنه و فراخ و دراز، گیاه دراز گردیده، جل جنبان بر اسب. (از منتهی الارب) ، وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه. (از منتهی الارب) ، مرد شرمگین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شرمنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). شرمسار. منفعل. شَرمگِن. (یادداشت بخط مؤلف) : همان رستم سکزی شیر دل که از تیغ او گشت گردون خجل. فردوسی. یکی آرزو دارم اکنون به دل. خجل. کزو شیر درنده گردد خجل. فردوسی. بتو یافته دشمنان کام دل روانت ازین بد بماند خجل. فردوسی. ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل ز عشق هر که خجل شد از او مدار عجب. فرخی. براند خسرو مشرق بسوی بیلارام بدان حصاری کز برج آن خجل سهلان. عنصری. این جواب بمشهد بمن که عبدالغفارم داد و شنودم پس از آن که چون این سخنان بامیر محمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی). ما خجل می باشیم که اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت می کنیم. (تاریخ بیهقی). احمد علی نوشتکین نیز بیامد و چون خجلی بود و پس روزگار بر نیامد که گذشته شد. (تاریخ بیهقی). مردم غزنین بخدمت استقبال می آمدند و امیر چون خجلی بود که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین بر این جمله نبود. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه چون این سخنان با پسر محمود گفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی). زانکه خفته بدل خجل باشد از گروهی که مانده بیدارند. ناصرخسرو. سیم و شکر فرستم و خجلم که چرا دسترس همینقدر است. خاقانی. که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است که هم فلک خجل آید ز بازپرس جواب. خاقانی. ز کس بدهر خجل نیستم بحمداﷲ مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم. خاقانی. طاوس را بنقش و نگاری که هست خلق تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش. سعدی (گلستان). خجل آنکس که رفت و کار نساخت. سعدی (گلستان). پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان بفساد من گواهی داده است گفتا بصلاحش خجل کن. (گلستان سعدی). بلند آسمان پیش قدرت خجل. سعدی (بوستان). شکم بنده بسیار بینی خجل. سعدی (بوستان). جانم لب آن ترک چگل می خواهد خود را و مرا نیز خجل می خواهد چشمش چو بدید دل جست ز من هر چیز که دیده دید دل می خواهد. کاتبی. الحق خجل شدم که بتحقیق هرچه گفت حق بود و حرف حق را در دل بود اثر. قاآنی. ، یکی از عوارض ششگانه نفسانی. (یادداشت بخط مؤلف)
چلیپا و نام عربی آن صلیب است و بدین معنی از زبان ارمنی است و چون در جنوب شهر اصفهان یک قصبۀ ارمنی بنام جلفا موجود است اهل اصفهان هم این لفظ را می دانند چه هر سال در روز معینی اهل جلفا در کلیساها جمع شده خاچ حضرت مسیح را می شویند و آبش را به تبرک میبرند و نام آن روز خاچ شویان است، کمال اصفهانی این لفظ را در شعرخود آورده و شعرای دیگر تقلید کرده اند: صلیب و خاچ بسوزد کلیسیا بکند بنای مدرسه بر گنبد گران آرد، (فرهنگ نظام)، ، نرمۀ گوش، (فرهنگ نظام)، رجوع بخاج و صلیب و چلیپا شود
چلیپا و نام عربی آن صلیب است و بدین معنی از زبان ارمنی است و چون در جنوب شهر اصفهان یک قصبۀ ارمنی بنام جلفا موجود است اهل اصفهان هم این لفظ را می دانند چه هر سال در روز معینی اهل جلفا در کلیساها جمع شده خاچ حضرت مسیح را می شویند و آبش را به تبرک میبرند و نام آن روز خاچ شویان است، کمال اصفهانی این لفظ را در شعرخود آورده و شعرای دیگر تقلید کرده اند: صلیب و خاچ بسوزد کلیسیا بکند بنای مدرسه بر گنبد گران آرد، (فرهنگ نظام)، ، نرمۀ گوش، (فرهنگ نظام)، رجوع بخاج و صلیب و چلیپا شود