جدول جو
جدول جو

معنی خجسته - جستجوی لغت در جدول جو

خجسته(دخترانه)
مبارک، مبارک، فرخنده، سعادتمند، خوشبخت
تصویری از خجسته
تصویر خجسته
فرهنگ نامهای ایرانی
خجسته
مبارک، میمون، خوب و خوش
در علم زیست شناسی همیشه بهار، برای مثال خجسته بازگشاده دهان مشکین دم / گشاده نرگس چشم دژم زخواب خمار (عنصری - ۱۰۴)
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، شادبخت، صاحب اقبال، بلنداقبال، خوش طالع، مقبل، جوان بخت، فرّخ فال، مستسعد، فرخنده بخت، نکوبخت، نیک اختر، صاحب دولت، بختیار، اقبالمند، طالع مند، سعید، خجسته فال، ایمن، بلندبخت، نیکوبخت، سفیدبخت، فرخنده طالع، خجسته طالع
تصویری از خجسته
تصویر خجسته
فرهنگ فارسی عمید
خجسته(خُ جَ تَ)
سید خجسته فرزند فخرالدین بابلکانی از مردمان مازندران بوده است. نام او بروی کتیبه ای است بر بقعۀ بی بی سکینه بمشهد شهر و این کتیبه که بسال 883 هجری قمری میرسد صاحب بقعه را بی بی سکینه دخت امام موسی کاظم معرفی میکند و در آن منسوب به سید خجسته پسر فخرالدین بابلکانی است که بدست شمس الدین نجارپوراستاد احمد ساخته شده است. برای اطلاع بیشتر رجوع شود به مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 47
لغت نامه دهخدا
خجسته
میمون، مبارک، با سعادت، فرخ، سعادتمند
تصویری از خجسته
تصویر خجسته
فرهنگ لغت هوشیار
خجسته((خَ))
مبارک، میمون، نیک، خوب
تصویری از خجسته
تصویر خجسته
فرهنگ فارسی معین
خجسته
گل همیشه بهار
تصویری از خجسته
تصویر خجسته
فرهنگ فارسی معین
خجسته
تبریک، مبارک، میمون
تصویری از خجسته
تصویر خجسته
فرهنگ واژه فارسی سره
خجسته
باشگون، شگون دار
متضاد: بداختر، شوم، نامبارک، نحس، گجسته، سعد، فرخ، فرخنده، مبارک، متبرک، مسعود، میمون، همایون
متضاد: نامبارک، گجسته، خوش، نیک
متضاد: بد، نکوهیده، خوشایند، مطلوب
متضاد: ناخوشایند، نامطلوب، بختیار، کامروا، نیک بخت
متضاد: ب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسته
تصویر خسته
ویژگی کسی یا چیزی که از کار و فعالیت زیاد کم توان شده است، کنایه از آزرده، مجروح، دردمند، برای مثال به تیرش خسته شد ویس دلارام / برآمد دلش را زآن خستگی کام (فخرالدین اسعد - ۱۳۰)، کنایه از عاشق
هسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جسته
تصویر جسته
یافته، پیداکرده شده، جستجوشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسته
تصویر خرسته
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد
زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاسته
تصویر خاسته
بلند شده، قدکشیده، برخاسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گجسته
تصویر گجسته
خبیث، ملعون، پلید، ناپاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جسته
تصویر جسته
جهیده، گریخته، رهاشده
جسته جسته: کم کم، به تدریج
جسته گریخته: به طور پراکنده، گاه و بی گاه حرفی را در ضمن صحبت به زبان آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ)
حاصل شده. بهمرسیده. پیداشده، خمیرخاسته. خمیر پف کرده. خمیر ورآمده. ترش شده. فطیر: نان خشکار که خمیر او خاسته بود و نیکو پخته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بفحل آمده. بجفت مایل شده، قد کشیده:
که یوسف چو بالین شد و خاسته
چو بت خانه چین شد آراسته.
شمسی (یوسف وزلیخا).
، بلند شده. مقابل نشسته، بزرگ و سرور قوم شده:
صاحب هنری حلال زاده
هم خاسته و هم اوفتاده.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 199).
در این بیت نظامی چ وحید نوشته اند ’خاستن’ بمعنی بزرگ و رئیس قوم شدن و ’افتادن’ بمعنی خضوع و تواضع است.
- نوخاسته، تازه بدوران رسیده:
مده کار معظم به نوخاسته.
سعدی (بوستان).
، تازه اتفاق افتاده:
شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب
غائب مشو از دیده که در دل بنشستی.
سعدی (طیبات).
، تازه رشد کرده. جوانی که در عنفوان شباب است:
بطاعات پیران آراسته
بصدق جوانان نوخاسته.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(گُ جَ تَ / تِ)
از پهلوی گجستک. ملعون. رجیم. مقابل خجسته، به آفرین و مرحوم. رجوع به گجستک شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
مجروح، مانده. خسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَسْ / خُسْ تَ / تِ)
کنده. برکنده. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) ، گندیده. بوگرفته. (ناظم الاطباء) ، آکنده باشد یعنی درهم جسته. (صحاح الفرس). رجوع به پیخوسته شود
لغت نامه دهخدا
(خِ رِ تَ / تِ)
زلو باشد و آن کرمی است سیاهرنگ که چون بعضوی از اعضای آدمی بچسبانند خون از آن عضو بمکد. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری). زرو. دیوچه. دستی. (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ تَ / تِ)
جنگ و خصومت و خرخشه و شلتاق. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به ’خرخشه’ شود، جماعتی که متسیدند یعنی سید نیستند و سیادت را بر خود بسته اند این جماعت را سادات خرجسته و خردرگله خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، جمهور، خردرگله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ تَ / تِ)
آستان در خانه. (برهان قاطع). شاهدی برای این معنی جز بیتی از لطیفی نام که مجعول بنظر می آید یافت نشد. (شعوری) (آنندراج) ، دراز و خودسر و خودرأی. مؤنث: خدباء
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرسته
تصویر خرسته
زالو زلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گجسته
تصویر گجسته
پلید و ناپاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جسته
تصویر جسته
گریخته، رها شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجسته
تصویر خرجسته
جنگ و ستیز، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسته
تصویر خاسته
بلند شده بر خاسته، پدید آمده ظاهر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسته
تصویر خسته
((خَ تِ))
مجروح، آزرده، فرسوده رنجدیده، زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسته
تصویر خسته
هسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جسته
تصویر جسته
((جَ تِ))
طلب شده، یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاسته
تصویر خاسته
((تِ))
بلند شده، پدید آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گجسته
تصویر گجسته
ملعون، نحص، نحس، نامبارک
فرهنگ واژه فارسی سره
لعنتی، ملعون، خبیث
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خسته
تصویر خسته
Drained, Exhausted, Fatigued, Tired, Tiredly, Weary
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خسته
تصویر خسته
истощённый , измотанный , усталый , устало
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خسته
تصویر خسته
erschöpft, müde
دیکشنری فارسی به آلمانی