نام شهری بوده است از خزران بابارۀ محکم و نعمت. صاحب حدود العالم درباره آن چنین آرد:... ختلع، لکن سور مسط (= مسقط؟ شهرهایی اندر خزران همه بارهای محکم و نعمت و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم چ ستوده ص 193)
نام شهری بوده است از خزران بابارۀ محکم و نعمت. صاحب حدود العالم درباره آن چنین آرد:... ختلع، لکن سور مسط (= مسقط؟ شهرهایی اندر خزران همه بارهای محکم و نعمت و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم چ ستوده ص 193)
نام سکه ای (= محله) بوده است به بخارا که نهر ’بیکند’ از نهر بزرگ شهر (= نهری که از رود سند جدا میشد) نزدیک آغاز ’سکه ختع’ گرفته میشد و بعضی ازربض را مشروب می کرد و در نو کنده آب آن کم میشد. (از احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 1 ص 96)
نام سکه ای (= محله) بوده است به بخارا که نهر ’بیکند’ از نهر بزرگ شهر (= نهری که از رود سند جدا میشد) نزدیک آغاز ’سکه ختع’ گرفته میشد و بعضی ازربض را مشروب می کرد و در نو کنده آب آن کم میشد. (از احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 1 ص 96)
یحیی بن موسی بن خت بلخی. ختی از عبدالله بن نمیر کوفی و ابی اسامه کوفی و عبدالرزاق و جز اینها روایت کرد. وی از ثقات است و موسی بن هارون و عبدالرحمن و جعفر بن محمد قریانی از او حدیث کردند. (از انساب سمعانی)
یحیی بن موسی بن خت بلخی. ختی از عبدالله بن نمیر کوفی و ابی اسامه کوفی و عبدالرزاق و جز اینها روایت کرد. وی از ثقات است و موسی بن هارون و عبدالرحمن و جعفر بن محمد قریانی از او حدیث کردند. (از انساب سمعانی)
نام قریه ای است به افغانستان در بیست و چهار هزار و پانصدگزی غرب قیصار از توابع حکومت میمنه: این نقطه بر خط 6 درجه و 1 دقیقه و 18 ثانیۀ طول شرقی و خط 35 درجه و 41 دقیقه و 12 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
نام قریه ای است به افغانستان در بیست و چهار هزار و پانصدگزی غرب قیصار از توابع حکومت میمنه: این نقطه بر خط 6 درجه و 1 دقیقه و 18 ثانیۀ طول شرقی و خط 35 درجه و 41 دقیقه و 12 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
ستیهیدن و خودرائی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لجاج ورزیدن. (از قطر المحیط) ، بر روی درافتادن در بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بر روی درافتادن در بدی و شتاب نمودن بدان. (از قطر المحیط)
ستیهیدن و خودرائی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لجاج ورزیدن. (از قطر المحیط) ، بر روی درافتادن در بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بر روی درافتادن در بدی و شتاب نمودن بدان. (از قطر المحیط)
آن کودکی که اهل او او را از خانه بیرون رانده اند. ج، خلعاء. منه: غلام خلیع، آنکه عاجز گردانیده باشد اهل خود را بجنایت. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
آن کودکی که اهل او او را از خانه بیرون رانده اند. ج، خُلَعاء. منه: غلام خلیع، آنکه عاجز گردانیده باشد اهل خود را بجنایت. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
تافغیت. نبات عصفر. قرطم بهرم. بهرمان. احریض. مریق. (یادداشت بخط مؤلف) : عصفر است و گفته شود صاحب مفرده گوید که نوعی از خر شف است که به زبان بربری تافغیت خوانند. (اختیارات بدیعی)
تافغیت. نبات عصفر. قرطم بهرم. بهرمان. احریض. مریق. (یادداشت بخط مؤلف) : عصفر است و گفته شود صاحب مفرده گوید که نوعی از خر شف است که به زبان بربری تافغیت خوانند. (اختیارات بدیعی)
دست پناه. دستکش. دستانه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دستبانات و آن دستکشهایی است که حاملین بار بردست می کنند و واحد آن ختاعه می باشد، کف دستی از پوست که صیاد در صید بر دست میکند. (متن اللغه) ، جمع واژۀ ختیعه. پوستی است که تیرانداز ابهام خود را با آن می پوشاند. (از معجم الوسیط)
دست پناه. دستکش. دستانه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دستبانات و آن دستکشهایی است که حاملین بار بردست می کنند و واحد آن خِتاعَه می باشد، کف دستی از پوست که صیاد در صید بر دست میکند. (متن اللغه) ، جَمعِ واژۀ ختیعه. پوستی است که تیرانداز ابهام خود را با آن می پوشاند. (از معجم الوسیط)
رهبری در تاریکی شب کردن و بسوی مقصدی روان شدن. ختع. (از متن اللغه) (تاج المصادر بیهقی) ، هجوم کردن. (از متن اللغه). این مصدر در این معنی با کلمه ’علی’متعدی میشود. منه: ختع علیهم ختوعاً: هجم علیهم، رفتن. روان شدن. در این معنی این مصدر با کلمه ’فی’ می آید، منه: ختع فی الارض ختوعا، ذهب و انطلق فی الارض، فرار کردن. هزیمت کردن، از بین رفتن: ختع السراب ختوعاً، ای ’اضمحل’، سرعت ورزیدن. تعجیل کردن: ختع فلان ختوعاً، ای اسرع، شتر فحل در عقب شتر ماده روان شدن. (از متن اللغه) ، لنگانه گام برداشتن: ختعت الضبع ختوعاً
رهبری در تاریکی شب کردن و بسوی مقصدی روان شدن. خَتع. (از متن اللغه) (تاج المصادر بیهقی) ، هجوم کردن. (از متن اللغه). این مصدر در این معنی با کلمه ’علی’متعدی میشود. منه: ختع علیهم ختوعاً: هجم علیهم، رفتن. روان شدن. در این معنی این مصدر با کلمه ’فی’ می آید، منه: ختع فی الارض ختوعا، ذهب و انطلق فی الارض، فرار کردن. هزیمت کردن، از بین رفتن: ختع السراب ختوعاً، ای ’اضمحل’، سرعت ورزیدن. تعجیل کردن: ختع فلان ختوعاً، ای اسرع، شتر فحل در عقب شتر ماده روان شدن. (از متن اللغه) ، لنگانه گام برداشتن: ختعت الضبع ختوعاً
انگشتوانه تیراندازان از چرم. (دهار). زهگیر. چله گیر و آن انگشتانه ای است از پوست که تیراندازان انگشت نر (= ابهام) در آن کنند. (یادداشت بخط مؤلف). ج، ختایع، انگشتوانه. ج، ختایع. (مهذب الاسماء)
انگشتوانه تیراندازان از چرم. (دهار). زهگیر. چله گیر و آن انگشتانه ای است از پوست که تیراندازان انگشت نر (= ابهام) در آن کنند. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خَتایِع، انگشتوانه. ج، خَتایِع. (مهذب الاسماء)