جدول جو
جدول جو

معنی ختیع - جستجوی لغت در جدول جو

ختیع(خَ)
بلا. درد. کسالت. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سختی. رنج. محنت. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نام شهری بوده است از خزران بابارۀ محکم و نعمت. صاحب حدود العالم درباره آن چنین آرد:... ختلع، لکن سور مسط (= مسقط؟ شهرهایی اندر خزران همه بارهای محکم و نعمت و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم چ ستوده ص 193)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتن درتاریکی و گذشتن در آن بقصد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، راهبری کردن در تاریکی شب. (از متن اللغه) :
اعیت ادلاء الفلاه الختعا.
رؤبه (از اقرب الموارد).
، رفتن. روان شدن. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) : ختعالرجل فی الارض، ای ذهب و انطلق، گریختن. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) (منتهی الارب) ، تیز رفتن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) ، بناگاه بر کس درآمدن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). ختع علیهم، لنگان رفتن کفتار. ختعت الضبع. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نیست شدن و رفتن کوراب. اضمحلال سراب، در پشت شتر رفتن فحل. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) : ختع الفحل خلف الابل، ای قارب فی مشیه
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
کفتار. (از منتهی الارب). نامی از نامهای کفتار است ولی ثبت نشده است. (از متن اللغه). کفتار ماده. (از ناظم الاطباء) ، راهبر دانا در رهبری. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) : وجدته ختع لاسکع، ای لایتحیر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
نام سکه ای (= محله) بوده است به بخارا که نهر ’بیکند’ از نهر بزرگ شهر (= نهری که از رود سند جدا میشد) نزدیک آغاز ’سکه ختع’ گرفته میشد و بعضی ازربض را مشروب می کرد و در نو کنده آب آن کم میشد. (از احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 1 ص 96)
لغت نامه دهخدا
(خُتْ تا)
شهری است از شهرهای باب الابواب. (از یاقوت در معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُتْ تی)
یحیی بن موسی بن خت بلخی. ختی از عبدالله بن نمیر کوفی و ابی اسامه کوفی و عبدالرزاق و جز اینها روایت کرد. وی از ثقات است و موسی بن هارون و عبدالرحمن و جعفر بن محمد قریانی از او حدیث کردند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است به افغانستان در بیست و چهار هزار و پانصدگزی غرب قیصار از توابع حکومت میمنه: این نقطه بر خط 6 درجه و 1 دقیقه و 18 ثانیۀ طول شرقی و خط 35 درجه و 41 دقیقه و 12 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
قی کننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که مکرر قی میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ستیهیدن و خودرائی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لجاج ورزیدن. (از قطر المحیط) ، بر روی درافتادن در بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بر روی درافتادن در بدی و شتاب نمودن بدان. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
بر روی درافتاده در حماقت.
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صیاد، غول، گرگ، تیر قمار که داو آن نیاید، قمارباز گروبندنده، جامۀ کهنه، کودک کثیرالجنایت و شرور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آن کودکی که اهل او او را از خانه بیرون رانده اند. ج، خلعاء. منه: غلام خلیع، آنکه عاجز گردانیده باشد اهل خود را بجنایت. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
لفج شتر که آویزان باشد، شتر مادۀ دیوانه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، زن فاجر، زن که دوتاه شود از نرمی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، مدهوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد) ، شکسته. مکسر. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خِرْ ری)
تافغیت. نبات عصفر. قرطم بهرم. بهرمان. احریض. مریق. (یادداشت بخط مؤلف) : عصفر است و گفته شود صاحب مفرده گوید که نوعی از خر شف است که به زبان بربری تافغیت خوانند. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دست پناه. دستکش. دستانه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دستبانات و آن دستکشهایی است که حاملین بار بردست می کنند و واحد آن ختاعه می باشد، کف دستی از پوست که صیاد در صید بر دست میکند. (متن اللغه) ، جمع واژۀ ختیعه. پوستی است که تیرانداز ابهام خود را با آن می پوشاند. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ طَفْ فُ)
رهبری در تاریکی شب کردن و بسوی مقصدی روان شدن. ختع. (از متن اللغه) (تاج المصادر بیهقی) ، هجوم کردن. (از متن اللغه). این مصدر در این معنی با کلمه ’علی’متعدی میشود. منه: ختع علیهم ختوعاً: هجم علیهم، رفتن. روان شدن. در این معنی این مصدر با کلمه ’فی’ می آید، منه: ختع فی الارض ختوعا، ذهب و انطلق فی الارض، فرار کردن. هزیمت کردن، از بین رفتن: ختع السراب ختوعاً، ای ’اضمحل’، سرعت ورزیدن. تعجیل کردن: ختع فلان ختوعاً، ای اسرع، شتر فحل در عقب شتر ماده روان شدن. (از متن اللغه) ، لنگانه گام برداشتن: ختعت الضبع ختوعاً
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
انگشتوانه تیراندازان از چرم. (دهار). زهگیر. چله گیر و آن انگشتانه ای است از پوست که تیراندازان انگشت نر (= ابهام) در آن کنند. (یادداشت بخط مؤلف). ج، ختایع، انگشتوانه. ج، ختایع. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی از پوشش درشت است که درویشان پوشند. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
راهبر دانا در رهبری. (از منتهی الارب) ، فرار کننده. هارب. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مختون. ختنه کرده شده. آنکه او را ختنه کرده باشند. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(تَیْ یِ)
شتابنده به سوی بدی یا بسوی هر چیز باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ تْ تی)
غدرکن. فریبنده. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به خیتر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
غدرکننده. فریبنده. خیانت کننده. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مرد لافزن بدروغ
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خسیس. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (منتهی الارب) ، ناقص. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (منتهی الارب) (تاج العروس). منه: لایحرم الضعیف الختیت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کتیع
تصویر کتیع
مرد مگریز، فرومایه، هام (تمام) رسا
فرهنگ لغت هوشیار
رانده فرزند رانده، بر کنار بر کنار شده، منگیاگر (قمار باز)، جامه کهنه، مردم پریشان خلع شده، پریشان نا بشامان، نا بفرمان، خودکام خویشتن کام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریع
تصویر خریع
سست، ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختوع
تصویر ختوع
راهبر دانا در رهبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختیت
تصویر ختیت
زفت، نارسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختیر
تصویر ختیر
ترفند کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختاع
تصویر ختاع
زیرک، دستکش، پلنگ ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تتیع
تصویر تتیع
ستیهیدن، خودکامی خود اندیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیع
تصویر خلیع
((خَ))
خلع شده، پریشان، نابه فرمان، خودکام
فرهنگ فارسی معین
خودرای، خودسر، خودکام، خودکامه، دیکتاتور، گستاخ، نافرمان
متضاد: بفرمان، مطیع، نابسامان، کودک مطرود، فرزند طرد شده، عاق، نابفرمان، کودک شرور، صیاد، غول، کهنه جامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد