جدول جو
جدول جو

معنی خبشی - جستجوی لغت در جدول جو

خبشی
(خَ بَ)
منسوب به خبش که نام بطنی از بزرگان بطن خبش عربستان است
لغت نامه دهخدا
خبشی
(خَ بَ)
ابن شهر. نام او عبدالله است وی یکی از بزرگان بطن خبش بعربستان بوده است
ابن نعیم. نام وی خالد است وی یکی از مردان بطن خبش بوده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخشی
تصویر بخشی
روحانی بودایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبشی
تصویر حبشی
از مردم حبشه، کنایه از سیاه پوست، پسوند متصل به واژه به معنای کنایه از سیاه رنگ مثلاً حبشی چهره، حبشی زلف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
خوش بودن، خوبی، شادی، شادمانی، مقابل ناخوشی، سلامتی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بَ / بِ)
خفگی. حالت خفه شدن. حالت گلو بهم فشرده شدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خفگی شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به خاش
لغت نامه دهخدا
(خُ ی ی)
منسوب به ’خباشه’ که آن ’شریک بن خباشه’ است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب است به خبز که عمل نانوایی را میرساند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
مقابل انشائی.
- جملۀ خبری، جملۀ خبری جمله ای است که قابل صدق و کذب است در مقابل جملۀ انشائی که چنین قابلیتی ندارد. جملاتی چون: زید رفت، عمرو آمد، حسن ایستاده است، تقی نشسته است، درخت سبز است همه جملۀ خبری اند.
- واگن خبری، واگنی که از تعطیل واگنها در آخر شب خبر دهد. (یادداشت بخط مؤلف)
منسوب است به خبر که قریه ای است از قراء فارس در نواحی شیراز. (از انساب سمعانی)
راوی. مورخ. تاریخ نویس. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام فرماندۀ یاغیان مصراست که در زمان داریوش اول قیام کرد و نام دیگر او فسمتیخ (پسام تیک) است. توضیح آنکه چون خبر عدم کامیابی پارسیها در جنگ با یونانیان بگوش داریوش رسید وی مأمورینی به ایالات مختلف ایران فرستاد و شروع بجمعآوری لشکر کرد و در ظرف سه سال هیجانی به آسیا پیدا آمد. زیرا مردان جنگی و حافظان ممالک متفرقه احضار شده بودند. پس از آن در مصر خبیش نیز قیام کرد و خود را فسمتیخ (پسام تیک) نامید و او فسمتیخ چهارم بود (487 قبل از میلاد) جهت شورش را بعضی از نویسندگان زیادی مالیات دانسته اند که ایرانیان بر آنها تحمیل کرده بودند. ولی از آنجا که امپراطوری ایران موجب شد که پس از گشوده شدن آن کشور (مصر) دائرۀ داد و ستد وسیع شود لذا مشکل بار مالیات امری واقعی نبود آنچه ظاهراً صحیح می نماید مشکل اساسی این بود که مصریها خود را از ایرانیان با سابقه تر در امر حکومت می دانستند و حاضر نبودند که زیر یوغ ایرانیان روند و دیگر آنکه در امر سرپیچی یونانیان آنها را تشویق میکردند نتیجه این انقلابات به آنجا رسید که خشایارشا بدانجا رود و با وجودمقاومت مصریان انقلاب را درهم شکند خبیش که خود را فرعون می خواند فرار کند و ایرانیان نیز مصریان را گوشمال بسزا دهند و مصب نیل را غارت کنند. و خشایارشا برادر خود را بنام هخامنش والی مصر گرداند. (از تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ج 1 صص 682 و 683 و 699)
لغت نامه دهخدا
(خِ بِقْ قا)
نوعی از دویدن است، اسب تیزرو. این کلمه گاهی بصورت صفت برای شتر استعمال میشود ناقه خبقی و آن بمعنای شتر مادۀ گشاده گام است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نصیب و حصه. (آنندراج). بخت و نصیب و بهره.
لغت نامه دهخدا
ابوحرب بن ابن الحسین ملقب به سندالدوله. ابوریحان بیرونی نام وی را در عداد کسانی که از طرف دربار خلیفه به لقب رسمی نائل آمده اند یاد کرده است. (آثار الباقیه ص 133)
احمد بن زین الحبشی
لغت نامه دهخدا
(حُشی ی)
سمعانی گوید: هکذا قیل بعض الحفاظ و هوابومحمدالاصلی فی کتاب الصحیح للبخاری و هو منسوب الی الحبش ایضاً لانه یقال فی اللغه حبش و حبش کما یقال عجم و عجم و عرب و عرب فصح الحبش و الحبشی..
لغت نامه دهخدا
(حُ شی ی)
یاقوت گوید: کوهی در پائین مکه در نعمان الاراک است، گویند نام احابیش قریش از آن است، زیرا که بنی مصطلق و بنی هون بن خزیمه در آنجا گرد آمده و پیمان همکاری با قریش بستند و آن سوگندنامه چنین بود: ’تحالفوا بالله انا لید واحده علی غیرنا ما سجا لیل و ضح نهار و ما رسا حبشی مکانه’، و از آن روی ایشان را به نام آن کوه احابیش قریش خواندند. میان آن و مکه شش میل است. عبدالرحمان پسر ابوبکر صدیق در آنجا فجاءه بمرد، و جنازه او بر دوشها به مکه آوردند. خواهرش عایشه از مدینه به مکه شد و بر قبر وی نماز گزارد و این شعر را انشاد کرد:
و کنا کندمانی جذیمهحقبه
من الدهر حتی قیل لن یتصدعا
فلما تفرقنا کأنی و مالکا
لطول اجتماع لم نبت لیله معا.
(معجم البلدان).
جنید شیرازی از قول ترمذی از ابن ابی ملیکه پس از نقل آن شعر چنین افزوده است: ثم قالت: والله لو حضرتک مادفنت الا حیث مت ّ، و لو شهدتک مازرتک. (شد الازار ص 9). موضوع مرگ عبدالرحمان بن ابی بکر در حبشی، در انساب سمعانی نیز یاد شده است
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ابن جناده. شیخ طوسی در فهرست گوید: کتابی دارد و احمد بن حسن آن را از او روایت کرده، ظاهر این سخن آن است که امامی باشد ولیکن حال او مجهول است. (تنقیح المقال ج 1 ص 250). عسقلانی نسب وی را چنین آرد: حبشی بن جناده بن نصر بن امانه بن حارث بن معیطبن جندل بن مره بن صعصعۀ سلولی و سلول مادر بنی مره بن صعصعه بوده و نیز عسقلانی گوید: صحابی است وحجهالوداع دریافت و سپس به کوفه سکنی گزید. و ابوالجنوب کنیت داشت. حدیث او را نسائی و ترمذی آورده و صحیح دانسته اند. ابواسحاق سبیعی و عامر شعبی از او روایت دارند و به صحبت او تصریح کرده اند. عسکری گوید:در مشاهد علی همراه او بوده است. رجوع به الاصابه ج 1ص 318 و قاموس الاعلام ترکی شود. در نسخۀ سمعانی به غلط جناده را جان، و ابوجنوب را ابوحبوب آورده است
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ شی ی)
من الوان الخیل. رجوع به اصفر فاضح و اصفر خالص شود. (صبح الاعشی ج 2 ص 19)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
طبقی باشد که از مس و ارزیز و نقره و امثال آن بسازند و لب آن را باریک و برگشته بکنند. (فرهنگ جهانگیری). طبقی باشد لب گردان از مس و نقره و طلا هم سازند. (برهان) (ناظم الاطباء). طبقی باشد آب گردان از مس و غیره. (انجمن آرا) (آنندراج). طبقی که از مس و نقره و جز آن سازند و لبش باریک و برگشته کنند. (فرهنگ رشیدی). طبقی است لب برگشته از فلز. (فرهنگ نظام). و طبشی معرب آن است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). گیلکی تبجه. رجوع به تبنگ شود. (حاشیۀ برهان چ معین). طبق از مس یا برنج و سیم و مانند آن. و امروز در بلاد عثمانی آن را تبسی گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
باز در طرف چمن ساقی سرمست نهاد
بر سر تبشی سیمین قدح زرّ عیار.
ابن یمین (فرهنگ جهانگیری).
غمزۀ سرمست او عربده آغاز کرد
نرگس مخمور او تبشی و ساغر شکست.
ابن یمین (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهری به ناحیۀ اسیوطیه در مصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مقسوم. (از واژه های فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
معروف به لوئی کاروژی، رسام و درام نویس فرانسوی، متولد در پاریس (1717- 1806 میلادی). وی نویسندۀ ’مثلهای مفرح’ است
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ شی ی)
سلاطین حبشی، نام سلسله ای از سلاطین بنگاله که نخستین آنها سلطان شاهزاده باربک است (892 هجری قمری). دوم، سیف الدین فیروزشاه اول (892 هجری قمری). سوم، ناصرالدین محمودشاه ثانی ابن فتح شاه (895 هجری قمری). رجوع به ص 277 طبقات سلاطین اسلام تألیف استانلی لین پول ترجمه عباس اقبال و ’حبشیهای هند’ شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به نبش: هرچیزنبشدار، کاشی یاآجری که ملتقای دوسطح آن زاویه ای قایمه تشکیل ندهدبلکه بوسیله سطح کم عرض دیگری دوسطح آن بهم پیوندد آجری که لبه تیزنداشته باشد، آهنی که ازدوسطح عمودبریکدیگرتشکیل شده باشدوبرای ساختن پایه صندوقهای آهنی ودرومانندآن بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبشی
تصویر طبشی
پارسی تازی گشته تبشی آوندی است لب گرد که از مس یا زر و سیم سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبشی
تصویر تبشی
طبقی باشد لب گردان از مس و نقره و طلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
شادی، فرح، سرور، نشاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبئی
تصویر خبئی
همظوای امیر پنهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخشی
تصویر بخشی
ناظر خرج، رئیس خزانه
فرهنگ لغت هوشیار
چاهی که در صحن سرای کنند برای رفع حوایج کودکان و گرد آمدن فاضل آب چاهک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبشی
تصویر نبشی
((نَ))
هر چیز نبش دار، آجر یا کاشی که لبه تیز نداشته باشد، تیرآهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
نیکی، خوبی، شادمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبشی
تصویر تبشی
((تَ))
سینی، طبق فلزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبشی
تصویر آبشی
فاضلاب، چاهک
فرهنگ فارسی معین
شادابی، شادی، سرور، خوشحالی، لذّت، شاداب، خوشبختی، شادی بخشی، شادمانی، شادی و خوشحالی
دیکشنری اردو به فارسی