جدول جو
جدول جو

معنی خبرنجه - جستجوی لغت در جدول جو

خبرنجه
(خَ بَ نَ جَ)
خوش غذا. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، زنی که پشت های ضخیم و گوشت آلود دارد، زن گرداندام. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابرنجک
تصویر ابرنجک
برق، رعد و برق، صاعقه، برای مثال صحرای بی نبات پر از خشکی / گویی که سوخته ست به ابرنجک (دقیقی - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نورنجه
تصویر نورنجه
تالاب، استخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خربنده
تصویر خربنده
کسی که خر کرایه می داد، نگهبان خر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
ویژگی کسی یا چیزی که غذا می خورد، کنایه از نان خور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورنگه
تصویر خورنگه
خورنگاه، برای مثال خواهی که در خورنگه دولت کنی طواف / برخیز از این خرابۀ نادلگشای خاک (خاقانی - ۲۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بَ بَ جَ)
گوارندگی غذا. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ جَ)
دهی است از دهستان احمدآباد بخش تکاب شهرستان مراغه. سکنۀ آن 747 تن است. آب آن از رود خانه ساروق و محصول آن غلات، بادام، حبوب و کرچک است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نَ)
لطیف و نرم جسم. (از اقرب الموارد) ، نرم تن و خوش خلقت و ترکیب. (از متن اللغه) ، کودک نیک پرورده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ جَ)
خم. خمره. ظرفی که در آن مایعات ریزند. معرب خم است. (از منتهی الارب). شاید این کلمه در اصل خنجه بوده است
لغت نامه دهخدا
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرنجک
تصویر ابرنجک
برق صاعقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورنگه
تصویر خورنگه
کاخ با شکوه کوشک با جلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آنکه خورد آکل
فرهنگ لغت هوشیار
استخرتالاب: چند خوری آب ز نورنجه چند ک دست نه و زور بسر پنجه چند ک (فیضی. جها. رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نورنجه
تصویر نورنجه
((نَ رَ جِ))
تالاب، استخر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خربنده
تصویر خربنده
((خَ بَ دِ))
نگاهبان خر، خرکچی، کسی که خر را کرایه دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرنجن
تصویر ابرنجن
((اَ رَ جَ))
النگو، دستبند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرنجک
تصویر ابرنجک
((اَ رَ جَ))
برق، صاعقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
Corrosive
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
corrosif
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
corrosivo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
संक्षारी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
korosif
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
กัดกร่อน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
corrosief
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
腐蚀的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
corrosivo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
corrosivo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
korozyjny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
корозійний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
korrosiv
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
коррозионный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
קורוזיבי
دیکشنری فارسی به عبری