جمیل، آنکه چهره اش نیکو باشد، خوش صورت، زیبا، خوشگل، (ناظم الاطباء)، صبیح، نیکوروی، خوش سیما، خوب رخسار، (یادداشت بخط مؤلف)، ج، خوبرویان: همچنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بردارد از اوی گرچه هر روز اندکی برداردش با ندم روزی بپایان آردش، رودکی، پسر بود او را گزیده چهار همه خوب روی و نبرده سوار، دقیقی، ای خورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوبرویان ماه میاوری، خسروی، شبستان همه پیش باز آمدند بدیدار او بزمسازآمدند شبستان بهشتی بد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته، فردوسی، چنین گفت بیدار شاه رمه که اسپان و این خوبرویان همه، فردوسی، چنین داد مهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر خوبروی، فردوسی، بیامدبرادرش با خواسته بسی خوبرویان آراسته، فردوسی، بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ قد و تنش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ، ؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی ص 32)، از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی، فرخی، باده اندر دست و خوبان پیش روی خوبرویانی بخوبی داستان، فرخی، آمد آن مشکبوی مشکین موی آمد آن خوبروی ماه عذار، فرخی، ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای، فرخی، تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد، منوچهری، تا گل خودروی بود خوبروی تا شکن زلف بود مشکبوی، منوچهری، خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن، ناصرخسرو، صدهزاران خوبرویانند نیز هر یکی گویی که ماه انور است، ناصرخسرو، خوبرویی و خوبرویان را عهد با روی کی بود درخور؟ مسعودسعد، و از قطرۀ مأمعین بندۀ خوبروی پدید آوردم، (قصص الانبیاء)، یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی، (تاریخ بخارا)، خوبرویان نشاط می کردند رقص کردند وباده میخوردند، نظامی، چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را در دیده جویان، نظامی، چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی بکرد آن خوبروی از خوبروئی ... نظامی، گرم هست بر خوبرویان شتاب بخوارزم روشن تر است آفتاب، نظامی، چو چنگ از خجالت سر خوبروی نگونسار و در پیش افتاده موی، سعدی (بوستان)، تهیدست در خوبرویان مپیچ که بی سیم مردم نیرزد بهیچ، سعدی (بوستان)، یکی پاسخش داد شیرین و خوش که گر خوبرویست بارش بکش، سعدی (بوستان)، سیم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، (گلستان)، بوی پیاز از دهن خوبروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد، سعدی (طیبات)، اگربا خوبرویان می نشینی بساط نیکنامی درنوردی، سعدی (طیبات)، گرفتار کمند خوبرویان نه از مدحش خبر باشد نه از ذم، سعدی (بدایع)، سعدی ز کمند خوبرویان تا جان داری نمیتوان رست، سعدی (خواتیم)، تا دل ندهی بخوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه، سعدی (هزلیات)، خوبرویان چو رخ نمی پوشند عاشقان در طلب نمی کوشند، اوحدی، گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید، حافظ، اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند، (تاریخ قم ص 275)
جمیل، آنکه چهره اش نیکو باشد، خوش صورت، زیبا، خوشگل، (ناظم الاطباء)، صبیح، نیکوروی، خوش سیما، خوب رخسار، (یادداشت بخط مؤلف)، ج، خوبرویان: همچنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بردارد از اوی گرچه هر روز اندکی برداردش با ندم روزی بپایان آردش، رودکی، پسر بود او را گزیده چهار همه خوب روی و نبرده سوار، دقیقی، ای خورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوبرویان ماه میاوری، خسروی، شبستان همه پیش باز آمدند بدیدار او بزمسازآمدند شبستان بهشتی بد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته، فردوسی، چنین گفت بیدار شاه رمه که اسپان و این خوبرویان همه، فردوسی، چنین داد مهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر خوبروی، فردوسی، بیامدبرادرْش با خواسته بسی خوبرویان آراسته، فردوسی، بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ قد و تنْش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ، ؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی ص 32)، از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی، فرخی، باده اندر دست و خوبان پیش روی خوبرویانی بخوبی داستان، فرخی، آمد آن مشکبوی مشکین موی آمد آن خوبروی ماه عذار، فرخی، ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای، فرخی، تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد، منوچهری، تا گل خودروی بود خوبروی تا شکن زلف بود مشکبوی، منوچهری، خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن، ناصرخسرو، صدهزاران خوبرویانند نیز هر یکی گویی که ماه انور است، ناصرخسرو، خوبرویی و خوبرویان را عهد با روی کی بود درخور؟ مسعودسعد، و از قطرۀ مأمعین بندۀ خوبروی پدید آوردم، (قصص الانبیاء)، یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی، (تاریخ بخارا)، خوبرویان نشاط می کردند رقص کردند وباده میخوردند، نظامی، چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را در دیده جویان، نظامی، چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی بکرد آن خوبروی از خوبروئی ... نظامی، گرم هست بر خوبرویان شتاب بخوارزم روشن تر است آفتاب، نظامی، چو چنگ از خجالت سر خوبروی نگونسار و در پیش افتاده موی، سعدی (بوستان)، تهیدست در خوبرویان مپیچ که بی سیم مردم نیرزد بهیچ، سعدی (بوستان)، یکی پاسخش داد شیرین و خوش که گر خوبرویست بارش بکش، سعدی (بوستان)، سیُم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، (گلستان)، بوی پیاز از دهن خوبروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد، سعدی (طیبات)، اگربا خوبرویان می نشینی بساط نیکنامی درنوردی، سعدی (طیبات)، گرفتار کمند خوبرویان نه از مدحش خبر باشد نه از ذم، سعدی (بدایع)، سعدی ز کمند خوبرویان تا جان داری نمیتوان رست، سعدی (خواتیم)، تا دل ندهی بخوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه، سعدی (هزلیات)، خوبرویان چو رخ نمی پوشند عاشقان در طلب نمی کوشند، اوحدی، گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید، حافظ، اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند، (تاریخ قم ص 275)
کارجو، آنکه شغل خواهد، بیکاری که کار طلبد، کارجوینده، جویای کار، منهی: بیامد چو نزدیک قیصر رسید یکی کارجویش بره بر، بدید، فردوسی، بسی یاد کردند از آن کارجوی به سال چهارم پدید آمد اوی، فردوسی، ابا هر هزاری یکی کارجوی برفتی نگهداشتی کار اوی، فردوسی، چون بند کرددر تن پیدایی این جان کار جوی نه پیدا را، ناصرخسرو
کارجو، آنکه شغل خواهد، بیکاری که کار طلبد، کارجوینده، جویای کار، منهی: بیامد چو نزدیک قیصر رسید یکی کارجویش بره بر، بدید، فردوسی، بسی یاد کردند از آن کارجوی به سال چهارم پدید آمد اوی، فردوسی، ابا هر هزاری یکی کارجوی برفتی نگهداشتی کار اوی، فردوسی، چون بند کرددر تن پیدایی این جان کار جوی نه پیدا را، ناصرخسرو
باسیلیوس خرباوی الخوری او از کاهنان کلیسای ارتدکسی نیکولای سوریه ای در بروکلن نیویورک بود. او راست: 1- تاریخ روسیه از عهد قدیم تا زمان حاضر (چ نیویورک سال 1911 میلادی ص 718). 2- تاریخ ولایات متحده از زمان اکتشاف آن تا زمان حاضر که در ذیل آنان تاریخ مهاجرت سوریه ای ها به آمریکا نیز آمده است (چ نیویورک سال 1913 میلادی ص 912). (از معجم المطبوعات)
باسیلیوس خرباوی الخوری او از کاهنان کلیسای ارتدکسی نیکولای سوریه ای در بروکلن نیویورک بود. او راست: 1- تاریخ روسیه از عهد قدیم تا زمان حاضر (چ نیویورک سال 1911 میلادی ص 718). 2- تاریخ ولایات متحده از زمان اکتشاف آن تا زمان حاضر که در ذیل آنان تاریخ مهاجرت سوریه ای ها به آمریکا نیز آمده است (چ نیویورک سال 1913 میلادی ص 912). (از معجم المطبوعات)
عبدالله بن محمد قاهری شافعی از دانشمندان به نام مذهب شافعی که در قرن 12 هجری قمری میزیسته است و دارای آثار ارزنده ای است. وی در سال 1172 هجری قمری در 80 سالگی به قاهره درگذشت. (ریحانه الادب ج 2 ص 298)
عبدالله بن محمد قاهری شافعی از دانشمندان به نام مذهب شافعی که در قرن 12 هجری قمری میزیسته است و دارای آثار ارزنده ای است. وی در سال 1172 هجری قمری در 80 سالگی به قاهره درگذشت. (ریحانه الادب ج 2 ص 298)
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردگان شهرستان شهرکرد. سکنه آن 404 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. (تاریخ بیهقی ص 308). صلوه باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. (تاریخ بیهقی 308)، جمع کردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء). - لب برچیدن، حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف). ، یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لقط. (تاج المصادر بیهقی). لقطه. (دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط، از هر جای برچیدن. (زوزنی) : جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیده شد دانه برچیدمی. خجسته (از صحاح الفرس). مرغان فروآیند تا آن کرمان [گرد آمدۀ برعنبر را] برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که [دیوچه ای را که] بتوان دید، [در گلو] بمنقاش برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر شکر کز لفظ او برچید سمع هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند. خاقانی. برچینمش به مژگان سازم شریک احمر. خاقانی. چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم. سعدی. ، گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن: بدین خیره گفتارهای تباه نگیری مرا دام برچین زراه. اسدی (گرشاسب نامه). بساط حسن رخت چید و خط تو برچید از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن. ؟ - برچیدن جامه را، فرا گرفتن، برداشتن آن را. - برچیدن داس، بالا گرفتن آن. - برچیدن دامن خرگاه، بالا زدن آن. ، پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن: بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان)، جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای: جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. (تذکره الاولیاء عطار)، یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن: تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانۀ آخر، کشتن. (یادداشت مؤلف). نیست کردن. نابود کردن: بنوک سر نیزه شان برچند تبه شان کند پاک و بپراکند. فردوسی. اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهرۀ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب). - برچیدن ختم و مجلس فاتحه،پایان بخشیدن بدان. ، چیده را واچیدن، چنانکه ردۀ آجرهای دیوار ساخته شده را، تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه: فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجۀ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن. (کتاب النقض ص 370). - برچیدن بلای کسی، دور کردن آن. (از آنندراج) : رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود خارخار دل که برچیند بلای دست او. اشرف. - برچیدن داغ، برداشتن آن. (آنندراج) : مرهم طلبم زسینه داغم برچین از زهر بنالم شکرم پیش انداز. ظهوری (آنندراج). - برچیدن درد از کسی، درد او را بجای او داشتن. (یادداشت مؤلف). بر خود گرفتن درد دیگری: بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم. حافظ. ، جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچۀ خشک آب چیزی را: ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء، دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب)، تعجیل کردن، آماده کردن، پرچین کردن، کمر بستن. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردگان شهرستان شهرکرد. سکنه آن 404 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. (تاریخ بیهقی ص 308). صلوه باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. (تاریخ بیهقی 308)، جمع کردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء). - لب برچیدن، حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف). ، یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لقط. (تاج المصادر بیهقی). لقطه. (دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط، از هر جای برچیدن. (زوزنی) : جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیده شد دانه برچیدمی. خجسته (از صحاح الفرس). مرغان فروآیند تا آن کرمان [گرد آمدۀ برعنبر را] برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که [دیوچه ای را که] بتوان دید، [در گلو] بمنقاش برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر شکر کز لفظ او برچید سمع هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند. خاقانی. برچینمش به مژگان سازم شریک احمر. خاقانی. چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم. سعدی. ، گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن: بدین خیره گفتارهای تباه نگیری مرا دام برچین زراه. اسدی (گرشاسب نامه). بساط حسن رخت چید و خط تو برچید از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن. ؟ - برچیدن جامه را، فرا گرفتن، برداشتن آن را. - برچیدن داس، بالا گرفتن آن. - برچیدن دامن خرگاه، بالا زدن آن. ، پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن: بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان)، جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای: جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. (تذکره الاولیاء عطار)، یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن: تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانۀ آخر، کشتن. (یادداشت مؤلف). نیست کردن. نابود کردن: بنوک سر نیزه شان برچند تبه شان کند پاک و بپراکند. فردوسی. اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهرۀ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب). - برچیدن ختم و مجلس فاتحه،پایان بخشیدن بدان. ، چیده را واچیدن، چنانکه ردۀ آجرهای دیوار ساخته شده را، تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه: فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجۀ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن. (کتاب النقض ص 370). - برچیدن بلای کسی، دور کردن آن. (از آنندراج) : رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود خارخار دل که برچیند بلای دست او. اشرف. - برچیدن داغ، برداشتن آن. (آنندراج) : مرهم طلبم زسینه داغم برچین از زهر بنالم شکرم پیش انداز. ظهوری (آنندراج). - برچیدن درد از کسی، درد او را بجای او داشتن. (یادداشت مؤلف). بر خود گرفتن درد دیگری: بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم. حافظ. ، جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچۀ خشک آب چیزی را: ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء، دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب)، تعجیل کردن، آماده کردن، پرچین کردن، کمر بستن. (ناظم الاطباء)
دوستدار. محب. جویندۀ مهربانی: بر او مهربانم نه بر روی و موی به سوی هنر گشتمش مهرجوی. فردوسی. به پرده درون دخت پوشیده روی بجوشید مهرش بدان مهرجوی. فردوسی. بهانه چنین کرد آن ماهروی ز بیم و نهیب شه مهرجوی. فردوسی. آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو وآن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو. فرخی. زمین است چون مادری مهرجوی همه رستنیها چو پستان اوی. اسدی (گرشاسب نامه ص 8). نشستند با ناز دو مهرجوی شب و روز روی آوریده به روی. اسدی (گرشاسب نامه ص 36). ز بس گونه گون نیکوئیهای اوی دل پهلوان شد بدو مهرجوی. اسدی (گرشاسب نامه ص 274). بدان طوق و گوی آن مه مهرجوی ز مه طوق برده ز خورشید گوی. نظامی. چون به ریش آمد و به لعنت شد مردم آمیز و مهرجوی بود. سعدی
دوستدار. محب. جویندۀ مهربانی: بر او مهربانم نه بر روی و موی به سوی هنر گشتمش مهرجوی. فردوسی. به پرده درون دخت پوشیده روی بجوشید مهرش بدان مهرجوی. فردوسی. بهانه چنین کرد آن ماهروی ز بیم و نهیب شه مهرجوی. فردوسی. آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو وآن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو. فرخی. زمین است چون مادری مهرجوی همه رستنیها چو پستان اوی. اسدی (گرشاسب نامه ص 8). نشستند با ناز دو مهرجوی شب و روز روی آوریده به روی. اسدی (گرشاسب نامه ص 36). ز بس گونه گون نیکوئیهای اوی دل پهلوان شد بدو مهرجوی. اسدی (گرشاسب نامه ص 274). بدان طوق و گوی آن مه مهرجوی ز مه طوق برده ز خورشید گوی. نظامی. چون به ریش آمد و به لعنت شد مردم آمیز و مهرجوی بود. سعدی