جدول جو
جدول جو

معنی خبجه - جستجوی لغت در جدول جو

خبجه
تمر هندی، درختی زیبا و شبیه درخت گل ابریشم با گل های زرد یا سرخ رنگ، چوب سخت و سنگین و برگ های دراز و متناوب که هر برگ دارای ۲۰ تا ۳۰ برگچه می باشد، میوۀ ترش و خاکستری رنگ این گیاه که در غلافی دراز جا دارد و پوست آن بعد از رسیدن سخت و صدفی می شود، تمر گجرات، خرمای گجرات، انبله، صبّار
تصویری از خبجه
تصویر خبجه
فرهنگ فارسی عمید
خبجه
(خَ جَ)
تمر هندی. خرمای هندی. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگری) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 379)
لغت نامه دهخدا
خبجه
تمرهندی
تصویری از خبجه
تصویر خبجه
فرهنگ لغت هوشیار
خبجه
((خَ جِ))
تمر، درختی است با برگ های دراز و متناوب که هر برگ بیش از بیست تا سی برگچه دارد، گل هایش زرد یا سرخ رنگ است. میوه اش سرخ و ترش مزه است که در غلافی بزرگ جا دارد، برای قلب و معده مفید است
تصویری از خبجه
تصویر خبجه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کبجه
تصویر کبجه
خر دم بریده، خری که دمش را بریده باشند، برای مثال ندانی ای به عقل اندر خر کبجه به نادانی / که با نر شیر برناید سروزن گاو ترخانی (غضایری - شاعران بی دیوان - ۴۶۶)، هر چهار پایی که زیر دهانش ورم کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبره
تصویر خبره
متخصص، کارشناس، خبرت
فرهنگ فارسی عمید
(خِ طَ)
بقیۀ آب مانده در خنور یا در غدیر. (از معجم الوسیط) ، شیر باقیمانده در مشک. شیر اندک. (از منتهی الارب) ، کم. اندک. (از معجم الوسیط). گیاه اندک. (از منتهی الارب) ، جزء و قطعه ای از هرچیز و جماعت. (از معجم الوسیط) ، پاره ای از شب، چند از مردم. (از منتهی الارب). گروهی از مردم، پاره ای از خانه ها. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ زَ)
نام دهی است بطائف. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ ثَ)
بنده گرفتگی از قومی که برده کردن آنها حلال نیست. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، ناپاکی. ناراستی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ ثَ)
جمع واژۀ خبیث. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ تَ)
تواضع. خشوع. فروتنی. (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (البستان) (لسان العرب) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ)
نان کوماج. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طلمه. (از متن اللغه) ، چونۀ خمیر. (از ناظم الاطباء) ، تکه های بزرگ نان. الثرید الضخمه، گوشت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
دانش. آگاهی. بصیرت. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ بَ)
نام بقیعی است موسوم به بقیع الخبجبه و ذکر آن در سنن ابی داود آمده است و نیز نام درختی است بدانجا که نام آن محل را بخود گرفته. (از یاقوت در معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ رَ)
زمینی که در آن گیاه سدر روید. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ رَ)
آبی است از آن بنی ثعلبهین سعد از حمی (قرقگاه) ربذه، نام چاهی است از آن اشجع نزد این آب، نام نخستین علامت این قرقگاه (قرقگاه ربذه) از طرف مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ / وِ)
محکم. استوار. (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). خبوک
لغت نامه دهخدا
(خَ)
محکم. استوار. (از برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). خبوک
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ جَ)
خم. خمره. ظرفی که در آن مایعات ریزند. معرب خم است. (از منتهی الارب). شاید این کلمه در اصل خنجه بوده است
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بِ قَ)
شتر ماده گشاده گام. (از منتهی الارب). این صفت همواره با موصوف خود یعنی ناقه استعمال میشود. زنان عرب در ترقیص اطفال خود میگویند: ’خبقه خبقه ترق عین بقه’ و این عبارت آنها بصورت ’حزقّه حزقه ترق عین بقه’ نیز نقل شده است رجوع به حزقه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتاری (راه رفتنی) که در آن گام نزدیک نهاده شود مانند رفتار (راه رفتن) مردم در گمان افتاده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه رفتن و حرکت کردنی که پاها نزدیک و متقارب هم قرار گیرد مانند راه رفتن شخص بشک افتاده. مشیه متقاربه کمشیه المریب. (از متن اللغه) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (لسان العرب) (البستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
مردفرو هشته گوشت کلان شکم. المسترخی العظیم البطن. (از متن اللغه). ج، خباجر
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنجه
تصویر خنجه
شادی، خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبجه
تصویر خنبجه
پارسی تازی گشته خم خنب خنبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفجه
تصویر خفجه
گردو سرخ رنگ دارد عوسج ولیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبته
تصویر خبته
فروتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبره
تصویر خبره
آگاهی یافتن، معرفت پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبزه
تصویر خبزه
نان کوماج، تکه نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبطه
تصویر خبطه
گولی شور مغزی، سرما خوردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبله
تصویر خبله
تباه اندامی، تباه مغزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبوه
تصویر خبوه
محکم استوار
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شاماکچه پیراهنی بی آستین که زنان در خانه پوشند، گلیم سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبجه
تصویر کبجه
خر دم بریده: (ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنا دانی که با نر شیر بر ناید ستردن (سروزن دهخدا) گاو ترخانی ک) (غضائری)، هر چاپایی که زیر دهانش ورم کرده باشد گویند: (کبجه شده است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبره
تصویر خبره
((خِ یا خُ رِ))
دانستن حقیقت و کنه چیزی را، آگاه، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبره
تصویر خبره
کارشناس، زبردست
فرهنگ واژه فارسی سره