جدول جو
جدول جو

معنی خاوند - جستجوی لغت در جدول جو

خاوند
خداوند، خدا، ارباب، خواجه، سرور
تصویری از خاوند
تصویر خاوند
فرهنگ فارسی عمید
خاوند
(مَ گُ)
مخفف خداوند است که صاحب و بزرگ خانه باشد. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 360). تا دیگر باره بهزیمت شدند و خلقی بسیار از ایشان کشته شدند و آنکه ماند بگریخت و خاوند دیهه نرشخ زنی بود شوی او را شرف نام بود و او سرهنگ ابومسلم بود. (از تاریخ بخارای نرشخی ص 84).
- امثال:
کالای بدبریش خاوند.
، محدد که از حدود باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فلک نهم که به عربی ’محددالجهات’ خوانند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
صاحب بزرگ خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ ضیاء) ، صاحب ملک. (فرهنگ ضیاء) ، ولی نعمت، مغرب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خاوند
صاحب، بزرگ خانه، صاحب ملک
تصویری از خاوند
تصویر خاوند
فرهنگ لغت هوشیار
خاوند
((وَ))
خداوند، صاحب
تصویری از خاوند
تصویر خاوند
فرهنگ فارسی معین
خاوند
خداوند، صاحب، مالک، ولی نعمت، خواجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باوند
تصویر باوند
(دخترانه)
اصیل، خانوادهایی معروف از کردها که در شمال ایران حکومتی پایه نهادند (نگارش کردی: باوهند)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساوند
تصویر ساوند
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی کرمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راوند
تصویر راوند
ریوند، گیاهی از خانوادۀ ریواس با ساقۀ خزنده که مصرف دارویی داشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خداوند
تصویر خداوند
خدا، ارباب، خواجه، سرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاوند
تصویر یاوند
خداوند، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاوند
تصویر پاوند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پای بند، پای وند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
نام طایفه ای از ایلات کرد ایران است که تقریباً 100 خانوار جمعیت دارد و در قهرار، کاوکوشان و محال دور فراهان سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف مسعود کیهان ص 60)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
رب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). نامی از نام های الهی. خدا. خدای. پروردگار. اﷲتعالی:
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.
رودکی.
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.
دقیقی.
سر نامه گفت از خداوند پاک
بباید که باشیم با ترس و باک.
فردوسی.
فرخش باد و خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده و بهمنجنه وبهمن ماه.
فرخی.
این یافتن ملک بشمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری.
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
گواه میگیرم خداوند تعالی را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی). ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم. (تاریخ بیهقی).
ای منافق یا مسلمان باش یاکافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن.
ناصرخسرو.
دست خداوند باغ خلق درازست
بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن.
ناصرخسرو.
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست.
ناصرخسرو.
- امثال:
خداوندا زن زشت را تو بردار
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.
؟ (ازامثال و حکم دهخدا).
خداوندا غریبان خوار و زارند
بنزد هیچکس قربی ندارند.
؟ (ازامثال و حکم دهخدا).
خداوند سزا را بسزاوار دهد.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
- خداوند بالا، پروردگار:
توانا خداوند بر هرچه هست
خداوند بالا و دارای پست.
فردوسی.
- خداوند جان، آفرینندۀ جان. کنایه از پروردگار:
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
- خداوند جهان، آفرینندۀ جهان. آفرینندۀ عالم. پروردگار:
با خداوند زبانت بخلاف دل تست
با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست.
ناصرخسرو.
- خداوند خرد، آفرینندۀ خرد. کنایه از پروردگار:
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
- خداوند خلق، آفرینندۀ خلق. پروردگار.
- خداوند عالم، خداوند جهان. پروردگار.
- خداوند گیتی، خداوند عالم. پروردگار:
خداوند گیتی ستمکاره نیست
که راز خدایست و زین چاره نیست.
دقیقی.
- خداوند مهر، آفرینندۀ مهر. پروردگار:
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر.
فردوسی.
،
{{اسم مرکّب}} کدخدا (اصطلاح نجومی). (یادداشت بخط مؤلف) :
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف گشت طالع خداوند ماه.
فردوسی.
طالع آن ساعت اسد بود و خداوند ساعت مریخ با قمر و زهره اندر قوس بود. (مجمل التواریخ و القصص)، استاد. (یادداشت بخط مؤلف) : چون تو (بونصر مشکان) خداوند آمد مرا (= عبدالغفار) و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی).
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و استاد.
مسعودسعد.
، صاحب خانه. بزرگ خانه. (برهان قاطع). اختصاص معنی خداوند بر صاحب خانه بر اساسی نیست، مولی. مقابل بنده. آقای برده. صاحب برده و کنیز. مقابل رهی: مردی از زمین شام از فرزندان حواریان عیسی بود. نام او قیمون بزمین عرب افتاد... روزی تنها همی رفت، دزدی چند پیشش آمد. او را گفتند: تو بنده ای و از خداوند بگریخته. او را بند کردند و بزمین نجران بردند و بفروختند. (ترجمه طبری بلعمی). چو بدین خاکستر رسیدیم اسبی دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزد و زین بر گردن من بنهاد. (تاریخ بیهقی).
او خداوند است و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال.
امیرمعزی.
مکن تغافل ازین بیشتر که ترسم خلق
گمان برند که این بنده بی خداوند است.
سعدی.
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند.
حافظ.
، لقبی بوده که پادشاهان مشرق بتقلید سلوکیها برای خود انتخاب می کرده اند. مشیرالدوله میگوید: پادشاهان مشرق پس از اسکندر و سلوکیها القابی اختیار می کردند و بعضی خودشان را بتقلید از سلوکیها خداوند می خواندند، لقبی بوده که پادشاهان سلسلۀ اسماعیلیۀ مقیم در الموت داشتند. چون ’خداوند حسن بن بزرگ امید علی ذکره السلام’ متوفی 560 هجری قمری و ’خداوند محمد بن حسن بن بزرگ امید’ متوفی 607 هجری قمری و ’خداوند جلال الدین حسن نومسلمان ابن محمد بن حسن’ متوفی 618 هجری قمری و ’خداوند علاءالدین محمد بن جلال الدین حسن’ متوفی 653 هجری قمری و ’خداوند رکن الدین خورشاه بن علاءالدین محمد’. رجوع به غزالی نامه حاشیۀ ص 37 و جهانگشای جوینی ج 2 شود، بزرگ. پادشاه. شاه.مولا. آقا. سرور. بیگ. خدیو. امیر. خواجه. رئیس. ولی. (کلمه خداوند بعنوان خطاب توقیری بر هر بزرگی اعم از پادشاهان یا وزیران یا اعیان و اشرف و فرماندهان سپاه و صاحبان مقام و منصب اطلاق میشود) :
ای خداوند بکار من ازین به بنگر
مر مرا مشمر ازین شاعرک لاس و دلوس.
ابوشکور بلخی.
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهریاری بگسترد داد.
ابوشکور بلخی.
چو سالار راه خداوند خویش
بگیرد ز دانش بد آیدش پیش.
فردوسی.
چو خون خداوند ریزد کسی
بگیتی درنگش نباشد بسی.
فردوسی.
بر او نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه.
فردوسی.
تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هیچ عیدی که بود بی تو خداوند مباد.
فرخی.
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
فرخی.
تو غلام منی و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان.
فرخی.
دریا گر آن بودکه بدو در گهر بود
دریاست مدح گوی خداوند را دهان.
عنصری.
بزرگوارا، نام آورا، خداوندا
حدیث خواهم کردن بتو یکی نبوی.
منوچهری.
ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق
ای بمردی وبشاهی برده از شاهان سباق.
منوچهری.
اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا بحمد اوست مصفا بدم.
منوچهری.
خداوند ما باد پیروزگر.
منوچهری.
از این مرد بسیارعذر خواست و التماس کرد تا این حدیث با خداوندش نگوید. (تاریخ بیهقی). خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن. (تاریخ بیهقی). گفته است (خواجه احمدحسن) بنده را اگر خداوند پرسد... رقعت بباید رسانید. امیر رقعت را بستد. (تاریخ بیهقی). گفتند هر یک از دیگری شایسته ترند و خداوند داند که اعتماد هر کدام بنده باید کرد. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد. عبداﷲ را امیر فرمود تا به دیوان آوردم. (تاریخ بیهقی). این مقدار با بنده عبدوس گفت آلتونتاش و در این هیچ بدگمانی نمی نماید، خداوند دیگر چیزی شنوده است فرماید؟ (تاریخ بیهقی). لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید، او را چنان داشت که داشت از عزت. (تاریخ بیهقی).
هر آن ده جوان را نوازش نمود (= راهبان پسران یعقوب را)
چنان کش خداوند (= یوسف را) فرمود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیایید تا هرچه کار شماست
بجا آورد کو خداوند ماست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رفتم من و فرزند من آمد خلف الصدق
او را بخدا و بخداوند سپردم.
برهانی.
ای خداوندان سیادت و سیاست. (ترجمه تاریخ یمینی).
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری بسر آرم.
سعدی.
و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار بندند و از بام جوشق بقعر خندق دراندازند. یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: جهان بکام خداوند باد. (گلستان سعدی).
- خداوندتاج، صاحب تاج. پادشاه:
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج.
فردوسی.
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام بنهد خراج.
امیرخسرو.
- خداوند شمشیر، دارای شمشیر.
- ، پادشاه:
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید و بسیار بیند زمین.
فردوسی.
- خداوند گنج، صاحب گنج. دارای گنج.
- خداوند گیتی، کنایه از پادشاه:
گزین و مهین پور سهراب شاه
خداوند گیتی نگهدار گاه.
دقیقی.
- ، پادشاه:
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندددل اندر سرای سپنج.
فردوسی.
، مالک. (منتهی الارب). صاحب. (دهار) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) : چون انوشیروان به مملکت اندر بنشست... نخست بفرمود تا مزدکیان را بکشتند و هرمال که در دست ایشان بود و آنرا خداوند نبود، بدرویشان داد و هر زنی که داشتند بخداوندان داد. (ترجمه طبری بلعمی). و هر زنی که شوهر نداشت و او را بشوهر حاجت بود، او را از خزانه جهاز کرد و بفرمود که خداوندان ساز و برگ آن زن دادند. (ترجمه طبری بلعمی). ومیوه های وی همه مباح است و بی خداوند است. (حدود العالم). هر خرمایی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارد. البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم). فرگرد شهرکیست خرد و مردمان او خداوندان چهارپای اند. (حدود العالم). خمود جائیست که اندر وی مرغزارها و گیاهخوارها و خیمه ها و خرگاهها نغزغزان است و خداوندان گوسپندند. (حدود العالم).
چنین گفت شیرویه با باغبان
که گرزین خداوند گوهرنشان.
فردوسی.
بدویست امید و زویست باک
خداوند آب آتش و باد و خاک.
فردوسی.
نبینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا بارۀ رستم جنگجوی
به ایران نهد بی خداوند روی.
فردوسی.
چو زرین درخشی درآمد ز زاغ
بر میهمان شد خداوند باغ.
فردوسی.
تو غلام منی و خواجه خداوند من است
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان.
فرخی.
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایج خداوند و کدخدای.
فرخی.
بهزار اسب فزون از دوهزار اسب گرفت
همه را تر شده از خون خداوند تنگ.
فرخی.
چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکو شد بزور از خداوند خر.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز خویشانش مانده ست گردی گزین
خداوند کوس و درفش و نگین.
اسدی (گرشاسب نامه).
سه جام از خداوند این زر بخواه
بمن ده رهان جانم از رنج راه.
اسدی (گرشاسب نامه).
عبدالمطلب گفت: من خداوند شترم، سخن شتر توانم گفت و خانه را خداوندیست که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص). در خانه بالایین در بیست وچهار تاج نهاده بود که قیمت آن خدای دانست و نام خداوندش بر هر یکی نبشته. (مجل التواریخ و القصص). و ایشان خداوندان گوسفندان بودند. (مجمل التواریخ و القصص).
به سرای اندر دانی که خداوندش
نه چنان آید چون علت دار آید.
ناصرخسرو.
فرمان داد که هر کالای که محمد بن علی از آن مردمان برگرفتست، بخداوندان بازدهند. هرچه خداوندان بدانستند برگرفتند دیگر بگذاشتند. (تاریخ سیستان).
و هر مال و کراع و ملک کی آنرا خداوندی نبودی هدیه بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت بخش کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 91). ما این تاوان مرادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندرنیاید. (نوروزنامه). بفرمود تا خداوند اسپ را بیاوردند و چندانکه قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد. (نوروزنامه). خداوند خانه برجست. (کلیله و دمنه). خداوند خانه بحرکت ایشان بیدار گشت. (کلیله و دمنه).
من کمان را و خداوند کمان را بکشم.
سوزنی.
بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست.
سوزنی.
ستور بد را مانم که بر نه اندیشم
نه از زیان خداوند و نه ز بیم هلاک.
سوزنی.
من ترا می گویم آنچه داری بخداوند آن بازده تو بدیگری که نمی باید داد میدهی. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که شیخ گفت اول بار که بخانه رفتم خانه دیدم. دوم بار که بخانه رفتم، خداوند خانه دیدم. سوم بار نه خانه دیدم نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. (تذکره الاولیاء عطار).
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.
سعدی (بوستان).
یکی بر سر شاخ، بن می برید
خداوند بستان نظر کرد و دید.
سعدی (بوستان).
زمستان درویش در تنگسال
چه سهلست پیش خداوند مال.
سعدی (بوستان).
و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبلۀ فتح آباد در فلان موضع درازگوش تو درآمده است. (انیس الطالبین ص 108 نسخۀ خطی مؤلف). خواجه آن جوال رخت را بدرویشی نزدیک خداوند خانه فرستاد. (انیس الطالبین ص 79 نسخۀ خطی).
- امثال:
سگ را شناسند بروی خداوند.
موئّل، خداوند ستور. ملیک، خداوند. خیّاله، خداوند اسبها. نقیض رجاله. خال، خداوند چیزی. مدابر، خداوند تیر دابر که ضد فائز است.ادبار، خداوند پشت ریش ستور شدن. داری ّ، خداوند نعمت. اهزال، خداوند شتران لاغر گردیدن. اهراف، خداوند مال بالیده شدن. مهبع، خداوند هبع. القاب، خداوند مواشی مانده شدن قوم. اتساع، خداوند شترانی شدن که در نه روز یک نوبت آب خورند. ترّاس، خداوند سپر. اتمار، خداوند بسیار خرما شدن قوم. تامر، خداوند خرما. افراع، خداوند شتران فرع آور شدن. اهجان، خداوند شتران گزیده شدن. افتاق، خداوند ستوران فربه گردیدن. مداد، خداوند شتران بسیار. اجاده، خداوند اسب نکو گردیدن. اهافه، خداوند شتران تشنه شدن. هلقم، مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران. حسابه، خداوند نژاد نیک شدن. اقفاص، خداوند پنجره با مرغ شدن. متملّح، خداوند نمک. راهبه، خداوند بخشش (منتهی الارب). امعاز، خداوند بز بسیار شدن. اجداد، خداوند بخت گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). اکساد، خداوند بازار کاسد شدن. (منتهی الارب). اضعاف، خداوند افزونی شدن. احاله، خداوند استران ستاغ شدن. (تاج المصادر بیهقی). اشحام، خداوند پیه بسیار شدن. اعمام، خداوند بسیار عم بزرگوار گردانیدن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). لابن، خداوند بسیارشیر. (منتهی الارب). ترخل، خداوند بز ماده شدن. ایجاه، خداوند جاه کردن. احتشام، خداوند خدم و حشم شدن ببزرگی. اخوال، خداوند خال بسیار کریم گشتن. (تاج المصادر بیهقی). اصیل، خداوند حسب و نسب بزرگ. (از منتهی الارب). تملیک، خداوند چیزی گردانیدن. اسمان، خداوند چیز فربه شدن. اعطاش، خداوند چهارپای تشنه شدن. ابلاد، خداوند چهارپای پلید شدن. امشاء، خداوند چهارپای بسیار شدن. اصحاح، خداوند چهارپایان تن درست شدن. امجاج، خداوند چارپای درست گشتن. انشاط، خداوند ستوران نشاطی گشتن. دیار، خداوند دیر. (دهار). اکلال، خداوند ستور مانده شدن. اقواء، خداوند ستور قوی شدن. (تاج المصادر بیهقی). اقطاف، خداوند ستور قطوف گردیدن. امشاء، خداوند مواشی بسیارزه شدن. (منتهی الارب). اضعاف، خداوند ستور ضعیف شدن. احفاء، خداوند ستور سوده پای شدن. (تاج المصادر بیهقی). اکلاب، خداوند ستور دیوانه شدن. (منتهی الارب). اعراب، خداوند ستور تازی شدن. ادبار، خداوند ستور پشت ریش شدن. اغزار، خداوند اشتران بسیارشیر شدن. اعکار، خداوند اشتران بسیار شدن. تجبیب، خداوند اشتران اندک شیر شدن. (تاج المصادر بیهقی). کشطه، خداوند شتر پوست بازکرده. (منتهی الارب). تمسیک، خداوند مسک کردن. اثلاء، خداوند مال کهن شدن. (تاج المصادر بیهقی). امراض، خداوند مال آفت رسیده شدن. (منتهی الارب). اشداد، خداوند ستوری سخت شدن. الحام، خداوند گوشت بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی). لحیم، خداوند گوشت. تلافق، خداوند کارهای درست و آراسته شدن. (منتهی الارب) .وجاهه، خداوند قدر و جاه شدن. الباء، خداوند فله ٔبسیار شدن. اشباب، خداوند فرزند جوان شدن. اشابه، خداوند فرزند پیر شدن. اصحاب، خداوند فرزند بالغ شدن.اشباء، خداوند فرزند زیرک شدن. اعاله، خداوند عیال شدن. معیل، خداوند عیال. اعمار، خداوند عمر بسیار گشتن. اعذار، خداوند عذر گشتن. اعتذار، خداوند عذر شدن. (تاج المصادر بیهقی). محض، خداوند شیر خالص شدن. امحاض، خداوند شیر خالص شدن. مشی، خداوند م-واشی بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تم-لﱡک، خداوند شدن. اجلاب، خداوند شتران نر شدن. (تاج المصادر بیهقی). اماته، خداوند شتران مرگ رسیده شدن. (منتهی الارب). احلاب،خداوند شتران ماده شدن. اجراب، خداوند شتران گرگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). امخاض، خداوند شتران مادۀ درد زه گرفته یا نزدیک بزادن رسیده شدن. اقلاب، خداوند شتران قلاب زده شدن. امصاع، خداوند شتران شیربرگشته شدن. امراع، خداوند شتران بفراخ علف رسیده شدن. (منتهی الارب).
- خداوند تنزیل، صاحب تنزیل.
- ، کنایه از پیغمبر اسلام است:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
- خداوند خانه، ابوالمثوی. رب ّالبیت صاحبخانه. مالک خانه: آن جوال را با درویشی نزدیک خداوند خانه فرستادند. (تاریخ بخارای نرشخی).
- خداوند دل، صاحبدل:
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
دارم بنظم مدح خداوندگار دل.
سوزنی.
- خداوند ده، ده کیا. بزرگ ده.
- خداوند رخش، صاحب رخش.
- ، کنایه از رستم زال:
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش.
فردوسی.
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش.
فردوسی.
- خداوند کرسی، ذات الکرسی.
- ، کنایه از ملک.
، دارنده. دارا. صاحب:
بس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین.
فردوسی.
خداوند نام و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف.
فردوسی.
خداوند مردی و رای و هنر
بدو شادمان مهتران سر بسر.
فردوسی.
خداوندان تجربت و آزمایش از آن حکم کنند بر حال هوا. (التفهیم فی صناعه التنجیم بیرونی).
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.
منوچهری.
باز از فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد و خداوندان این صنایع محروم. (تاریخ بیهقی).
نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم
که بندگان خداوند شاه کیهانیم.
مسعودسعد.
خداوندان علم بخشهای دائرۀ فلک را قسی ّ خوانده اند یعنی کمانها. (نوروزنامه). و خداوندان فسون آژخ را به وی (به جو) افسون کنند بماه کاست و بپوشانندش تا آژخ فروریزد. (نوروزنامه).
زدن با خداوند فرهنگ رای
بفرهنگ باشد ترا رهنمای.
نظامی.
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش.
نظامی.
به استادکاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش.
نظامی.
خداوندان کام و نیکبختی
چرا سختی خورنداز بیم سختی.
سعدی (گلستان).
خداوند جاه و زر ومال بود.
سعدی (بوستان).
خداوند روزی بحق مشتغل
پراگنده روزی پراگنده دل.
سعدی (بوستان).
- خداوند شگفت، ابوالعجب. متعجب. بلعجب.
- خداوند صور،صاحب صور. کنایه از اسرافیل است.
- خداوند علت، بیمار. مریض. صاحب درد. علیل: محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند یرقان طحالی را یک طرمس در طبیخ اسارون دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند تب بلغمی را یکی طرمس در سه اوقیه شراب دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب ممزوج خداوندان با دو بلغم را نیک است. (نوروزنامه). چنان بود که خداوندان علت را اندردمیدن او [عیسی] شفا آمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- خداوند عقل، اولوالنهی. عاقل. صاحب رای.
- خداوند قلم، اهل قلم. صاحب قلم.
- ، کنایه از نویسنده است. منشی. ترسل نویس: و محتشمان درگاه خداوندان شمشیر و قلم بجمله بیامدند. (تاریخ بیهقی). و خداوندان قلم را که معتمد باشند، عزیز باید داشت. (نوروزنامه).
- خداوند معرفت، صاحب معرفت. عارف به امور. شناسای امور: فامّا خداوندان معرفت گفته اند... (نوروزنامه).
- خداوند وحی، صاحب وحی. آنکه بر او وحی نازل میشود.
- ، کنایه از پیغمبر اسلام:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
اخباث، خداوند پلید شدن. (تاج المصادر بیهقی). ارغاد، خداوند عیش خوش شدن. (از منتهی الارب). الامه، خداوند ملامت شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان حمزلو بخش خمین شهرستان محلات، واقع در 15هزارگزی شمال خاوری خمین، این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 1030 تن سکنۀ فارسی و ترکی زبانست، آب آن از قنات و محصولاتش: غلات، بنشن، پنبه، چغندرقند، انگور و بادام است، اهالی به کشاورزی و قالیچه بافی گذران می کنند و از طریق امیریه میتوان ماشین به آنجا برد، مزرعۀ قده جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خِ وَ)
نام ولایتی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُلْ وَ)
دهی است از دهستان بناجو بخش بناب شهرستان مراغه. دارای 205 تن سکنه، آب آن از رود خانه صوفی چای و چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ریسمانی که خوشه های انگور بر آن آویزند و جامه و فوطه و ازار و لنگی و مانند آن بر بالای وی اندازند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا) ، ریوند. (ناظم الاطباء). لغتی است در ریوند چینی در تداول عامه. (منتهی الارب). ریوند را نیز گویند و آن دواییست مشهور ومعروف و گویند ریوند بیخ ریواس است و آن چینی و خراسانی می باشد، چینی را برای مردمان و خراسانی را برای دواب و چهارپایان دیگر استعمال کنند. خراسانی را راوندالدواب و چینی را راوند لحمی گویند. (از برهان). دوایی نباتیست زردرنگ مبرد بالعرض که باسهال گرمی جگر فرونشاند و مقوی قوت جاذبۀ جگر است، ریوند امالۀ همین است. (از تحفه المومنین) (غیاث اللغات). بیخ ریباس که بیخ جگری نیز نامند. (از مخزن الادویه). ریشه ای است معروف که جنس اعلای آن در چین و روم میروید برای جگر و رفع حرارت و دفع صفرا بی اندازه مؤثر است و بیشتر در شربتهای مسهلی بکار میرود. (از شعوری ج 2ورق 4). صاحب اختیارات بدیعی آرد: بپارسی ریوند گویند مؤلف گوید: بیخ ریواس است و صاحب منهاج گوید: دو نوع است چینی و خراسانی، خراسانی معروف به ود به راوندالدواب جهت چهارپایان مستعمل کنند و چینی جهت آدمیان. و بهترین آن چینی بود که خوب سحق کنند، برنگ زعفران بود و چون بشکند اندرون وی بطریق کوهان گاو بود و آن را ریوند طبی خوانند و طبیعت آن گرم است و گویند معتدل است. شیخ الرئیس گوید: گرم است و خشک در دوم چون سحق کنند با سرکه و بر کلف روی مالند زایل گرداند. چون بیاشامند بادها را نافع بود و ضعف معده و درد گرده ومثانه و رحم و درد جگر و ورم سپرز و عرق النساء و نفث دم که در سینه بود وربو و فتق و فواق و خناق و خفقان و قرحۀ امعاء و اسهال و تبهای وابره و سموم و گزندگی جانوران شربتی در وی نیم درم بود تا دو درم و گویند از دانگی تا یک درم، چون بآب ضماد کنند ورمهای گرم مزمن بگدازاند. جالینوس گوید: نافع بود درد جگر و سپرز را و سدۀ جگرو امعاء بگشاید و خاصیت دارد در جگر و درد آن اگر چه مزمن شده باشد. ارساسیوس گوید: نافع بود جهت اسهال. شیخ الرئیس گوید، چون روغن وی بمالند جهت فخ که در عضله حادث شود و درد آن و امتداد آن نافع بود، سفین اندلسی گوید: مقوی اعضاء باطن بود و سده بگشاید و رطوبتهای فاسد بخشکاند و طبیعت پاک کند از بلغم لزج و خلط خام، و استسقاء را نافع بود و سنگ گرده و مثانه بریزاند و بغایت نافع بود جهت درد شانه، و بول براندو انواع اسهال که از سدۀ ماساریقا بود چون ناصر بود فعل وی اقوی بود و همچنین هلیلۀ کابلی جهت تنقیۀدماغ تنقیۀ تمام بود و ذهن را نیکو و صداع بلغمی را زایل گرداند و اگر ایارۀ لوغا و یاء کهن با وی اضافت کنند فعل وی قوی تر بود و نافع بود خواه با وی خواه تنها، مخدر فالج و علتها که از سردی دماغ بود و سودمند بود جهت قولنج بلغمی و ریحی و اطلاق طبیعت و تحلیل زماخ بکند و تب ربع و تب صفراوی را نافع بود. فولس گوید: بدن را پاک گرداند از همه حرارتها، و ورمهای گرم را نافع بود و درد جگر و سپرز را سود دهد. یوحنا گوید: ورم معده و شش و جگر را نافع بود و بواسیرو ناصور که بمقعد بود چون سحق کرده بر آن پاشند خاصه با انذروت، و گویند مضر بود و مصلح وی صمغ عربی بود و بدل آن نیم از راوند مدجرح بود و بوزن آن ورق گل سرخ و سنبل. رازی گوید: بدل آن در ضعف جگر و معده یک وزن و نیم آن ورق گل سرخ و سنبل. (از اختیارات بدیعی). و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ ضریرانطاکی ص 169 و روضات الجنات ص 54 و مخزن الادویه و منهاج السراج و بحر الجواهر و صیدنۀ ابوریحان بیرونی شود.
اقسام راوند:
- راوند ترکی، راوند جدید یا راوند نو. رجوع به ترکیب راوند جدید و راوند نو در همین لغت نامه و رسالۀ راوند ابن جلجل شود.
- راوند جدید یا نو، نوعی از راوند حقیقی که آن را راوند فارسی و راوند ترکی نام دهند. رجوع به رسالۀ راوند ابن جلجل شود.
- راوند چینی، راوند لحمی. نوعی از راوند قدیم که بهترین نوع راوندها باشد و در معالجۀ انسانی بکار رود و آن را ریوند چینی نیز نامند. رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی و اختیارات بدیعی و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه و ناظم الاطباء و برهان شود.
- راوند حقیقی، ابن جلجل در رسالۀ خود سه راوند را حقیقی گفته: راوند چینی، راوند زنج، راوند ترکی. رجوع به رسالۀ مزبور شود.
- راوند خراسانی، راوندالدواب. راوندالخیل. که جهت چهارپایان بکار رود و پست تر از راوند چینی باشد. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و مخزن الادویه و تذکرۀ داود ضریر انطاکی و نیز رجوع به راوند و راوند خراسانی در ناظم الاطباء شود.
- راوندالخیل، راوندالدواب. راوند خراسانی. رجوع به ترکیب راوند خراسانی در همین لغت نامه شود.
- راوند دواب، راوندالدواب. ریوند دواب. راوند خراسانی را گویند که مخصوص چهارپایان است. رجوع به ترکیب راوند خراسانی در همین لغت نامه شود.
- راوند زنج یا زنجی، زبونترین نوع راوند که رنگ آن سیاه و براق است و ابن جلجل آن را یکی از انواع دوگانه راوند قدیم نامیده است. رجوع به ترکیب راوند قدیم در همین لغت نامه و تحفۀ حکیم مؤمن شود.
- راوند سوریانی، ابن جلجل راوند را چهار قسم کرده و قسم چهار را سوریانی نام نهاده و گفته که جز در نام با سه قسم اول شریک نیست. و رجوع به راوند در هیمن لغت نامه شود.
- راوند شامی، ریوند شامی. همان راوندالخیل است. (از یادداشت مؤلف).
- راوند فارسی، راوند جدید یا نو. رجوع به ترکیب راوند جدید در همین لغت نامه شود.
- راوند قدیم، ابن جلجل راوند چینی و راوند زنجی را راوند قدیمی خوانده است. رجوع به ترکیب راوند چینی در همین لغت نامه شود.
- راوند لحمی، راوند چینی. (از برهان). رجوع به ترکیب راوند چینی شود.
- راوند نو، راوند جدید. رجوع به ترکیب راوند جدیدشود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
باوند شاپور پسر کیوس پسر قباد پسر فیروز از ملوک مازندران. اول سلاطین طبقۀ اول از طبقات ثلاث آنها که به ملوک جبال معروفند. رجوع به حبیب السیر چ خیام، ج 2 ص 335 و 336 و ج 3 صص 418-421 شود.
- آل باوند، خاندان باوندی که ملوک مازندران بودند. و رجوع به آل باوند، و باوندیه و فهرست زامباور شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بندی که بر پای نهند. بندی باشد که در پای گناهکاران و مجرمان گذارند. (برهان). مطلق بندی که بر پای گناهکاران نهند و پابند مغیر آن است نه لغتی در آن. (رشیدی). پابند. کند. کنده. زنجیر. زاولانه: ایزد ما را و شما را نگاهدارد از غلها و باوندهای جهل و نادانی. (کشف ا) :
عدو را از تو بهره غل ّ و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. واقع در 38 هزارگزی شمال باختری راور و 4 هزارگزی شمال راه فرعی راور بکوهبنان و دارای 2 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام قریه ای است در بیست هزار و پانصد گزی جنوب غربی قریۀ سروبی ولایت کابل به افغانستان. این ده بین 69 درجه و 34 دقیقه و 35 ثانیۀ طول شرقی و خط 34 درجه و 32 دقیقه و 56 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قافیه و وزن شعر. (ناظم الاطباء). مصحف ’پساوند’، در نسخۀ میرزا نام صفه ای باشد و در نسخۀ وفائی صفه باشد که سقف او را بیک ستون برافراشته باشند و در تحفه صفۀ بالا باشد یعنی رواق
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی از دهستان بالا شهرستان نهاوند در 7هزارگزی جنوب شهر نهاوند و جنوب رود خانه گاماسیاب. سکنه 330 تن آب آن از چشمه. محصول آن غلات وکتیرا و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. در چهار محل در طول یک دره بفاصله یک هزارگز واقع است، بروانه، بالوا (وسط و پائین) و سبزوار نامیده میشوند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
شهری است نزدیک کاشان و اصفهان که حمزه گفته است اصل آن راهاوند بمعنی خیر مضاعف است. (از معجم البلدان ج 4). نام قصبه ای است از بخش مرکزی شهرستان کاشان واقع در یازده هزارگزی شمال باختری کاشان، سر راه شوسۀ کاشان بقم. این قصبه در دامنۀ کوه واقع شده وهوای آن معتدل و جمعیت آن در حدود 1910 تن است. آب راوند از رودخانه نابر تأمین میشود ومحصول عمده آن غلات، میوه، خربزه و هندوانه است. پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است و زنان ببافتن قالی اشتغال میورزند. این قصبه دارای دبستان و چندین باب دکان و دو قهوه خانه سر راه شوسه میباشد. مزرعۀ اقبالیه جزء این قصبه است و آثار ابنیۀ قدیم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). نجم الدین ابوبکر راوندی صاحب کتاب راحهالصدور از مردم این قصبه است و همو گوید: غذاهای ناموافق و هواهای نالایق اثر کرده بود، هر روزوهن و فتور در تن رنجور ظاهر میشد تا به راوند که منشاء اصلی بود رسیدم و روی عزیزان که غرض کلی بود بدیدم. (راحه الصدور ص 395). و در راوند که مسقطالرأس مؤلف این مجموعست، بزرگی یگانه و پیشوایی در این زمانه بود بهاءالدین ابوالعلاء که حسب و نسب و اموال موروث و مکتسب داشت... (راحه الصدور ص 393). مؤلف تاریخ قم گوید: این دیه راوند اکبربن ضحاک بیوراسف بنا کرد و بدان نزول فرمود و گویند که بیب بن جودرز چون خواست که بحضرت ملک رود از جی اصفهان بیرون آمد و به راوند نزول کرد و به آبه نزول فرمود... بنا و عمارت راوند و آبه بس بیکدیگر مانده است. (تاریخ قم ص 78).
ز ایزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج
تا می چکند نهر ز راوند و ز آمو.
قاآنی.
و رجوع به المعرب جوالیقی ص 134 و 163 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
نام جاییست از توابعقزوین. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً نام ’رامند’ که بلوکیست در جنوب قزوین اشتباه شده است
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه، دارای 139 تن سکنه. آب آن از چشمه و کوه و محصول آن غلات و عدس و نخود سیاه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
بالشچه ای که خمیرپهن کرده بر آن نهند و بر دیوار تنور تافته چسبانند تا نان بپزد رفیده نابند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاوند
تصویر قاوند
پارسی تازی گشته غاوند (قرلی) از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداوند
تصویر خداوند
نامی از نامهای الهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راوند
تصویر راوند
ریسمانی که خوشه های انگور بر آن آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاوند
تصویر پاوند
بندی که بر پای نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاونده
تصویر خاونده
خداوند صاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاوند
تصویر یاوند
((وَ))
پادشاه، جمع یاوندان
فرهنگ فارسی معین
((وَ))
بالشچه ای که خمیر پهن کرده بر آن نهند و بر دیوار تنور تافته چسبانند تا نان بپزد، رفیده، نابند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاوند
تصویر پاوند
((وَ))
بندی که بر پای گنهکار و مجرم نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خداوند
تصویر خداوند
((خُ وَ))
صاحب، مالک، پادشاه، آفریدگار
فرهنگ فارسی معین