جدول جو
جدول جو

معنی خانگشت - جستجوی لغت در جدول جو

خانگشت
نام ناحیه ای بوده است در نزدیکی ابرقو. خواندمیر می گوید: شاه شجاع چون بمرحلۀ خانگشت رسید پهلوان خرم که حاکم ابرقو بود اسباب خدمت مرتب ساخته به استقبال موکب همایون شتافت و شاه بنظر عاطفت در وی نگریسته آن زمستان در ابرقو بفراغت و عشرت بگذرانید بعد از انقضاء دوسه ماه اسفندارمذ عازم کرمان گردید. (حبیب السیر تألیف غیاث الدین خواندمیر ج 3 چ کتاب خانه خیام ص 299)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازگشت
تصویر بازگشت
بازگرد، برگشتن از جایی، مراجعت، عود، بازگشتن، بازگردیدن، برگشتن، برگشتن از جایی، مراجعت کردن، کنایه از توبه کردن، از کاری دست برداشتن، منصرف گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
هر یک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است، در ریاضیات واحد اندازه گیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلی متر، کنایه از مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود
انگشت اشاره: کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه
انگشت شهادت: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه
انگشت سبابه: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه
انگشت زنهار: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه
انگشت حلقه: انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند
انگشت بنصر: انگشت حلقه، انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند
انگشت خرد: انگشت کوچک دست
انگشت کهین: انگشت کوچک دست، انگشت خرد
انگشت خنضر: انگشت کوچک دست، انگشت خرد
انگشت شست: انگشت بزرگ دست
انگشت ابهام: انگشت شست، انگشت بزرگ دست
انگشت نر: انگشت شست، انگشت بزرگ دست
انگشت مهین: انگشت شست، انگشت بزرگ دست
انگشت میانه: انگشت وسطی دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
زغال، جسم سخت و سیاه رنگی که از سوختن بافت های گیاهی و حیوانی ایجاد می شود و حاوی مقدار زیادی کربن است، آلاس، شگال، زگال، فحم، اشبو برای مثال گر دست به دل برنهم از سوختن دل / انگشت شود بی شک در دست من انگشت (عسجدی - ۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارپشت
تصویر خارپشت
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتی
تصویر انگشتی
جای انگشت در دستکش، پوشش لاستیکی برای محافظت از انگشت زخم شده، پیشامدگی باریک یا پهنی که به عنوان راهنما یا محافظ در یک مکانیسم به کار می رود، قطعه ای از نوعی خم کن که به تیر بالایی بسته یا از آن باز می شود تا خمکاری شکل های صندوقی را آسان کند، هر قطعۀ انگشت مانند، فرورفتگی های حاشیۀ کتاب های مرجع که بر روی آن ها حروف الفبا برای آسان شدن جستجو نوشته شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
نانی که بر روی آتش زغال پخته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
چنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند
چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، بشتره، بشتزه، بشنزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتر
تصویر انگشتر
حلقۀ فلزی نگین دار یا بی نگین که بیشتر از طلا یا نقره می سازند و برای زینت در انگشت می کنند
انگشتر سلیمان (جم، جمشید): انگشتری و مهر حضرت سلیمان که گفته اند اسم اعظم بر آن نقش بوده و سلیمان به واسطۀ آن بر جن و انس حکومت می کرده. خاتم جمشید
انگشتر پا: کنایه از چیز بی مصرف، چیزی که پولی به بهای آن بدهند و به کار نیاید
فرهنگ فارسی عمید
(اَ گُ)
هریک از اجزای متحرک پنجگانه دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک. بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. انگل:
که کس در جهان مشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
فردوسی.
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد بقلم.
فرخی.
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود دردم در دست من انگشت.
عسجدی.
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره کار یک خور.
(ویس و رامین).
گر بهر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که در ظلمت است.
ناصرخسرو.
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم.
خاقانی.
- انگشت آفتاب، شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 227).
- انگشتان معشوق، معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعۀ عاج، پنجۀ مرجان، ماشورۀ سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 51).
- انگشت از حرف برداشتن، کنایه از رها کردن. دست برداشتن:
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت.
نظامی.
و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود.
- انگشت از سیاه به سفید نزدن، بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن.
- انگشت اشارت، انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه:
گر بدست افتدچو ماه نو لب نانی مرا
خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند.
صائب (از آنندراج).
- انگشت افشردن، کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج) :
همچو طفلی که بود در کف استاد کفش
ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا.
قدسی (از آنندراج).
- انگشت امان برداشتن، بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن:
از جفایت علم ناله برافراشته شد
آه انگشت امانی است که برداشته دل.
میرزا حبیب الله (از آنندراج).
- انگشت انداختن در کاری یا به کاری، در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف).
- انگشت بدر سودن، در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن.
-
لغت نامه دهخدا
(اَ گِ)
محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال. اخگر کشته. (برهان قاطع). آتش زغال. (انجمن آرا). زغال. فحم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات). زگال مرده و سیاه شده. (شرفنامۀ منیری). زگال آهنگران. (نسخه ای از اسدی). فحم فحیم. (منتهی الارب). زوال. زغال. زگال. (یادداشت مؤلف). آلاس. بجال. اشتوا. اشتو. بک. (ناظم الاطباء) : سطیح گفت تاریکی دیدی و از میان تاریکی انگشتی بیرون آمد سیاه و بر زمین افتاد و آتش گشت و همه مردمان یمن را بسوخت و خاکستر گردانید. (ترجمه تاریخ طبری).
انگشت بر روش بمانند تگرگ است
پولاد بر گردن او همچون لادست.
ابوطاهر خسروانی.
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند.
فردوسی.
از او صد رش انگشت و آهن یکی
پراکنده مس در میان اندکی.
فردوسی.
سرد آهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خردۀ انگشت.
عنصری.
گر دست بدل برنهم از سوختن دل
انگشت شود در دم در دست من انگشت.
عسجدی (از انجمن آرا).
از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان تار و تاریک دود از دهن.
(گرشاسب نامه ص 186).
بچهره چو انگشت هریک برنگ
ولیکن بتیزی چو آتش بجنگ.
(گرشاسب نامه ص 59).
چو انگشت گشت آتش و رفت دود
ببردند خاکستر هر دو زود.
(گرشاسب نامه ص 144).
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر.
قطران.
گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام
باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا.
معزی.
حال این نوع...همچون حال چوبی باشد که بسوزند و انگشت شود. و هرگاه چوب نیم سوخته شود و هنوز اندکی تری با وی مانده باشد انگشت شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروختۀ بی هیزم است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 295).
هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب
غرچۀ هیزم شکن تبر زده یکبار.
سوزنی.
آتش از انگشت بین سر برزده
روم از هندوستان برخاسته.
خاقانی.
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت.
نظامی.
چو انگشت سیه روگشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 335).
بر درختی که پرگره شد و زشت
درزنند آتش و کنند انگشت.
اوحدی.
وآنچه بی بار بود و کج رو و زشت
ساختندش به بیشه ها انگشت.
اوحدی.
ور وسمه کنی بر ابروی زشت
چون سبزه بود به روی انگشت.
امیرخسرو دهلوی.
- انگشت فروش، فحام. (دهار). زغال فروش.
- گرد از انگشت برانگیختن، آهی چون دود یا هوایی تیره از سینه برآوردن. (یادداشت مؤلف). غبار سیاه برانگیختن. هوا را تیره و تار ساختن:
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خُ گِ)
نام یکی از دهستانهای دوازده گانه بخش مرکزی شهرستان آباده است بحدود و مشخصات زیر: شمال کوههای مشکان و دلونظر و کوه سیب. باختر دهستان شهرمیان (جلگۀ تهران) جنوب ارتفاعات احمدآباد و کوه لاله گون. خاور دهستان قنقری علیا. موقعیت کوهستانی است. این دهستان در جنوب بخش واقع و رود خانه شادکام از وسط آن جاری و بدریاچۀ کوچک کافتر میریزد. هوای آن معتدل مایل بسردی و آب مشروب و زراعتی از چشمه سارها وقنوات تأمین می گردد. محصولات آنجا غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی قالی بافی است. این دهستان از 8 آبادی تشکیل شده و نفوس در حدود 1400 تن و قراء مهم آن عبارتند از: خنگشت که مرکز دهستان است، نظام آباد، علی آباد، کافتر و حسین آباد در شمال و شمال باختری دهستان طایفۀ شش بلوکی قشقائی و باصری خمسه از ایل عرب و در اطراف قریۀ خنگشت طایفۀ کردشولی عرب ییلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انگشتک
تصویر انگشتک
انگشت کوچک. یا انگشتک کشمش دار. نوعی شیرینی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرانگشت
تصویر نرانگشت
انگشت ابهام
فرهنگ لغت هوشیار
خانه سرا، محلی که درویشان و مرشدان در آن سکونت کنند و رسوم و آداب تصوف را اجرا نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری معروف، گویند مار و افعی را میگیرد و سر خود فرو میکشد و مار خود را چندان بر خارهای پشت او میزند که هلاک شود و در زمین سوراخ کرده می ماند و بر پشت و دم آن مثل دوک خارها باشند، جوجه تیغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتر
تصویر انگشتر
حلقه ای از زر یا سیم یا فلز دیگر که در انگشت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتن
تصویر انگشتن
حساب کردن محسوب داشتن: (درجه ویرا محسوب نکرد و بنه انگشت) (طبقات انصاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
هر یک از اجزای متحرک پنجگانه دست و پای انسان
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی چوبین چهار شاخه دارای دسته ای بلند که کشاورزان با آن خرمن کوفته را بباد دهند تا از کاه جدا گردد چهار شاخ افشون هسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازگشت
تصویر بازگشت
مراجعت، رجعت، ارتجاع
فرهنگ لغت هوشیار
نانی که بر روی آتش زغال پخته گردد انگشتوا. خوراکی که از نان و روغن و شیرینی ترتیب دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
((اَ گُ))
نانی که بر روی آتش زغال پخته شود، انگشتوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارپشت
تصویر خارپشت
((پُ))
جوجه تیغی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازگشت
تصویر بازگشت
((گَ))
برگشت از جایی، مراجعت، رجوع از آهنگی به آهنگ مناسب دیگر (موسیقی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشتر
تصویر انگشتر
((اَ گُ تَ))
حلقه ای (معمولاً) فلزی و گاه دارای نگین که برای زینت در انگشت می کنند
انگشتر پا: چیزی بی مصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
خوراکی که از نان و روغن و شیرینی ترتیب دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خانگاه
تصویر خانگاه
خانه، سرا، محلی که درویشان و مرشدان در آن سکونت کنند و رسوم و آداب تصوف را اجرا نمایند، خانقاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
((اَ گِ))
زغال، زگال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
((اَ گُ))
هر یک از اجزای متحرک پنجه دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است
انگشت به دهان: بسیار متعجب و حیران
از هر انگشت کسی هزار هنر ریختن: بسیار هنرمند و کاردان بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازگشت
تصویر بازگشت
مراجعت، مراجعه، مرجوع، توبه، رجعت، عطف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انگاشت
تصویر انگاشت
تصور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خانگاه
تصویر خانگاه
خانقاه
فرهنگ واژه فارسی سره
اصبع، کلیک، انقوزه، صمغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخگر
فرهنگ گویش مازندرانی