جدول جو
جدول جو

معنی خاضعاً - جستجوی لغت در جدول جو

خاضعاً
(ضِ عَنْ)
در حال خضوع. در حال خشوع. در حال فروتنی. خاضعانه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاضع
تصویر خاضع
فروتن، افتاده، متواضع، خاکی، بی تکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اضعاف
تصویر اضعاف
ضعف ها، دو چندان ها، دو برابرها، جمع واژۀ ضعف
فرهنگ فارسی عمید
(نَ فَ شِ کَ تَ)
هفتم. هفتمین. بار هفتم
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
نام مادر ابومحمدعلی بن المعتضد ملقب به المکتفی است بنا بر قولی: و امه جیجک و قیل خاضع. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 406)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
فروتن. (آنندراج). فروتنی و تواضع کننده. (غیاث اللغات). منقاد. (مهذب الاسماء). خاشع. افتاده. ج، خاضعون، خاضعین: اعناقهم لها خاضعین. (قرآن 26 / 4).
گفتم زمانه خاضع او باد سال و ماه
گفتا خدای ناصر او باد جاودان.
فرخی.
همچو گل خاضع و چون مل جبار.
خاقانی.
تو که کلی خاضع امر ولی.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ دَ)
از جهت ترتیب و از حیث نهاد و ساخت و از جهت جای و بنا. (ناظم الاطباء) ، از جهت طرز و شیوه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخضع. زن مطیع و فرمان بردار و راضی بخواری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خضع
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ضعف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). دوچندها. (غیاث). جمع واژۀ ضعف، بمعنی دوچندان و زیادتر. (ناظم الاطباء). دوچندان ها. دوبرابرها. چندین برابر. رجوع به ضعف شود:
اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
نیکیت باد و رحمت شادیت شادخواری.
منوچهری.
سلطان در مقابلۀ آن اضعاف الطاف تقدیم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). بعد از آن قلعۀ آمویه و اضعاف آن ارزانی داریم. (جهانگشای جوینی) ، اضمار زمین مرد را، غایب کردن یا از دیده نهان ساختن وی را بسفر یا بمرگ. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). پوشیدن مرد را بسفر یا بموت. (از منتهی الارب). پوشیدن مرد را زمین بسفر و یا بمرگ، یقال: اضمرت الارض الرجل. (از ناظم الاطباء) ، اضمار فرس را، لاغرکردن اسب را. (از اقرب الموارد). اندک علف دادن اسب را بعد فربهی و لاغر کردن آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج). باریک میان کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، اضمار شی ٔ، استقصای آن. اضمار خبر، به نهایت رسیدن آن. استقصای آن، اضمار چیزی درنفس خود، عزم کردن بر آن. (از اقرب الموارد) ، ضمیر آوردن برای اسمی در کلام. (غیاث) (آنندراج). از جمله معانی اضمار در نزد اهل عربیت آوردن ضمیر است، و ضمیر را مضمر نیز خوانند و آن اسمی است که از متکلم یا مخاطب یا غایب کنایه آورده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ضمیر و مضمر شود، فروگذاشتن چیزی به ابقای اثر آن. اسقاط چیزی نه در معنی. (از تعریفات جرجانی). از جملۀ انواع اضمار حذف است. مولوی عبدالحکیم در حاشیۀ شرح مواقف در آخر موقف نخست آرد: اضمار بر اطلاق اعم است از مجاز بنقصان، زیرا در مجاز بنقصان تغییر کردن اعراب بسبب حذف معتبر است در صورتی که در اضمار چنین نیست مانند: اضرب بعصاک الحجر فانفجرت، ای فضرب - انتهی. و مانند این در قرآن بسیاراست، و میان اضمار و حذف فرق گذاشته اند و گویند: مضمر چیزی است که از آن اثری در سخن باشد چون: والقمر قدرناه. و محذوف آن است که اثری از آن در سخن نباشد، مانند: و اسئل القریه، ای اهلها... و در مکمل آمده است که حذف چیزی است که ذکر آن در لفظ و نیت فروگذاشته شود بسبب استقلال سخن بدون آن، مانند: اعطیت زیداً که به مفعول اول اکتفا میشود و مفعول دوم حذف می گردد. و اضمار چیزی است که در لفظ فروگذاشته می شود ولی در نیت و تقدیر بدان اراده می شود، چون: و اسئل القریه، یعنی اهل قریه که ’اهل’ در لفظ فروگذاشته شده در حالی که بدان اراده می شود زیرا پرسش از قریه محال است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
چند از این الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز.
مولوی.
، اضمار شاعر، آوردن اضمار در شعرش. (از اقرب الموارد). (اصطلاح عروض) به نهایت رسیدن و ساکن گردانیدن تای متفاعلن را در بحر کامل. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساکن کردن حرف دوم است چون اسکان تاء متفاعلن، تا متفاعلن باقی بماند و آنگاه به مستفعلن نقل شود و آن را مضمر خوانند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مضمرشود. اسکان یکی از دو حرف متحرک از جزئی است چنانکه در عنوان شرف است و اصطلاح عروضیان بر این قاعده مبتنی است و در برخی از رسایل عروض عربی آمده است که اضمار و وقص تنها در متفاعلن باشد - انتهی. و رکنی را که در آن اضمار روی دهد مضمر خوانند همچون اسکان تاء متفاعلن که متفاعلن بجای ماند و سپس به مستفعلن نقل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اسرار واجب الاضمار، رازهایی که پنهان داشتن آنها سزاوار است و نشاید آنها را آشکار کردن. (ناظم الاطباء).
- اضمار بر شریطۀ تفسیر، در نزد نحویان، عبارت از حذف عامل اسم بشرط تفسیر آن عامل به مابعد آن است و آن اسم را مضمر بر شریطۀ تفسیر نامند یا مضمری که عامل آن بر شریطۀ تفسیر است. و این اسم گاه مرفوع به فعل مضمری است که اسم ظاهر آن را تفسیر کند چون: هل زید خرج، که رفع زید به فعل مضمری است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند، یعنی: هل خرج زید خرج و رفع آن به ابتدا (مبتدابودن) نیست زیرا ’هل’ اقتضا می کند که پس از آن فعل باشد، و جز بندرت اسم پس از آن نیاید. کلمه های: لو وان و اذا و هلا و الا و مانند اینها نیز در حکم ’هل’باشد، چه در آنها نیز چنین اقتضا می کند که فعل پس از آنها بیاید. و اسم مزبور گاه منصوب است چون: عبداﷲضربته، که عبداﷲ منصوب به اضمار فعلی است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند بدین سان: ضربت عبداﷲ ضربته (در الضوء چنین است). (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اضمار قبل از ذکر، در پنج موضع رواست:1- در ضمیر شأن چون: هو زید قائم. 2- در ضمیر رب ّ مانند: ربّه رجلاً. 3- در ضمیر نعم چون: نعم رجلاً زیدٌ. 4- در تنازع دو فعل مانند: ضربنی و اکرمنی زید. 5- در بدل مظهر از مضمر مانند: ضربته زیداً. (از تعریفات جرجانی).
- اضمار کردن، پنهان کردن. (ناظم الاطباء). مضمر کردن. نهفتن.
- ، پنداشتن. ظن کردن. گمان کردن. (یادداشت مؤلف).
- اضمار ما فی الضمیر، نهان کردن آنچه در دل بود. (ناظم الاطباء).
- اضمار محرف، در تداول منطق بر مغالطاتی اطلاق شود که مقبول باشند برحسب ظن. خواجه نصیر آرد: و بباید دانست که مغالطات چون مقبول بود، بحسب ظن واقع باشد در این صناعت و مغالطه نبود، و آنرا اضمار محرف خوانند. مثلاً از اشتراک اسم در مدح سگ گویند: نمی بینی که کلب بر آسمان روشنترین ستاره است، و از ترکیب و تفصیل گویند: فلان خوب هجا میشناسد پس نامه برتواند خواند. و از اخذ ما بالعرض گویند: همیشه باید که با مردم درمی چند بود استظهار را، که یزدجرد را چون دو درم نداشت بکشتند. و از لواحق گویند: فلان زینت بکار میدارد، پس قصد فجور دارد. و از اخذما لیس بعله گویند: فلان مبارک قدم است که نارسیده فلان کار برآمد و همچنین بضد. (اساس الاقتباس ص 572)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو پَرْ وَ)
دوچندان کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مضاعفه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به مضاعفه شود. دوچند گردانیدن. (غیاث).
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
جمع واژۀ واضعه. رجوع به واضعه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ کَ دَ)
کاری که در مرتبۀ چهارم باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ شُ دَ)
در حقیقت. بحقیقت. حقیقهً. درواقع. فی الواقع. براستی. رجوع به واقع شود
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ گِرِ تَ)
در حالت نومیدی در حالت یأس. در حالت دست نیافتن به مطلوب و در این حال باخاسراً آید: خائباً و خاسراً باز گشتند از ترمذ وز راه دز آهنین سوی سمرقند رفتند. (تاریخ بیهقی ص 474). خائباً و خاسراً به بغداد افتادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). خجل و پشیمان خائباً و خاسراًبازگشت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به خائب شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ نَ / نِ)
بطور خضوع. بحال فروتنی. خاضعاً
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
دو شعبه است (از رودی) یکی از آن میریزد در غیقه دیگر در یلیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
جمع واژۀ خاضع. لقبی است که بر طبق نامۀ تنسر در قدیم به ایرانیان می داده اند
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ تَ)
در مرحلۀ نهم. نهمین
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ تَ)
در حالت پنجم بودن. و معمولاً در آغاز قسیمهای یک مقسم بکار رود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اضعاف
تصویر اضعاف
جمع ضعف، دوچندها، دوچندان وزیاد، دو برابر ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشعا
تصویر خاشعا
فروتنانه نرمی (واژه های فارسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاضع
تصویر خاضع
فروتن، تواضع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضعا
تصویر خضعا
مونث اخضع: خواریخواه زبونی پسند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع واضعه، نهندگان سازندگان در فارسی باغ ها زنان تباهکار در تازی جمع واضعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راضعات
تصویر راضعات
جمع راضعه، دایگان جمع راضعه دایگان مرضعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضعاف
تصویر اضعاف
((اِ))
سست کردن، ضعیف کردن، دو برابر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واقعاً
تصویر واقعاً
((قِ عن))
در واقع، در حقیقت، حقیقتاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رابعاً
تصویر رابعاً
((بِ عَ نْ))
چهارمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاضع
تصویر خاضع
((ض))
فروتنی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واقعاً
تصویر واقعاً
به راستی
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت خاشعانه، فروتنانه، متواضعانه
متضاد: تکبرآمیز، متکبرانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افتاده، خاشع، خاکسار، خاکی، فروتن، متواضع
متضاد: متکبر، مغرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واقعاً، در واقع
دیکشنری اردو به فارسی