جدول جو
جدول جو

معنی خاش - جستجوی لغت در جدول جو

خاش
خاشاک
مادر زن، مادر شوهر
عاشق شوریده، شیدا
تصویری از خاش
تصویر خاش
فرهنگ فارسی عمید
خاش
نام گیاهی است که در شیرکوه منزول نام دهند، قطیم، عودالخیر، (معجم انجلیزی عربی فی العلوم الطبیه و الطبیعیه چ محمد شرف)
لغت نامه دهخدا
خاش
نام برادر افشین است: مازیار بر خلاف افشین گواهی داد که خاش برادر افشین ببرادراو کوهیار نامه نوشته و اسلام آشکار ساخته، (از تاریخ طبری بنابر حاشیۀ ص 358 مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
خاش
شهری است کوچک مرکز بخش خاش شهرستان زاهدان واقعدر 185 کیلومتری جنوب زاهدان، در مسیر شوسۀ زاهدان به ایرانشهر و زاهدان به سراوان میباشد، مختصات جغرافیائی آن به شرح زیر است: طول آن 61 درجه 10 دقیقه 25 ثانیه و عرض آن 28 درجه 13 دقیقه و 35 ثانیه است، خاش در جنوب کوه تفتان واقع است و هوای آن گرم و معتدل و متغیر است، خاش در گذشته اهمیتی نداشته و فقط از زمانی که مرکز لشکر و تیپ مکران شده رو به آبادی نهاده است، و در آن جا قنواتی احداث شده و روز بروز به اهمیت آن افزوده میشود، سکنۀ فعلی خاش در حدود سه هزار تن است و شغل مردان کسب و تجارت و باغبانی و زراعت و گله داری است و در حدود 150 باب دکان مختلف ویک مسجد و یک گاراژ و 2 دبستان دارد، از ادارات دولتی مرکز تیپ و گروهان ژاندارمری و بخشداری و پست و تلگراف و نماینده آمار و فرهنگ و بهداری و گارد مسلح گمرک و شهرداری و شهربانی در آنجا وجود دارد، در هفته دو مرتبه پست و همه روز اتومبیل از زاهدان به آنجاآمدورفت می نماید، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
خاش
قماش خانه و متاع روی آن، خش ّ است که بمعنی پیادگان باشد، (منتهی الارب)،
در حالت رفع و جر بدون الف و لام از خشی بمعنی ترسیدن
لغت نامه دهخدا
خاش
عاشق شوریده
تصویری از خاش
تصویر خاش
فرهنگ فارسی معین
خاش
خش. خشو. خوشه، مادرزن، مادر شوهر
تصویری از خاش
تصویر خاش
فرهنگ فارسی معین
خاش
ریزه چوب و علف
تصویری از خاش
تصویر خاش
فرهنگ فارسی معین
خاش
بوسه، لاغر و مردنی، استخوان، تکه ای استخوان، خوب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاشعه
تصویر خاشعه
(دخترانه)
مؤنث خاشع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاشع
تصویر خاشع
فروتن، عابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاشک
تصویر خاشک
خاشاک، ریزۀ چوب، علف، کاه و مانند آن، خار، خس، علف خشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاشه
تصویر خاشه
خاشاک، ریزۀ چوب، علف، کاه و مانند آن، خار، خس، علف خشک
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ)
خس و خاشاک و ریزهای چوب و سرگین و امثال آن را گویند که بهم آمیخته باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). خاشاک. (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغه) (صحاح الفرس) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 378) :
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد.
فردوسی.
گفت بدانکه دنیا و آخرت خاشۀ این راه است. (اسرارالتوحید ص 168).
در این جهان که سرای غم است و تاسه و تاب
چو خاشه بر سر آبیم و تیره از سرآب.
سوزنی.
سپهر پیش وقارت چه خاشه هرزه روی
زبان بنزد تو چون ابر بادپیمائی.
شرف شفروه (از فرهنگ جهانگیری).
در ظل همای رایتت شد
گنجشک هم آشیان باشه
در باغ بجای گل نشسته
در فصل بهار خار و خاشه.
مجد همگر (از فرهنگ ضیاء).
، رشک و حسد. این معنی را صاحب فرهنگ جهانگیری برای آن ذکر کرده است و در فرهنگهای متأخر چون برهان قاطع و آنندراج نیز این معنی آمده است و بیت زیر از ناصرخسرو را شاهد آن آورده اند:
گر چه شان کار همه ساخته از یکدگر است
همگان کینه ور و خاشه بر یکدیگرند.
نویسندۀ آنندراج گوید: صاحب فرهنگ جهانگیری در این کلمه اشتباه کرده است و اصل آن خاسته است نه خاشه و حق هم با صاحب آنندراج است چه اگر خاشه بدین معنی بود باید برای آن شواهد دیگری یافته میشد و حال آنکه شاهدی غیر از این بیت بدست نیامد. بذیل کلمه خاشاک رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهر مشهوری است از شهرهای مکران و در آنجا مسجدی میباشد که گمان برده اند آن مسجد از آن عبدالله بن عمر بوده است. (از معجم البلدان ج 3 ص 388)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مخفف خاشاک است که خس و خار و امثال آن باشد و بمعنی خرد و مرد و ریز و بیز هم آمده است. (آنندراج) (برهان قاطع). آشغال. خس. خش و خاش
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جای دگرگونه شده و منزلی نمانده در وی و جائی که کسی در آنجارسیدن نتواند. (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ رشیدی) ، فروتن و رکوع کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغه). ترسکار. (مهذب الاسماء). المتواضعﷲ بقلبه و جوارحه. (تعریفات جرجانی). ج، خشّاع و خشّع، خاشعون. خاشعین. ذلیل. عجز و لابه کننده. خاضع. ترسیده کار: فی صلاتهم خاشعون. (قرآن 2/32). خاشعین ﷲ لا یشترون. (قرآن 199/3). و کانوا لنا خاشعین. (قرآن 90/21). لرأیته خاشعاً. (قرآن 21/59).
ناظر قلبیم اگرخاشع بود
گرچه گفت و لفظ ناخاضع بود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
فرومایه از مردم. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
یکی از شعرای فارسی زبان هند است که اصلش ایرانی ولی در کشمیر زندگی کرده است در تاریخ 1092 هجری قمری دیوانش مرتب شد و این بیت از اوست:
جلوۀ سرو تو دیدیم و زمین گیر شدیم
آن قدر محو تو گشتیم که تصویر شدیم.
(قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
ابوسعید گوید: خاشت شهرکی بوده از نواحی بلخ و آن را خوشت نیز می گفتند، ابوصالح الحکم بن المبارک الخاشتی البلخی حافظ منسوب به این ناحیه است، او از مالک و حمادبن زید حدیث روایت کرده و ثقه بوده است، وی در ری بسال 213 هجری قمری فرمان یافت، این نام را سمعانی در انساب ذکر کرده است و شاید همان ابوصالح الحکم المبارک خاستی باشد، (از معجم البلدان ج 3 ص 388)
لغت نامه دهخدا
منسوب به خاش
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاشه روب
تصویر خاشه روب
کسی که خیابانها و کوچه ها را پاک کندمامور نظافت اماکن عمومی سپور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشعا
تصویر خاشعا
فروتنانه نرمی (واژه های فارسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشر
تصویر خاشر
فرومایه از مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشع
تصویر خاشع
فروتنی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشف
تصویر خاشف
رونده، در آینده، برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشک
تصویر خاشک
ریزه چوب و علف و کاره: خاروخس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشه
تصویر خاشه
ریزه چوب و علف ریزه دم مقراض و امثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشع
تصویر خاشع
((ش ِ))
فروتنی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاشه
تصویر خاشه
((ش ِ))
ریزه چوب و علف و کاه، خاشه، خاشاک، خاشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاشک
تصویر خاشک
((شَ))
ریزه چوب و علف و کاه، خاشه، خاشاک، خاشک
فرهنگ فارسی معین
افتاده، خاضع، خاکسار، فروتن، متواضع
متضاد: مغرور، متکبر، خداترس، متقی، پرهیزگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شادی، خوشی
فرهنگ گویش مازندرانی
خودی، مال خود
فرهنگ گویش مازندرانی
خشک
فرهنگ گویش مازندرانی