کشیدن سر ناخن یا وسیله ای زبر بر روی پوست بدن برای رفع خارش آن، خاراندن، برای مثال به غمخوارگی چون سرانگشت من / نخارد کس اندر جهان پشت من (سعدی۱ - ۷۹)، خارش پیدا کردن پوست بدن، خراش دادن، خراشیدن، برای مثال چو خاریدند خاک از سنگ خارا / پدید آمد یکی طاق آشکارا (نظامی۲ - ۳۳۰)، چرک چیزی را گرفتن
کشیدن سر ناخن یا وسیله ای زبر بر روی پوست بدن برای رفع خارش آن، خاراندن، برای مِثال به غمخوارگی چون سرانگشت من / نخارد کس اندر جهان پشت من (سعدی۱ - ۷۹)، خارش پیدا کردن پوست بدن، خراش دادن، خراشیدن، برای مِثال چو خاریدند خاک از سنگ خارا / پدید آمد یکی طاق آشکارا (نظامی۲ - ۳۳۰)، چرک چیزی را گرفتن
جوهر غریبی شبیه بمعدوم است و آن یکی از اجساد صناعت کیمیاست و از آن در صناعت بعطارد کفایت کنند، (مفاتیح خوارزمی)، اجساد هفت است و یکی از آن ها خارصینی است و خارصینی زر است لیکن نضج تمام نیافته، (از شاهد صادق)، شبه، روح توتیا، دهشه، حجر اسماء، مصفّی ̍، (از ضریر انطاکی)، روی، (دزی ج 1ص 346)، رجوع به لغات اسپانیائی و پرتغالی مشتق از لغات عرب مؤلف دزی و انگل مان و گلوسر شود، (دزی ج 1ص 346)، محمد بن زکریا می گوید که خارصینی شبیه به آینه های چینی است و فعلاً هم معدوم است، صاحب کتاب الجماهر فی معرفهالجواهر می گوید این که محمد بن زکریا آن را معدوم دانسته است حتماً عدمش را نسبت به دیار ما داند چه اگر مطلقا وجود نداشت هر آینه تشبیه اشیاء به آن صحیح نبود و فقط میبایست اسم صرف باشد چون عنقاو غبرایل واوی، در کتاب نخب آمده است که خارصینی شبیه ارزیر است از جهت لون و ذوب و بعض از معارف گفته اند در نواحی کران بین کابل و بدخشان مابین سنگها احجاری است که چون ذوب شوند ذوبشان مانند ذوب ارزیز است و بهنگام ذوب رنگ مذاب برنگ خود خارصینی است جز آنکه آن چون شیشه می شکند و نیز قبول چکش خوردن نمیکند، صاحب الجماهر باز می گوید ابوسعید القزوینی در آنچه که به من نگاشته است می گوید مسبوق بظن از خارصینی آن است که آن جوهری است که از آن در کاشغر اجراص و در برشخان دیگ می سازند تا نواحی انسی کول و نیز ظرفی درنهایت زشتی از آن درست می کنند، در زرویان زابلستان احجاریست مسمی به مرداسنگ و به اشکال مختلف یافته میشود و آن را آب می کنند و از آن در قوالب تعاویذ می سازند و مسمی به خارصینی است، (نقل از الجماهرفی معرفهالجواهر بیرونی از صص 261- 262)، فلزی است، که از چین آرند و از آن آینه کنند، (نخبهالدهر دمشقی)، رجوع به تال شود، خارصینی در ایران معدوم و حکما در حقش گفته اند و هو تشبیه بالمعدوم و در بعضی کتب دیدم که در بلاد چین معدنی دارد و از آن آلات حرب سازند مضربش سخت تر از آهن بود، (نزههالقلوب ج 3 ص 203)، تولد خارصینی چنان بود که بخار زیبقی و کبریتی در غایت صافی بود و هر یکی نضجی تمام یابد و چون بهم بیامیزند پیش تر از آنکه با یکدیگر نضج شوند و مستحیل گردند برودت بر وی پیوندد و آن را بسته گرداند و جوهر خارصینی گردد و فرق میان او و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود، (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری)، آینۀ خارصینی، آینه خارصینی بسبب آنکه لون او مقداری زردی دارد مرد اسمر اندر وی نگاه کند رنگ رویش زرد بیند که مرکب باشد از صفرت و سمرت، (ابوحاتم اسفزاری، کائنات جو)
جوهر غریبی شبیه بمعدوم است و آن یکی از اجساد صناعت کیمیاست و از آن در صناعت بعطارد کفایت کنند، (مفاتیح خوارزمی)، اجساد هفت است و یکی از آن ها خارصینی است و خارصینی زر است لیکن نضج تمام نیافته، (از شاهد صادق)، شَبَه، روح توتیا، دهشه، حجر اسماء، مُصفّی ̍، (از ضریر انطاکی)، روی، (دزی ج 1ص 346)، رجوع به لغات اسپانیائی و پرتغالی مشتق از لغات عرب مؤلف دزی و انگل مان و گلوسر شود، (دزی ج 1ص 346)، محمد بن زکریا می گوید که خارصینی شبیه به آینه های چینی است و فعلاً هم معدوم است، صاحب کتاب الجماهر فی معرفهالجواهر می گوید این که محمد بن زکریا آن را معدوم دانسته است حتماً عدمش را نسبت به دیار ما داند چه اگر مطلقا وجود نداشت هر آینه تشبیه اشیاء به آن صحیح نبود و فقط میبایست اسم صرف باشد چون عنقاو غبرایل واوی، در کتاب نخب آمده است که خارصینی شبیه ارزیر است از جهت لون و ذوب و بعض از معارف گفته اند در نواحی کران بین کابل و بدخشان مابین سنگها احجاری است که چون ذوب شوند ذوبشان مانند ذوب ارزیز است و بهنگام ذوب رنگ مذاب برنگ خود خارصینی است جز آنکه آن چون شیشه می شکند و نیز قبول چکش خوردن نمیکند، صاحب الجماهر باز می گوید ابوسعید القزوینی در آنچه که به من نگاشته است می گوید مسبوق بظن از خارصینی آن است که آن جوهری است که از آن در کاشغر اجراص و در برشخان دیگ می سازند تا نواحی انسی کول و نیز ظرفی درنهایت زشتی از آن درست می کنند، در زرویان زابلستان احجاریست مسمی به مرداسنگ و به اشکال مختلف یافته میشود و آن را آب می کنند و از آن در قوالب تعاویذ می سازند و مسمی به خارصینی است، (نقل از الجماهرفی معرفهالجواهر بیرونی از صص 261- 262)، فلزی است، که از چین آرند و از آن آینه کنند، (نخبهالدهر دمشقی)، رجوع به تال شود، خارصینی در ایران معدوم و حکما در حقش گفته اند و هو تشبیه بالمعدوم و در بعضی کتب دیدم که در بلاد چین معدنی دارد و از آن آلات حرب سازند مضربش سخت تر از آهن بود، (نزههالقلوب ج 3 ص 203)، تولد خارصینی چنان بود که بخار زیبقی و کبریتی در غایت صافی بود و هر یکی نضجی تمام یابد و چون بهم بیامیزند پیش تر از آنکه با یکدیگر نضج شوند و مستحیل گردند برودت بر وی پیوندد و آن را بسته گرداند و جوهر خارصینی گردد و فرق میان او و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود، (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری)، آینۀ خارصینی، آینه خارصینی بسبب آنکه لون او مقداری زردی دارد مرد اسمر اندر وی نگاه کند رنگ رویش زرد بیند که مرکب باشد از صفرت و سمرت، (ابوحاتم اسفزاری، کائنات جو)
ماده ای سخت و صلب که مردم چین از آن آئینه سازند، (ناظم الاطباء)، خاکی را نامند که پس از جوشاندن از آن شیشه می سازند، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 384)، پیکان تیری را نامند که چون بر انسان گذرد هلاکت آرد، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 384)، پیکان تیر، (ناظم الاطباء) : کسی که شود مانع وصل یار کند سینه اش خارچینی گذار، ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 384)، ، زخم مهلک، (ناظم الاطباء)
ماده ای سخت و صلب که مردم چین از آن آئینه سازند، (ناظم الاطباء)، خاکی را نامند که پس از جوشاندن از آن شیشه می سازند، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 384)، پیکان تیری را نامند که چون بر انسان گذرد هلاکت آرد، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 384)، پیکان تیر، (ناظم الاطباء) : کسی که شود مانع وصل یار کند سینه اش خارچینی گذار، ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 384)، ، زخم مهلک، (ناظم الاطباء)
احمد بن محمد خاربانی، از اهل خاربان است، احمد بن محمدالخاربانی از محمد بن عبدالملک المروزی نقل کرده است ولی ابن منده میگوید وی از علی بن خلف نقل کرده، (معجم البلدان ج 3 ص 386)
احمد بن محمد خاربانی، از اهل خاربان است، احمد بن محمدالخاربانی از محمد بن عبدالملک المروزی نقل کرده است ولی ابن منده میگوید وی از علی بن خلف نقل کرده، (معجم البلدان ج 3 ص 386)
ابوموسی هارون بن احمد بن هارون البرازی الحافظ الخرادینی. از روات است. وی از محمد بن ایوب رازی روایت کرد و در ربیع الاول 343 ه. ق. ببخارا مرد. (از معجم البلدان). در تاریخ اسلام، روات به عنوان افرادی شناخته می شوند که از پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) احادیث نقل کرده اند و در این مسیر، از دقت و امانت داری ویژه ای برخوردار بوده اند. این افراد با تحلیل دقیق سندهای حدیث، از صحت و اصالت روایات اطمینان حاصل کرده اند و در نتیجه به حفظ سنت نبوی کمک کرده اند.
ابوموسی هارون بن احمد بن هارون البرازی الحافظ الخرادینی. از روات است. وی از محمد بن ایوب رازی روایت کرد و در ربیع الاول 343 هَ. ق. ببخارا مرد. (از معجم البلدان). در تاریخ اسلام، روات به عنوان افرادی شناخته می شوند که از پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) احادیث نقل کرده اند و در این مسیر، از دقت و امانت داری ویژه ای برخوردار بوده اند. این افراد با تحلیل دقیق سندهای حدیث، از صحت و اصالت روایات اطمینان حاصل کرده اند و در نتیجه به حفظ سنت نبوی کمک کرده اند.
ترجمه جک باشد و ترکی قیچماق گویند. (آنندراج). خراشیدن و خارش داشتن و خارش نمودن. (ناظم الاطباء). احساسی که بر اثر ناخن یا چیز دیگر کشیدن برجائی بی تابی می آورد. (فرهنگ نظام). حک ّ. (منتهی الارب). جرش. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب) (المنجد). صاحب فرهنگ شعوری مصدر ترکی این لغت را قاشمیق ضبط کرده است. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) : گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری. فرخی. زآن همی نالد کز درد شکم با الم است سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 195) با من همی چخی تو واگه نئی که خیره دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری. منوچهری. خاریست درشت همت جاهل کو چشم وفا و مردمی خارد. ناصرخسرو. اکنون چو ز مشکلی بپرسی سر لاجرم و زنخ بخارم. ناصرخسرو. مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو. هنگام عدالت بخار خارد مر دیدۀ بدخواه را خیالم. ناصرخسرو. مرغ چو در دام بر چنه طمع افکند بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل. ناصرخسرو. راضیم گرچه هول دیدارش دیدۀ من بخار می خارد. مسعود. چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذرو پشتم ز بس که خارم چون سینۀ عقاب. مسعودسعد. عشق هر محنتی بروی آرد مکن ای دل گرت نمی خارد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 800). دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ گوش چغانه بمال سینۀ بر بط بخار. خاقانی. چو خاریدند خاک از سنگ خارا پدید آمد یکی طاق آشکارا. نظامی. من گفتم و دل جواب میداد خاریدم و چشمه آب می داد. نظامی. مرا چون کرگدن سینه چه خاری بیاد فیل هندستان چه آری. نظامی. به غم خوارگی جز سر انگشت من نخارد کس اندر جهان پشت من. سعدی. - امثال: کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود. آنچت نخارد مخار. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود. ، ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن: گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. (سندبادنامه). - در سینه خاریدن، در دل اثر گذاشتن منه: ماحک فی صدری. (اقرب الموارد). - سر خاریدن، خاریدن سر. حک رأس: چون دل نبود طرب چه جوید چون ناخن نیست سر چه خارد. خاقانی. - ، کنایه از کمترین و کوچکترین کار خود انجام دادن است: من از خون جگر باریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش. نظامی. سرم میخارد و پروا ندارم که در عشقش سر خود را بخارم. نظامی. - ، درنگ کردن: بدو گفت شادان زی و نوش خور بیارش مخار اندرین کار سر. فردوسی. چنین گفت پیران به لشکر که هین مخارید سرها ابر پشت زین. فردوسی. شب و روز بهرام پیش پدر همی از پرستش نخارید سر. فردوسی. بدریای قلزم بجوش آرد آب نخارد سر از کین افراسیاب. فردوسی. بدستان بگو آنچه دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار. فردوسی. گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد. سعدی. - کام خاریدن، کنایه از میل کردن واراده نمودن بچیزی باشد. (برهان قاطع) : گرانمایگان پاسخ آراستند همه یکسر از جای برخاستند ز رستم چرا بیم داری همی چنین کام دشمن چه خاری همی. فردوسی. که بامردمی کام کژی مخار. فردوسی. پسر چون کند با پدر کارزار بدین آرزو کام دشمن بخار. فردوسی. - کام شیر خاریدن، شیر را تحریک و اغوا کردن به اذیت و آزار: تو این را چنین خرد کاری مدار چو چیره شدی کام شیران مخار. فردوسی. - وقت سرخاریدن نداشتن، مجال نداشتن
ترجمه جک باشد و ترکی قیچماق گویند. (آنندراج). خراشیدن و خارش داشتن و خارش نمودن. (ناظم الاطباء). احساسی که بر اثر ناخن یا چیز دیگر کشیدن برجائی بی تابی می آورد. (فرهنگ نظام). حَک ّ. (منتهی الارب). جَرش. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب) (المنجد). صاحب فرهنگ شعوری مصدر ترکی این لغت را قاشمیق ضبط کرده است. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) : گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری. فرخی. زآن همی نالد کز درد شکم با الم است سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 195) با من همی چخی تو واگه نئی که خیره دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری. منوچهری. خاریست درشت همت جاهل کو چشم وفا و مردمی خارد. ناصرخسرو. اکنون چو ز مشکلی بپرسی سر لاجرم و زنخ بخارم. ناصرخسرو. مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو. هنگام عدالت بخار خارد مر دیدۀ بدخواه را خیالم. ناصرخسرو. مرغ چو در دام بر چنه طمع افکند بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل. ناصرخسرو. راضیم گرچه هول دیدارش دیدۀ من بخار می خارد. مسعود. چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذرو پشتم ز بس که خارم چون سینۀ عقاب. مسعودسعد. عشق هر محنتی بروی آرد مکن ای دل گرت نمی خارد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 800). دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ گوش چغانه بمال سینۀ بر بط بخار. خاقانی. چو خاریدند خاک از سنگ خارا پدید آمد یکی طاق آشکارا. نظامی. من گفتم و دل جواب میداد خاریدم و چشمه آب می داد. نظامی. مرا چون کرگدن سینه چه خاری بیاد فیل هندستان چه آری. نظامی. به غم خوارگی جز سر انگشت من نخارد کس اندر جهان پشت من. سعدی. - امثال: کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود. آنْچْت ْ نخارد مخار. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود. ، ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن: گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. (سندبادنامه). - در سینه خاریدن، در دل اثر گذاشتن منه: ماحک فی صدری. (اقرب الموارد). - سر خاریدن، خاریدن سر. حک رأس: چون دل نبود طرب چه جوید چون ناخن نیست سر چه خارد. خاقانی. - ، کنایه از کمترین و کوچکترین کار خود انجام دادن است: من از خون جگر باریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش. نظامی. سرم میخارد و پروا ندارم که در عشقش سر خود را بخارم. نظامی. - ، درنگ کردن: بدو گفت شادان زی و نوش خور بیارش مخار اندرین کار سر. فردوسی. چنین گفت پیران به لشکر که هین مخارید سرها ابر پشت زین. فردوسی. شب و روز بهرام پیش پدر همی از پرستش نخارید سر. فردوسی. بدریای قلزم بجوش آرد آب نخارد سر از کین افراسیاب. فردوسی. بدستان بگو آنچه دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار. فردوسی. گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد. سعدی. - کام خاریدن، کنایه از میل کردن واراده نمودن بچیزی باشد. (برهان قاطع) : گرانمایگان پاسخ آراستند همه یکسر از جای برخاستند ز رستم چرا بیم داری همی چنین کام دشمن چه خاری همی. فردوسی. که بامردمی کام کژی مخار. فردوسی. پسر چون کند با پدر کارزار بدین آرزو کام دشمن بخار. فردوسی. - کام شیر خاریدن، شیر را تحریک و اغوا کردن به اذیت و آزار: تو این را چنین خرد کاری مدار چو چیره شدی کام شیران مخار. فردوسی. - وقت سرخاریدن نداشتن، مجال نداشتن