جدول جو
جدول جو

معنی خار - جستجوی لغت در جدول جو

خار
هر یک از زائده های نوک تیزی که در شاخه های بعضی درختان و گیاهان می روید، تیغ، هر چیز شبیه تیغ گیاه، استخوان تیز ماهی
خاریدن
خار راه کسی شدن: کنایه از مانع کسی شدن
خار مغیلان: درختچه ای خاردار که از آن صمغ عربی به دست می آید، مغیلان
خار و خاشاک: خرده و ریزۀ خار و کاه و گیاه خشک
خار و خس: خرده و ریزۀ خار و کاه و گیاه خشک، خار و خاشاک
خار و خسک: خرده و ریزۀ خار و کاه و گیاه خشک، خار و خاشاک
تصویری از خار
تصویر خار
فرهنگ فارسی عمید
خار
شوکه، شوک، (منتهی الارب)، شوکۀ تیز، (آنندراج)، سفی ̍، عرین، عسج، لدّاغ، (منتهی الارب)، لم، لام، بور، غاز، غاژ، تیغ، تیخ، تلی، تلو:
اشتر گرسنه کیمه (کتیره ؟) خورد
کی شکوفه ز خار چیره خورد،
رودکی،
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بر مارا،
فرالاوی،
از بیخ بکند او و مرا خار بینداخت
مانندۀ خار خسک و خار خوانا،
ابوشکور،
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار،
دقیقی،
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جا کشوباد ای دریده چشم و کون،
منجیک،
جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک
گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل خار،
قمری (از رادویانی)،
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
برآن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک وخار است
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است ؟
خسروی،
بردار کلند و تیر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان،
خجسته،
به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر زخون و روان پر ز خار،
فردوسی،
همی زرد گردد گل کامکار
همی پرنیان گردداز رنج خار،
فردوسی،
بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چه یازی چو ترسی ز خار؟
فردوسی،
ز شاپور از آنگونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار،
فردوسی،
به کاری که پاداش یابی بهشت
نباید بباغ بلا خار کشت،
فردوسی،
چگونه راهی، راه درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره و خار،
بهرامی،
چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف وباغها شد جای خار،
فرخی،
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار،
فرخی،
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست،
فرخی،
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی،
فرخی،
ترا شناسددانا مرا شناسد نیز
تو از قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ،
لبیبی،
چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار،
منوچهری (دیوان ص 153)،
از پای افاضل تو کنی خار زمانه،
منوچهری،
کار شه به شود و کار عدو به نشود
نشود خرما خار و خار خرما نشود،
منوچهری،
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار،
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277)،
گل ز تو چون بوی خویش باز ندارد
کردچه باید حدیث خار مغیلان ؟
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 638)،
ز گل بوی واز خار خستن بود،
اسدی،
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو،
اسدی،
چیست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه برد آنجا که درشتی خار است،
نجیبی،
هم بر انسان دوبار بر دو درخت
بر یکی میوه بر دگر خار است،
ناصرخسرو،
نبینی که چون کینه داران گل نو
پر از خون دل و دست پر خار دارد،
ناصرخسرو،
تو خار توانی که بر نیاری
ای شهره و دانا درخت گویا،
ناصرخسرو،
خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش،
ناصرخسرو،
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری،
مسعودسعد،
گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد،
بدیع الدین ترکو،
آه که بر لاله چیره آمد سنبل
آه که گل را نهاد خار بنفشه،
رفیع الدین مرزبانی فارسی،
چیست جرمم چه کرده ام باری
که نهی هر دمم ز نو خاری،
سنائی،
و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد ... بی شبهت کورشود، (کلیله و دمنه)،
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی بامید گل همی خار کشد،
عبدالواسع جبلی،
تا نماید زمانه خود یا نی
نو بهاری پس زمستانم
می نهد خارها کنون باری
بامیدگل و گلستانم،
روحی ولوالجی،
گلی بی زحمت خاری نباشد،
انوری،
زهی طراوت رویت نهاده گل را خار
نبوده در کف ایام خوشتر از تو نگار
رفیع الدین لنبانی،
گاهی نسیم لطف تو بر پای کرده سرو
وقتی نهیب قد تو گل را نهاده خار،
رفیع الدین لنبانی،
ز دولت هرچه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زینسو چو زانسو می نهد خارم،
مجیرالدین بیلقانی،
فلک بازاز نهان خارم نهاده ست
که پیری پای بر کارم نهاده ست،
مجیرالدین بیلقانی،
گلی بدست که داده ست روزگار بگوی
که بعد از آن بخفا خارهاش ننهاده ست،
مجیرالدین بیلقانی،
مرا خاری نهاد از هجر خویش آنروی همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم میخلد خارش،
مجیرالدین بیلقانی،
چیست زر و گل بدست الا که خارپای عقل
صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من،
خاقانی،
خار دردیدۀ فلک شکند
خاک در چشمۀ خور اندازد،
خاقانی،
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان بباغ صبای اندر آمده،
خاقانی،
وان گلی کو بنشاند بحسد
بر مکن گر همه خار قدم است،
خاقانی،
خسته نشوم ز خار نا اهل
زان خار گل خسان ببینم،
خاقانی،
خار غم در راه خاقانی نهاد
وز پی برداشتن قرضم نکرد،
خاقانی،
هر خار که گلبن طمع داشت
در چشم نمک فشان شکستم،
خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 787)،
بدانکه نیست کنم چون دهان گل پر زر
بدست طعنه چرا هر خسی نهد خارم،
خاقانی،
خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم
تا دوئی یکسو شود، هم من تو گردم هم تو من،
خاقانی،
واندر آن بستان کزو دست خزان را گل رسید
ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند،
خاقانی،
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 238)،
بست خیالش که هست همسر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او،
خاقانی،
ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته،
خاقانی،
شکست این دلم نادرست اعتقادی
بسم خار دردیدۀ آرزو زد،
خاقانی،
هر خار بباغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم،
خاقانی،
سایۀ خار تو سروستان است
خرمن نشو و نما آمده ای،
خاقانی،
گلی از باغ وفا آمده ای
خود خس و خارنما آمده ای،
خاقانی،
خار و گل نام خدا میگویند
ای سهی قد ز کجا آمده ای،
خاقانی،
گل ز آتش ظلم خار نالید بدرگاهش
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش،
خاقانی (چ عبدالرسولی ص 482)،
و آن را که ازحدیقۀ لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار،
ظهیر،
که گر زشکر و گل باتو تلختر گوید
نهد زمانه بسان ترانگبینش خار،
ظهیر،
نوای خارکش از عندلیب نیست عجب
که مدتی سر و کارش نبوده جز باخار،
ظهیر،
عجب بمانده ام از روزگار خود که چرا
گلی ندیده مرا صد هزار خار نهاد،
ظهیر،
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد،
نظامی،
دل بندۀ بوی عنبر آمیز گل است
جان چاکر عارض دلاویز گل است
بلبل که هزار خارکش بندۀ اوست
او نیز غلام خار سرتیز گل است،
اوحدالدین،
خار است نخست بار خرما،
سعدی،
هنر بچشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است،
سعدی،
تا گلت از خار و خارت از پای بدر آمد ... (گلستان سعدی باب دوم)،
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانی است
که هر خاری به تسبیحش زبانی است،
سعدی،
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم،
سعدی،
هر کرا با گل آشنائی بود
گو برو با جفای خار بساز،
سعدی،
جای گل گل باش و جای خار خار،
سعدی،
ز تهمت بی گناهی را منه خار
که نه گل دیداز بستان نه گلزار،
امیرخسرو دهلوی،
با دولتیان نشین که خاری
در صحبت گل شود بهاری،
امیرخسرو،
از آن زمان که بدنیا شکفت چون تو گلی
نهاد دست قضا خار باغ عقبی را،
ابن یمین،
مرا دست هجرانت خاری نهاد
گل دلگشای تو ناچیده هیچ،
ابن یمین،
چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن
خار اندوه نهاده ست گل خودرویت،
ابن یمین،
زانکه چون گل اگر زرم بودی
دست گیتی مرا نهادی خار،
ابن یمین،
خار کآتش بدو بود زنده
آتش کشتنیش می سوزد،
سلمان ساوجی،
خار آتش فروز سوختنی
گر ز گل جاه و شوکت اندوزد ...
سلمان ساوجی،
زادۀ خار است گل زان نیستش بوی وفا
خود کسی بوی وفا نشنید ز ابنای لئام،
سلمان ساوجی،
از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها،
جامی (دیوان ص 138)،
خارکش پیری با دلق درشت
پشتۀ خار همی برد به پشت،
جامی،
نهاده زهر برنوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب،
ابوطاهر،
، در تداول علم تشریح تیغه های مهرۀ گردن است که به عربی شوک میگویند صاحب ذخیره گوید: از آن موضع برآمده است و بخارهای مهرۀ گردن پیوسته است، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نزدیک خارها و مهره ها رسید و بدان خارها پیوسته، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، خارسیخ و سیخک و خار خروس و آن برآمدگی نوک تیزی است بر ساق ماکیان و خروس که پیری و جوانی آنها به بزرگی و خردی آن شناسند، صیصه، (منتهی الارب)، رجوع به همین کلمه شود، خوش قد، عقده گشا، (آنندراج)، از صفات سوزن:
گل که خواهد دل صدپارۀ بلبل دوزد
غرضش سرزنش سوزن خار است هنوز،
آصفی (از آنندراج)،
، ماه شب چهارده، ماه بدر، (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361) :
چو خورشید تابان نهان کرد روی
همی تاخت خار از پس پشت اوی
فردوسی (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361)،
، ناز و کرشمه، (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361) :
باده بیار ای پسر خوش که پاک
باده برد زین دل غمگین غبار
ای می و گل بخش لب و روی تو
بهرۀ چشم تو خماراست و خار،
مختاری (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361)،
- خار از پا بدر آمدن، رفع مزاحمت کردن، اندوه پایان یافتن:
گلم ز دست بدر برد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم بدر آید،
سعدی (غزلیات چ فروغی چ کتابفروشی بروخیم ص 115)،
- خار از پا برآوردن، رفع ایذاء و ناراحتی کردن:
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای بر آرد خاری،
سعدی،
- خار از پای کسی برکندن، ناراحتی را برطرف کردن:
دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش،
سعدی،
- خار از پای گذشتن، آب از سرگذشتن:
گفتمش چاره کن از بهر خدای
کآبم از سرگذشت وخار از پای،
نظامی،
- خارانداز، نوعی خارپشت باشد که خارهای خود را مانند تیر اندازد و به عربی آن را قنفذ گویند، (آنندراج)، رجوع به همین عنوان شود،
- خار برآوردن خوشه، خلع، (منتهی الارب)، رجوع بخلع شود،
- خار برچیده، خار گرد کرد شده، (آنندراج)،
- خار بر سر دیوار نهادن، رجوع به همین عنوان شود،
- خاربست، آنچه از خاربنان و خار و خلاشه و امثال آن برگرد دیوار باغ و کشت برای محافظت آن فرو برند برای عدم دخول سوار و پیاده و دیگر حیوانات موذیه، (آنندراج)،
رجوع به همین عنوان شود،
- خاربن، بوتۀ خار، (آنندراج)، رجوع به همین عنوان شود،
- خاربند، رجوع به خاربست در شود،
- خار پشت، جانوری است معروف، گویند مار افعی را می گیرد و سر بخود فرو میکشد و مار خود را چندان بر خارهای پشت او میزند که هلاک می شود، (آنندراج)، رجوع به همین عنوان شود،
- خار پیراهن، مخل و موذی، (آنندراج)،
رجوع به همین عنوان شود،
- خار ترازو، رجوع به همین عنوان شود،
- خار ترنجبین، خاری است که بر ترنجبین می باشد، رجوع به همین عنوان شود،
- خار چیدن، رجوع بخاردر راه شکستن شود،
- خارچین، خاربست، (آنندراج)، رجوع به خاربست و خاربند و همین عنوان شود،
- خارچینه، موچینه و منقاش سرتراشان باشد و سرهای دو انگشت که دو ناخن سبابه و ابهام را نیز گویند که با آن گوشت و پوست بدن آدمی را چنان گیرند که بدرد آید، (آنندراج)، رجوع به همین عنوان شود،
- خار خرما، سیخ خرما، سلاّ، (منتهی الارب)، رجوع به همین عنوان شود،
- خارخسک، خاری باشد سه پهلو بهترین آن بستانی بود و آن را مغربیان حمص الامیر خوانند، گویند معتدل است و عصارۀ آن را در جائی که کک بسیار باشد بیفشانند همه بمیرند، (آنندراج)، رجوع به همین عنوان شود،
- خار خلیدن، رجوع به همین عنوان و بخار نشاندن شود،
- خار و خس، معروف است و رجوع به همین عنوان شود،
- خار در پیراهن ریختن، ایذاء نمودن:
در بر عاشق چه راحت نازک اندامی کند
خار میریزد عبیر ناز در پیراهنش،
فطرت (از آنندراج)،
- خار در جگر شکستن، بیقرار کردن، (آنندراج)، رجوع به همین مدخل شود،
- خار از راه برداشتن، رفع مزاحمت کردن:
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی کن از ره خار بردار،
نظامی،
- خار در جیب افکندن، ایذاء کردن، (آنندراج) :
خار در جیب گلستان فکند گلخن ما
خنده بر نغمه ٔداود زند شیون ما،
طالب آملی (از آنندراج)،
رجوع به همین عنوان شود،
- خار در راه شکستن، کنایه از محافظت کردن باشد و خارچیدن را نیز گویند، (آنندراج) :
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی،
نظامی (خسرو شیرین)،
- خار رفتن در چیزی، رجوع به خار نشاندن شود،
- خار نشاندن، نشاندن خار در چیزی میباشد، (آنندراج)، رجوع به همین عنوان شود،
- خار نهادن بر چیزی، ایذاء و ناراحت کردن، (آنندراج) :
بوته بر عارض آن نگار نهاد
دل ما را ز عشق خار نهاد،
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
رجوع به همین عنوان شود،
- دیوخار،درختی است پرخار و آن را سفید خار و خفچه گویند و به عربی شجرهالجن خوانند، (آنندراج)، رجوع به دیوخار شود،
- سپیدخار، سفید خار، گیاهی است که به عربی آن را شوکهالبیضاء گویند، (آنندراج)، رجوع به همین عنوان شود،
- شترخار، اشترخار، رجوع به اشترخار و اشترغاژ شود
سنگ خارا، (آنندراج)، خار پارسی مطلق فلز را گویند و سنگ را نیز چون خاکی است متکون در آب تشبیه به فلز نموده و های مشابه در او الحاق نموده خاره گفته اند، (انجمن آرای ناصری) :
تیر در سنگ نشسته تا سوفار
خار پشتی نموده پشته خار،
امیرخسرو (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361)
خار، خیار است به لغت هندی
نام قصبه ای است از مضافات ری، (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361) :
بجای جائزۀ شعر گر در این مجلس
ببنده لطف کنی شهریاری ری و خار ...
امیدی (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361)،
و احتمال قوی میرود که این کلمه همان خوار باشد، رجوع به خوار شود
ده مهمی بوده از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود که ویران شده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
خار
اختیار تنفیذ یا فسخ یک معامله در ظرف زمان معین برای این اختیار، (فهرست لغات عربی به انگلیسی سالم القربه فی احکام الحسبه ص 102)
لغت نامه دهخدا
خار
خوب (بلهجۀ طبری)
لغت نامه دهخدا
خار
تیغ درخت، سیخهای نوک تیز که در شاخه های درختان و گیاهها میروید و هر چیز شبیه بان
فرهنگ لغت هوشیار
خار
گیاهی که دارای شاخه های باریک و نوک تیز و خراشنده است، شوک، هر یک از سیخ های نوک شاخه های درختان، تیغ درخت، هر چیز نوک تیز و خراشنده، هر یک از تیغ های مهره گردن
تصویری از خار
تصویر خار
فرهنگ فارسی معین
خار
خاربن، خلنگ
متضاد: گل، گلبن، خاشاک، خس، خسک، شوک، غاز، تیغ، سنگ خارا، خارا، گیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خار
دیدن خار در خواب بر سه وجه است. اول: وام. دوم: دشمنی. سوم: دشواری کارها.
اگر بیند خار بسیار داشت و اندامش از آن خار گزند نمی یافت، دلیل که وام بسیار دارد، ولکن جمله گذارده شود و هیچ رنج به وی نرسد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
خار
سالم، در سلامت، خوب، سرحال، در سانسکریت سوپوس soooos گفته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاره
تصویر خاره
(دخترانه)
خارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارا
تصویر خارا
(دخترانه)
نوعی سنگ آذرین، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارک
تصویر خارک
(دخترانه)
نوعی خرمای زرد و خشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارک
تصویر خارک
خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک، خرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارق
تصویر خارق
پاره کننده، ازهم درنده، شکافنده، ویژگی آنچه عادت و نظام عمومی و طبیعی را بر هم می زند، معجزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارج
تصویر خارج
مقابل داخل، بیرون، کشور بیگانه، ویژگی دورۀ عالی در تحصیلات مذهبی شیعه که بر اساس تقریرات استاد است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاره
تصویر خاره
خارا، برای مثال ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت / حوالۀ سر دشمن به سنگ خاره کنم (حافظ - ۷۰۰) ، به دندان مزد از او خواهم قمیصی / اگر اطلس بود یا خاره یا خز (سوزنی) پتکی که آهنگران با آن آهن بر روی سندان می کوبند، برای مثال به زیر ضربت شمشیر و گرزشان گفتی / که آبگینه و موم است خاره و سندان (عبدالواسع جبلی - ۳۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارا
تصویر خارا
نوعی سنگ سخت، گرانیت، برای مثال رخ خارا به خون لعل می شست / مگر در سنگ خارا لعل می جست ی چو از لعل لب شیرین خبر یافت / به سنگ خاره در گفتی گهر یافت (نظامی۲ - ۲۲۹)
نوعی پارچۀ ابریشمی دست باف، ستبر، موج دار و رنگین یا سفید، برای مثال چون باد زندنیجی کهسار برکشد / بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند (خاقانی - ۱۳۶)
خارا سفتن: شکستن، ساییدن یا سوراخ کردن سنگ خارا، برای مثال کوه کن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت / هرچه کرد از کاوش مژگان شیرین یاد داشت (ظهوری - لغتنامه - خارا سفتن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارش
تصویر خارش
خاریدن، پیدا شدن حالت یا علتی در پوست بدن که باعث خاریدن آن شود، در پزشکی جرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارش
تصویر خارش
عمل خاریدن
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است از دسته سنگهای آذرین درونی که خود دسته مشخصی را بنام سنگهای خارایی تشکیل میدهد. سنگی است سخت و مرکب از بلورهای اصلی کوارتز فلدسپات و میکا که برنگهای خاکستری و پشت گلی و سبز دیده میشود گرانیت، نوعی از بافته ابریشمی که مانند صوف موج داراست و مخطط عتابی، نغمه ایست از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارب
تصویر خارب
دزد، شتر دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارج
تصویر خارج
بیرون رونده، بیرون شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارف
تصویر خارف
خرما بان نگهبان خرماستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارص
تصویر خارص
دروغگو، کاذب
فرهنگ لغت هوشیار
پاره کننده از هم درذنده، بر هم زننده شورنده، ناجور پاره کنه از هم درنده، آنچه که بر خلاف نظم عمومی و جریان طبیعی امور باشد هر چه که نظام عمومی را بر هم زند، جمع خوارق. یا خارق عادت. آنچه که بر خلاف عادت باشد خارق العاده، امری عجیب و غیر معتاد که از پیغمبر امام و یا ولی سر زند معجزه: کرامت خارق العاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارک
تصویر خارک
خار کوچک خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک خرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارم
تصویر خارم
رها کننده، سرد، بد کاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاره
تصویر خاره
سنگ سخت، سنگ خارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاره
تصویر خاره
((رِ))
نوعی سنگ سخت، گرانیت، نوعی پارچه ابریشمی موجدار، خارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارق
تصویر خارق
((رِ))
پاره کننده، هر چه که برخلاف نظم طبیعی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارش
تصویر خارش
((رِ))
خاریدن، گر، بیماری پوستی که با خارش همراه است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارج
تصویر خارج
((رِ))
خروج کننده، بیرون، ظاهر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارا
تصویر خارا
نوعی سنگ سخت، گرانیت، نوعی پارچه ابریشمی موجدار، خاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارج
تصویر خارج
بیرون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خارش
تصویر خارش
Itchiness
دیکشنری فارسی به انگلیسی