برادر، داداش، خدمتکاری که وظیفۀ مراقبت از کودکان را بر عهده دارد، دایه، دده، برای مثال بیرون پر ازین طفلی ما را برهان ای جان / از منت هر دادو وز محنت هر دادا (مولوی۲ - ۱۴۶۴)
برادر، داداش، خدمتکاری که وظیفۀ مراقبت از کودکان را بر عهده دارد، دایه، دده، برای مِثال بیرون پر ازین طفلی ما را برهان ای جان / از منت هر دادو وز محنت هر دادا (مولوی۲ - ۱۴۶۴)
نوعی سنگ سخت، گرانیت، برای مثال رخ خارا به خون لعل می شست / مگر در سنگ خارا لعل می جست ی چو از لعل لب شیرین خبر یافت / به سنگ خاره در گفتی گهر یافت (نظامی۲ - ۲۲۹) نوعی پارچۀ ابریشمی دست باف، ستبر، موج دار و رنگین یا سفید، برای مثال چون باد زندنیجی کهسار برکشد / بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند (خاقانی - ۱۳۶) خارا سفتن: شکستن، ساییدن یا سوراخ کردن سنگ خارا، برای مثال کوه کن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت / هرچه کرد از کاوش مژگان شیرین یاد داشت (ظهوری - لغتنامه - خارا سفتن)
نوعی سنگ سخت، گرانیت، برای مِثال رخ خارا به خون لعل می شست / مگر در سنگ خارا لعل می جست ی چو از لعل لب شیرین خبر یافت / به سنگ خاره در گفتی گهر یافت (نظامی۲ - ۲۲۹) نوعی پارچۀ ابریشمی دست باف، ستبر، موج دار و رنگین یا سفید، برای مِثال چون باد زندنیجی کهسار برکشد / بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند (خاقانی - ۱۳۶) خارا سفتن: شکستن، ساییدن یا سوراخ کردن سنگ خارا، برای مِثال کوه کن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت / هرچه کرد از کاوش مژگان شیرین یاد داشت (ظهوری - لغتنامه - خارا سفتن)
نسبتی است که ابوالحسن احمد بن علی بن حسن بن هیثم طهمان بغدادی معروف به ابن الباد بدان شهرت داشت، وی مردی ثقه و فاضل بود و در علوم قرآن و ادب دست داشت و از فقه مالکی آگاهی داشت، وی از ابوسهل احمد بن محمد بن عبداﷲ بن قطان و ابومحمد دعلج بن احمد بن دعلج سجزی و ابوبکر محمد بن عبدالشافعی و دیگران حدیث استماع کرد و ابوبکر احمد بن علی بن ثابت خطیب و جماعت دیگری از وی روایت دارند و در ذی الحجۀ سال 420هجری قمری درگذشت، (از انساب سمعانی ورق 57 برگ ب)
نسبتی است که ابوالحسن احمد بن علی بن حسن بن هیثم طهمان بغدادی معروف به ابن الباد بدان شهرت داشت، وی مردی ثقه و فاضل بود و در علوم قرآن و ادب دست داشت و از فقه مالکی آگاهی داشت، وی از ابوسهل احمد بن محمد بن عبداﷲ بن قطان و ابومحمد دعلج بن احمد بن دعلج سجزی و ابوبکر محمد بن عبدالشافعی و دیگران حدیث استماع کرد و ابوبکر احمد بن علی بن ثابت خطیب و جماعت دیگری از وی روایت دارند و در ذی الحجۀ سال 420هجری قمری درگذشت، (از انساب سمعانی ورق 57 برگ ب)
چوبی باشد بلند و راست که کشتی بانان کشتی بدان رانند، چوبی را نیز گفته اند که جاروبی بر سر آن بندند و دیوار و سقف خانه را بدان جاروب کنند، هر چوبی که راست رسته باشد، چوبی که دار سازند بجهت قصاص دزدان. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) : نصیب دوست تو هست گل ز باغ ولی نصیب دشمن تو هست خاده از پی دار. سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزی چو خاده. سوزنی
چوبی باشد بلند و راست که کشتی بانان کشتی بدان رانند، چوبی را نیز گفته اند که جاروبی بر سر آن بندند و دیوار و سقف خانه را بدان جاروب کنند، هر چوبی که راست رسته باشد، چوبی که دار سازند بجهت قصاص دزدان. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) : نصیب دوست تو هست گل ز باغ ولی نصیب دشمن تو هست خاده از پی دار. سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزی چو خاده. سوزنی
خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خدّام، خدم، خادمین، خدمه. مؤنث. خادمه: چون ملک الهند است از آن دیدگانش گردش بر خادم هندو دو رست. خسروی. شمرده ست خادم در ایوان شاه کز ایشان یکی نیست بی دستگاه. فردوسی. بفرخنده فال و بروشن روان برفتند گرد اندرش خادمان. فردوسی. پرستنده در پیش و خادم چهل برو برگذشتند شادان بدل. فردوسی. زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاک دو کف پایت. منوچهری. برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری. منوچهری. احمد بن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 296). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 330). کنیزان و کرسی هزار از چگل پری چهره خادم هزار و چهل. اسدی (گرشاسب نامه). بدو گفت بر دار کن هر که هست بشد خادم و دید بتخانه پست. اسدی (گرشاسب نامه). سپهدار را داد خادم خبر که هست آن قباد فریدون گهر. اسدی (گرشاسب نامه). فرستاد گرد سپهبد بجای یکی سرور از خادمان سرای. اسدی (گرشاسب نامه). تن تو خادم این جان گرانمایه است خادم جان، گرانمایه همیدارش. ناصرخسرو. گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. (تاریخ بخارا). مهر و مه بود چو جوزا دوبدو خادم طالع سرطان اسد. خاقانی. خادم این جمع دان و آب ده دستشان قبۀ ازرق شعار، خسرو زرین غطا. خاقانی. و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. (جهانگشای جوینی). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. (جهانگشای جوینی). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی). نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام. قاآنی. ، خصی. (مقدمه الادب زمخشری). خواجه سرا. خایه کنده. خادم عبارت است از خواجه سرایانی که در حرمسرا و ابواب سلاطین و امرا خدمت کنند. (انساب سمعانی). و خادمان خصی را در دورۀ عباسی جاه ومقامی خاص بود و اول کسی که از این دسته استفاده کرد امین پسر هارون الرشید بود. رجوع شود بترجمه تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 161. و غالب خادمان در این عهد بردگان سیاه و سپید بودند از مردان و زنان و اصطلاحاً ببردگان سپید ممالیک و ببردگان سیاه عبید می گفتندو این خادمان بسه دسته تقسیم میشوند: بردگان، خصیان و کنیزان. جرجی زیدان از برای هر یک از این سه دسته بحث مفصلی دارد. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 22) : گفت نامه نویس به نعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من بفرستد. (ترجمه طبری بلعمی). و این (سودان) آن ناحیت است که خادمان بیشتر از اینجا آرند... بازرگانان فرزندان ایشان را بدزدند و بیارند و آنجا خصی کنند و بمصر آرند و بفروشند. (حدود العالم). کنون نهصدوسی تن از دختران بسر بر همه افسر از گوهران شمرده ست خادم بمشکوی شاه کزایشان یکی نیست بی دستگاه. فردوسی. شبستان او را بخادم سپرد وز آنجایگه روشنائی ببرد. فردوسی. چو فغفوربنهاد در کاخ پای بیامد سر خادمان سرای ز گرشاسب آزادی آورد پیش همان نیز خاتون ز اندازه بیش. اسدی. با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). و میگوید (محمد زکریا) که دو مرد اندر یک روز حجامت کردند و هر دو پیش از حجامت خایۀ مرغ خورده بودند هر دو را همان روز لقوه پدید آمد، یکی پیری فربه و دیگری جوان بود و لکن مزاج او مزاج خادمان بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دولت امروز زن و خادم راست کاین امیر ری و آن شاه قم است. خاقانی. دولت از خادم و زن چون طلبم کاملم، میل بنقصان چه کنم. خاقانی. خادمانند و زنان دولت یار چون مرا آن نشد، اینان چه کنم. خاقانی. ، دلاک. مالنده: و خادمان گرمابه رگهای سباتی بگیرند و حالی مانند سبات و غشی پدید آید و این رنج بدان زایل شود... لکن فروگرفتن این رگها خطر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، پیشکش. (منتهی الارب) (آنندراج)
خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خُدّام، خَدَم، خادمین، خَدَمه. مؤنث. خادمه: چون ملک الهند است از آن دیدگانش گردش بر خادم هندو دو رست. خسروی. شمرده ست خادم در ایوان شاه کز ایشان یکی نیست بی دستگاه. فردوسی. بفرخنده فال و بروشن روان برفتند گرد اندرش خادمان. فردوسی. پرستنده در پیش و خادم چهل برو برگذشتند شادان بدل. فردوسی. زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاک دو کف پایت. منوچهری. برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری. منوچهری. احمد بن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 296). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 330). کنیزان و کرسی هزار از چگل پری چهره خادم هزار و چهل. اسدی (گرشاسب نامه). بدو گفت بر دار کن هر که هست بشد خادم و دید بتخانه پست. اسدی (گرشاسب نامه). سپهدار را داد خادم خبر که هست آن قباد فریدون گهر. اسدی (گرشاسب نامه). فرستاد گرد سپهبد بجای یکی سرور از خادمان سرای. اسدی (گرشاسب نامه). تن تو خادم این جان گرانمایه است خادم جان، گرانمایه همیدارش. ناصرخسرو. گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. (تاریخ بخارا). مهر و مه بود چو جوزا دوبدو خادم طالع سرطان اسد. خاقانی. خادم این جمع دان و آب ده دستشان قبۀ ازرق شعار، خسرو زرین غطا. خاقانی. و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. (جهانگشای جوینی). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. (جهانگشای جوینی). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی). نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام. قاآنی. ، خصی. (مقدمه الادب زمخشری). خواجه سرا. خایه کنده. خادم عبارت است از خواجه سرایانی که در حرمسرا و ابواب سلاطین و امرا خدمت کنند. (انساب سمعانی). و خادمان خصی را در دورۀ عباسی جاه ومقامی خاص بود و اول کسی که از این دسته استفاده کرد امین پسر هارون الرشید بود. رجوع شود بترجمه تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 161. و غالب خادمان در این عهد بردگان سیاه و سپید بودند از مردان و زنان و اصطلاحاً ببردگان سپید ممالیک و ببردگان سیاه عبید می گفتندو این خادمان بسه دسته تقسیم میشوند: بردگان، خصیان و کنیزان. جرجی زیدان از برای هر یک از این سه دسته بحث مفصلی دارد. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 22) : گفت نامه نویس به نعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من بفرستد. (ترجمه طبری بلعمی). و این (سودان) آن ناحیت است که خادمان بیشتر از اینجا آرند... بازرگانان فرزندان ایشان را بدزدند و بیارند و آنجا خصی کنند و بمصر آرند و بفروشند. (حدود العالم). کنون نهصدوسی تن از دختران بسر بر همه افسر از گوهران شمرده ست خادم بمشکوی شاه کزایشان یکی نیست بی دستگاه. فردوسی. شبستان او را بخادم سپرد وز آنجایگه روشنائی ببرد. فردوسی. چو فغفوربنهاد در کاخ پای بیامد سر خادمان سرای ز گرشاسب آزادی آورد پیش همان نیز خاتون ز اندازه بیش. اسدی. با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). و میگوید (محمد زکریا) که دو مرد اندر یک روز حجامت کردند و هر دو پیش از حجامت خایۀ مرغ خورده بودند هر دو را همان روز لقوه پدید آمد، یکی پیری فربه و دیگری جوان بود و لکن مزاج او مزاج خادمان بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دولت امروز زن و خادم راست کاین امیر ری و آن شاه قم است. خاقانی. دولت از خادم و زن چون طلبم کاملم، میل بنقصان چه کنم. خاقانی. خادمانند و زنان دولت یار چون مرا آن نشد، اینان چه کنم. خاقانی. ، دلاک. مالنده: و خادمان گرمابه رگهای سباتی بگیرند و حالی مانند سبات و غشی پدید آید و این رنج بدان زایل شود... لکن فروگرفتن این رگها خطر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، پیشکش. (منتهی الارب) (آنندراج)
سنان پاشا. در عداد وزرای سلطان سلیم بود و بمسند صدارت نشست. در سفر ایران خدماتی بجای آورد در سال 923 هجری قمری در سفر مصر کشته شد. مدت صدارتش سه سال بود. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی) مسیح پاشا. در دورۀ سلطان مرادخان ثالث از جملۀ وزرا بود. در سال 979 هجری قمری والی ایالت مصر شد و بخوبی کشور مصر را اداره کرد و در 997وفات یافت. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی)
سنان پاشا. در عداد وزرای سلطان سلیم بود و بمسند صدارت نشست. در سفر ایران خدماتی بجای آورد در سال 923 هجری قمری در سفر مصر کشته شد. مدت صدارتش سه سال بود. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی) مسیح پاشا. در دورۀ سلطان مرادخان ثالث از جملۀ وزرا بود. در سال 979 هجری قمری والی ایالت مصر شد و بخوبی کشور مصر را اداره کرد و در 997وفات یافت. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی)
فریبنده. (دستور الاخوان) : خادع دردند درمانهای ژاژ ره زنند وزرستانان رسم باژ. مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر 6 ص 522). ، راه که گاه هویدا گردد و گاه مخفی، بعیر خادع، شتر که هر گاه نشیند پی ساق وی از جا رود، خلق خادع، خوی متلون، دینار خادع، یعنی دینار ناقص. (منتهی الارب). دینار کم از یک مثقال. (مهذب الاسماء)
فریبنده. (دستور الاخوان) : خادع دردند درمانهای ژاژ ره زنند وزرستانان رسم باژ. مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر 6 ص 522). ، راه که گاه هویدا گردد و گاه مخفی، بعیر خادع، شتر که هر گاه نشیند پی ساق وی از جا رود، خُلق خادع، خوی متلون، دینار خادع، یعنی دینار ناقص. (منتهی الارب). دینار کم از یک مثقال. (مهذب الاسماء)
دهی است از دهستان شاندیز طرقبه در دو هزارگزی جنوب شاندیز. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 917 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از رودخانه و محصولات آن غلات و بنشن است، شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی است. راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شاندیز طرقبه در دو هزارگزی جنوب شاندیز. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 917 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از رودخانه و محصولات آن غلات و بنشن است، شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی است. راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دعایی) دعای مغایبه و معنی آن ’بودا’ست و چون دعا بخطاب کنند بادی گویند و معنی آن با شماست، (آنندراج)، در مقام دعا آرند و مقام آن آخر کلامست، (هفت قلزم)، کلمه دعابمعنی باد، (ناظم الاطباء)، مدح و ثنا و ستایش: هرچه باداباد من این کار را میکنم، (فرهنگ نظام)، بادا مخفف ’بودا’ فعل مضارع از مصدر بودن است که متقدمان بعنوان دعا الفی بوسط افعال می افزودند مانند ’کند’، ’کناد’ و ’شود’، ’شواد’ و غیره، بنابراین الف وسط این کلمه ’بادا’ حرف دعاست و واو ’بود’ حذف شده است و الف آخر الف اشباع یا اطلاق است از قبیل: روزه بپایان رسید و آمد نوعید هر روز بر آسمانت بادا مروا، رودکی، نه آرام بادا شما را نه خواب مگر ساختی کین افراسیاب، فردوسی، بگفت این و بدرود کردش بمهر که یار تو بادا برفتن سپهر، فردوسی، و مؤلفان کتب هفت قلزم و آنندراج که الف آخر کلمه را بمعنی دعا آورده اند اشتباه کرده اند، کنایه ازچشم محبوب باشد، (غیاث)، رجوع به بادام سیاه شود
دعایی) دعای مغایبه و معنی آن ’بُوَدا’ست و چون دعا بخطاب کنند بادی گویند و معنی آن با شماست، (آنندراج)، در مقام دعا آرند و مقام آن آخر کلامست، (هفت قلزم)، کلمه دعابمعنی باد، (ناظم الاطباء)، مدح و ثنا و ستایش: هرچه باداباد من این کار را میکنم، (فرهنگ نظام)، بادا مخفف ’بودا’ فعل مضارع از مصدر بودن است که متقدمان بعنوان دعا الفی بوسط افعال می افزودند مانند ’کند’، ’کناد’ و ’شود’، ’شواد’ و غیره، بنابراین الف وسط این کلمه ’بادا’ حرف دعاست و واو ’بود’ حذف شده است و الف آخر الف اشباع یا اطلاق است از قبیل: روزه بپایان رسید و آمد نوعید هر روز بر آسمانْت بادا مروا، رودکی، نه آرام بادا شما را نه خواب مگر ساختی کین افراسیاب، فردوسی، بگفت این و بدرود کردش بمهر که یار تو بادا برفتن سپهر، فردوسی، و مؤلفان کتب هفت قلزم و آنندراج که الف آخر کلمه را بمعنی دعا آورده اند اشتباه کرده اند، کنایه ازچشم محبوب باشد، (غیاث)، رجوع به بادام سیاه شود
سنگی است از دسته سنگهای آذرین درونی که خود دسته مشخصی را بنام سنگهای خارایی تشکیل میدهد. سنگی است سخت و مرکب از بلورهای اصلی کوارتز فلدسپات و میکا که برنگهای خاکستری و پشت گلی و سبز دیده میشود گرانیت، نوعی از بافته ابریشمی که مانند صوف موج داراست و مخطط عتابی، نغمه ایست از موسیقی
سنگی است از دسته سنگهای آذرین درونی که خود دسته مشخصی را بنام سنگهای خارایی تشکیل میدهد. سنگی است سخت و مرکب از بلورهای اصلی کوارتز فلدسپات و میکا که برنگهای خاکستری و پشت گلی و سبز دیده میشود گرانیت، نوعی از بافته ابریشمی که مانند صوف موج داراست و مخطط عتابی، نغمه ایست از موسیقی