جدول جو
جدول جو

معنی خاثره - جستجوی لغت در جدول جو

خاثره
(ثِ رَ)
فرقۀ مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) ، زن که اندک درد یابد. (منتهی الارب) ، جماعت. یقال: رایت خاثرهً من الناس، ای جماعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاطره
تصویر خاطره
(دخترانه)
یاد، یادگاری، یادبود، اتفاقی که در گذشته افتاده و در ذهن شخص باقی مانده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاره
تصویر خاره
(دخترانه)
خارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاصره
تصویر خاصره
تهیگاه، پهلو، کمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاطره
تصویر خاطره
اثری که از یک واقعه در ذهن کسی می ماند، یادبود، یادگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاره
تصویر خاره
خارا، برای مثال ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت / حوالۀ سر دشمن به سنگ خاره کنم (حافظ - ۷۰۰) ، به دندان مزد از او خواهم قمیصی / اگر اطلس بود یا خاره یا خز (سوزنی) پتکی که آهنگران با آن آهن بر روی سندان می کوبند، برای مثال به زیر ضربت شمشیر و گرزشان گفتی / که آبگینه و موم است خاره و سندان (عبدالواسع جبلی - ۳۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
(ثِ رَ)
نام موضعی فزاره را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نقل کردن سخن. روایت کردن سخن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
اثرت البعیر اثرهً، رندیدم باطن سپل شتر را. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(گِ)
برگزیدن برای خود چیز نیکو را نه برای یاران خود
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
ستبر (شیر). (مهذب الاسماء). ثخن و اشتد فهوخاثر. (اقرب الموارد). خفته، کلچیده، بسته (شیر)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
سنگ خارا، سنگ. (آنندراج) (برهان قاطع). سنگ سخت. (غیاث اللغه) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) :
از آن کوهسار آتش افروختند
برآن خاره بر خار می سوختند.
فردوسی.
چگونه راهی، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره خار.
بهرامی.
ملک را عونی و اندیشه به وی یافته است
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر.
فرخی (چ عبدالرسولی ص 57).
تا همی پیدا بود نیک از بد ونرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار.
فرخی.
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
شکفته لاله رخساره حجاب لاله جراره
بر از عاج و دل از خاره تن از سیم و لب از شکر.
عنصری (از آنندراج).
نبشته چنین است برخاره سنگ
که گیتی بکس برندارد درنگ.
(گرشاسب نامه).
آتش به مراد تست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان.
ناصرخسرو.
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره.
ناصرخسرو.
از سنگ خاره رنج بودحاصل
بی عقل مرد سنگ بود خاره.
ناصرخسرو.
ازخاک و خار و خاره به اردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار.
سوزنی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده.
سوزنی.
برشه از رای سدید وی بود آسان گشای
سد اسکندر که هست از خاره و روی و حدید.
سوزنی.
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گذرد بر دمد زخاره خضر.
سوزنی.
آتش زآهن آمد و زو گشت ایمن آب
آهن زخاره زاد و از او گشت خاره سست.
خاقانی.
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.
خاقانی.
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.
نظامی.
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
که ای کوه ارچه داری سنگ خاره
جوانمردی کن وشو پاره پاره.
نظامی.
تیرش ارسوی سنگ خاره شود
سنگ چون ریگ پاره پاره شود.
نظامی.
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
که ندوزند پرنیان و حریر.
نظامی.
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره.
نظامی.
هر که در این گلشنش بوی می عشق تافت
مست شود تاابد گر دلش از خاره نیست.
عطار.
چارها کردیم و اینجا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست.
مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 256).
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را.
مولوی (مثنوی).
گر تو سنگ خاره و مرمر بوی
چون بصاحب دل رسی گوهر شوی.
مولوی (مثنوی).
اگر خواهی برون آری ز سنگ خاره حیوانی
بسان ناقۀ صالح که بیرون آمد از خارا.
هندوشاه نخجوانی.
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حوالت سر دشمن بسنگ خاره کنم.
حافظ.
نگرفت در تو گریۀ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب.
حافظ.
سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطرۀ باران اثر نکرد.
حافظ
بمعنی خار است که آن پارچۀ موجدار باشد و قیمتی. (آنندراج) (برهان قاطع). نوعی از قماش و آن در نور آفتاب پاره پاره شودچنانچه کتان در مهتاب. (چراغ هدایت) (سراج اللغات) (غیاث اللغه). نوعی از جامه ها که ساده و مخطط باشد و مخطط را خارای عتابی گویند منسوب بعتاب که بافندۀ آن بود. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). پارچه ای لطیف و حریر مانند. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 378) :
اگر جبّۀ خاره را مستحقّم
ز تو بس کنم من بیک زند نیجی.
سوزنی.
بدندان مزد از او خواهم قمیصی
اگر اطلس بود یا خاره یا خز.
سوزنی.
ز چرخ اطلسم امید نبود و گه گه
گرم دهدز دل دوستان دهد خاره.
رضی الدین نیشابوری (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 378)
ظاهراً آلتی بوده است از موی درشت چنانکه ماهوت پاک کن و دندان شوی:
گره در گره خم دم تا به پشت
همه سرش چون خاره موی درشت.
اسدی.
، ظاهراً یکی از معانی خاره پتک است (مقابل سندان) و این معنی از فرهنگهافوت شده:
آن کشیدی ز غم کجا هرگز
نکشیده ست خاره و سندان.
مسعودسعد.
زیر نام تو موم گردد و گل
تارک خاره و دل سندان.
مسعودسعد (دیوان ص 380).
بزیر ضربت شمشیر و گرزشان گفتی
که آبگینه و موم است خاره و سندان.
عبدالواسع جبلی
زن راگویند. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) :
مر آن خاره را بود دغدوی نام
که زردشت فرخنده را بود مام.
؟ (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)
جاروبی را گویندکه بر سر چوب درازی بندند و سقف خانه را بدان روبندو پاک کنند. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ج 1 ص 378)
غورۀ خرما. بسر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
لزج: ارض لزجه، زمینی خاره. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
بمعنی خاده نیز آمده است که چوب راست رسته باشد. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شعبه ای است از رود خانه جاجرود در ورامین
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
اثاره. اثر. نقل و روایت کردن سخنی را
لغت نامه دهخدا
(ثِ رَ)
تأنیث داثر: امم داثره، امتهای از میان رفته. اقوام منقرض شده
لغت نامه دهخدا
(طِ رَ / رِ)
اموری که بر شخص گذشته باشد و آثاری از آن در ذهن شخص مانده باشد. گذشته های آدمی، وقایع گذشته که شخص آن را دیده یا شنیده است. دیده های گذشته یا شنیده های گذشته. ج، خواطر، خاطره ها، خاطرات، یادگار.
- خاطره نویس، افرادی که خاطرات افراد بزرگ تاریخ زمان خود را می نویسند.
- خاطره نویسی، عمل ثبت خاطرات
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
تأنیث خاسر: صفقه خاسره، سودای به ضرر و زیان. مقابل رابحه.
- کره خاسره، حملۀ غیر نافع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : تلک اذا کره خاسره. (قرآن 12/79)
لغت نامه دهخدا
(طِ رَ)
رجوع به خاطره شود
لغت نامه دهخدا
(صِ رَ)
تهیگاه. آنچه میان سر سرین و کوتاه ترین استخوان پهلو است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مابین الحرقفه و القصیری و قیل ما فوق الطفطفهو الشراسف. (اقرب الموارد). تهیگاه. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). اطل. (بحر الجواهر) ، لگن خاصره: استخوان بندی لگن خاصره دارای یک استخوان موسوم به استخوان خاصره است که اندام پائین را به تنه وصل می کند. استخوان خاصره در جنین از قطعۀ استخوانی بوجود می آید. قطعۀ حرقفی در بالا، قطعۀ عانه در جلو، قطعۀ ورکی در پائین. سه قطعه مذکور در شخص بالغ در وسط حفره ای موسوم به حفرۀ حقه ای با هم التیام پیدا کرده و استخوان واحدی را تشکیل می دهند. استخوان خاصره استخوانی است عرضاً مسطح و محیط غیر منظم چهار ضلعی دارد بنابراین دارای یک سطح خارجی و یک سطح داخلی و چهار کنار (قدامی، خلفی، فوقانی، تحتانی) و چهار زاویه (قدامی فوقانی - خلفی فوقانی - قدامی تحتانی - خلفی تحتانی) است.
سطحها: سطح خارجی در وسط حفرۀ عمیق مفصلی است موسوم به حقۀ استخوان خاصره که با سر مدور و صاف استخوان ران مفصل خاصره و ران را تشکیل می دهد. در بالای حقۀ سطح پهن و پیچ دار و نسبه عمیقی است موسوم به حفرۀ خارجی خاصره که محل اتصال عضله ها میباشد مقابل باهمین حفره در سطح داخلی استخوان حفرۀ داخلی خاصره است. در پائین حقه سوراخ بیضی شکل بزرگی است بنام سوراخ سدادی که بواسطۀ پرده ای موسوم به غشاء سدادی پوشیده و مسدود است. کناره ها: مهمتر از همه کنار فوقانی است که موسوم به ستیغ حرقفی یا ستیغ خاصره میباشد. این کنار پیچدار و شبیه بحرف (S) لاتینی است. در جلوو عقب ضخیم و در وسط نازک میباشد. ستیغ بخوبی زیر پوست احساس میشود و بخط لکنی نیز موسوم است و قسمتهای طرفی تنه را از اندام پائین جدا می سازد. در قسمت قدامی کنار تحتانی سطح بیضی شکل مفصلی است که با سطح شبیه بخود از استخوان خاصره طرف دیگر مفصل شده و موسوم به ارتفاق عانه می گردد. زوایا: زاویه های مورد بحث عبارت است: از زاویۀ قدامی فوقانی و زاویۀ تحتانی خلفی و زاویۀ خلفی فوقانی.
الف - زاویۀ قدامی فوقانی: برجستگی کوچک صافی است موسوم بخار خاصرۀ قدامی فوقانی که در زیر پوست محسوس است این برآمدگی برای اندازه گرفتن پا بکار میرود و محل اتصال دو عضله بنام ’خیاطه’ و ’کشنده پهن نیام’ میباشد، همچنین رباطی موسوم به رباط فالب که قوس ران نیز نامیده میشود از خار قدامی فوقانی بپائین و داخل کشیده شده و نزدیک به ارتفاق عانه به برجستگی موسوم به خار عانه تمام میگردد. این رباط بواسطۀ نسج سلولی نازکی از پوست جداست و فرورفتگی قوسی شکلی ایجاد میکند که حد بین شکم و ران است و کشالۀ ران نامیده میشود.
ب - زاویۀ خلفی تحتانی: تودۀ درشتی است موسوم به برجستگی ورکی که ضخیم ترین قسمت استخوان است و محل اتصال عضله های خلفی ران می باشد.
ج - زاویۀ خلفی فوقانی یا خار خاصرۀ خلفی فوقانی در انتهای خلفی ستیغ خاصره و در وسط فرورفتگی کوچک سدادی قرار دارد موسوم به فرورفتگی تحتانی کمر. (از کالبدشناسی هنری چ نعمت اﷲ کیهانی ص 39 و 40 چ تهران 1325)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماثره
تصویر ماثره
عمل پسندیده، مکرمت موروث جمع ماثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاطره
تصویر خاطره
اندیشه و خیال، یادبود، یادگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاصره
تصویر خاصره
تهیگاه، پهلو، کمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاره
تصویر خاره
سنگ سخت، سنگ خارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاثر
تصویر خاثر
سنگین جان، شیر ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشره
تصویر خاشره
فرومازیه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاثر
تصویر خاثر
((ثِ))
بسته، دلمه شده، شوریده دل، تباه عقل گشته
فرهنگ فارسی معین
((ص رِ))
استخوانی است مسطح و پهن و درشت که به دور خود پیچ خورده و شبیه به یک بال می باشد و آن استخوان با استخوان دیگر نظیر خود، استخوان خاجی لگن خاصره را می سازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاطره
تصویر خاطره
((طِ رِ))
ضمیر، اندیشه و خیال، یادبود، یادگار، آن چه بر کسی گذشته و اثرش در ذهن مانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاره
تصویر خاره
((رِ))
نوعی سنگ سخت، گرانیت، نوعی پارچه ابریشمی موجدار، خارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاطره
تصویر خاطره
یادبود، یادمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تهیگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حافظه، ذهن، یاد، یادبود، یادگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوب، قشنگ، منظم، سالم تندرست
فرهنگ گویش مازندرانی