دهی است از دهستان گنجگاه بخش سنجبد شهرستان هروآباد. در 10هزارگزی غرب سنجبد (گیوی) و 2هزارگزی جادۀ هروآباد به اردبیل، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 441 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان گنجگاه بخش سنجبد شهرستان هروآباد. در 10هزارگزی غرب سنجبد (گیوی) و 2هزارگزی جادۀ هروآباد به اردبیل، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 441 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 40هزارگزی شمال باختری ورزقان با 176 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 40هزارگزی شمال باختری ورزقان با 176 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
نعت فاعلی از حلق. سترندۀ موی. سرتراش. آرایشگر سر و صورت. سلمانی. ج، حلقه، پر و مملو، بدیمن. (منتهی الارب). مشئوم، پستان پرشیر. ج، حلّق، حوالق. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، تاک بررفته بردرخت، کوه بلند. (منتهی الارب). جبل مرتفع. جای بلند: جاء من حالق، ای من مکان مشرف. لاتفعل کذا امک حالق، نفرینی است، یعنی چنین مکن مادرت تراگم کناد، و در گم شدن تو موی سر برکناد و بستراد
نعت فاعلی از حلق. سترندۀ موی. سرتراش. آرایشگر سر و صورت. سلمانی. ج، حَلَقه، پر و مملو، بَدْیُمْن. (منتهی الارب). مشئوم، پستان پرشیر. ج، حُلَّق، حوالق. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، تاک بررفته بردرخت، کوه بلند. (منتهی الارب). جبل مرتفع. جای بلند: جاء من حالق، ای من مکان مشرف. لاتفعل کذا امک حالق، نفرینی است، یعنی چنین مکن مادرت تراگم کناد، و در گم شدن تو موی سر برکناد و بستراد
حیله. مکر. دستان. تدبیر. غدر. بهانه. فریب. (ناظم الاطباء). زرق. دلغم. (لغت نامۀ اسدی) : کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت ترادیدم به برنایی فسارآهخته و لانه. کسایی. می بدانید کاین جهان فسوس همه باد است و حیلت و دلغم. خطیری. راستی در کار برتر حیلت است راستی کن تا نبایدت احتیال. ناصرخسرو. فاش کن حیلت بداندیشان تا نگویند غافلی ز ایشان. اوحدی. بحیلت او را بیرون آوردند. (کلیله و دمنه). - حیلت آموز، حیله گر. حیله ساز: میباش فقیه طاعت اندوز اما نه فقیه حیلت آموز. نظامی. - حیلت پژوه، حیلت رفتار و حیلت پیشه: مرد حیلت پژوه گفت که من سنجمش ناشکسته هم بر من. امیرخسرو (ازآنندراج). - حیلت ساز، حیله ساز. حیله گر: ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ. فرخی. - حیلت کردن، علاج کردن. چاره کردن: گفتند این را (موی پای بلقیس را) به آهک نوره حیلت کنیم. (ترجمه طبری بلعمی). - ، کوشیدن. سعی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن حضرت بر پهلوی افتاده بود (در غزوۀ احد) و نتوانست خاستن و تنها بمانده بود و کس با او نمانده حیلت کرد و بازنشست و بر پای خاست. (ترجمه طبری بلعمی). - حیلت گر، محتال. مکار: چرخ حیلت گر است و حیلۀ او نخرد مرد هوشیار بصیر. ناصرخسرو. فاسق و فاجر واهل فساد و حیلت گر را تربیت نکند. (گلستان). - حیلت گری، احتیال و مکر: بگفت ای جلیس مبارک نفس نخوردم به حیلت گری مال کس. سعدی. و رجوع به حیله شود
حیله. مکر. دستان. تدبیر. غدر. بهانه. فریب. (ناظم الاطباء). زرق. دلغم. (لغت نامۀ اسدی) : کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت ترادیدم به برنایی فسارآهخته و لانه. کسایی. می بدانید کاین جهان فسوس همه باد است و حیلت و دلغم. خطیری. راستی در کار برتر حیلت است راستی کن تا نبایدت احتیال. ناصرخسرو. فاش کن حیلت بداندیشان تا نگویند غافلی ز ایشان. اوحدی. بحیلت او را بیرون آوردند. (کلیله و دمنه). - حیلت آموز، حیله گر. حیله ساز: میباش فقیه طاعت اندوز اما نه فقیه حیلت آموز. نظامی. - حیلت پژوه، حیلت رفتار و حیلت پیشه: مرد حیلت پژوه گفت که من سنجمش ناشکسته هم بر من. امیرخسرو (ازآنندراج). - حیلت ساز، حیله ساز. حیله گر: ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ. فرخی. - حیلت کردن، علاج کردن. چاره کردن: گفتند این را (موی پای بلقیس را) به آهک نوره حیلت کنیم. (ترجمه طبری بلعمی). - ، کوشیدن. سعی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن حضرت بر پهلوی افتاده بود (در غزوۀ احد) و نتوانست خاستن و تنها بمانده بود و کس با او نمانده حیلت کرد و بازنشست و بر پای خاست. (ترجمه طبری بلعمی). - حیلت گر، محتال. مکار: چرخ حیلت گر است و حیلۀ او نخرد مرد هوشیار بصیر. ناصرخسرو. فاسق و فاجر واهل فساد و حیلت گر را تربیت نکند. (گلستان). - حیلت گری، احتیال و مکر: بگفت ای جلیس مبارک نفس نخوردم به حیلت گری مال کس. سعدی. و رجوع به حیله شود
بزان بسیار، گلۀ گوسفند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حذافت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). اسم است احتیال را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). حیل. حول. (منتهی الارب) ، سنگها که از اطراف و جوانب کوه بپائین افتند و بسیار گردند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
بزان بسیار، گلۀ گوسفند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حذافت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). اسم است احتیال را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). حیل. حول. (منتهی الارب) ، سنگها که از اطراف و جوانب کوه بپائین افتند و بسیار گردند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
حیله. حذاقت و جودت نظر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). نظر و قدرت بر تصرف و توانائی. (ناظم الاطباء). ج، حول، حیل، حیلات. (منتهی الارب) ، چاره: چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کزو فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم. ناصرخسرو. ترا که مار گزیده ست حیله تریاقست ز ما بخواه گمان چون بری که ما ماریم. ناصرخسرو. ، افسون. فسون. مکر. فریب. نیرنگ. خدعه. کید. ترفند. (یادداشت مرحوم دهخدا). زرق. دلغم. - حیله انداختن، حیله کردن: گر ز پا افتاده ام زنهار دست از من مدار حیله در صیدم میندازی که بسمل گشته ام. نادم (از آنندراج). - حیله باز، مکار. (آنندراج). - حیله بازی، مکاری. - حیله پژوه، حیله پیشه. - حیله ساز، مکار. حیله گر: گر ستدندش ز من ای حیله ساز با چو تو صیدی به من آرند باز. نظامی. دو سوراخ چون روبه حیله ساز یکی سوی شهوت یکی سوی آز. نظامی. - حیله سازی، مکر. خدعه. - حیله کردن، حیله انداختن: حیله کرد انسان و حیله ش دام بود آنکه جان پنداشت خون آشام بود. مولوی. حیله کردند آمدند ایشان بشیر کز وظیفه ما ترا داریم سیر. مولوی. - حیله گر، محتال. مکار: بحث عقل است این چه عقل ای حیله گر تا ضعیفی ره برد آنجا مگر. مولوی. - حیله گری، حیله سازی: گویند که دوش شحنگان تتری دزدی بگرفتند بصد حیله گری. سعدی. - حیله ور، محیل. حیله گر. حیلت ساز
حیله. حذاقت و جودت نظر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). نظر و قدرت بر تصرف و توانائی. (ناظم الاطباء). ج، حِوَل، حِیَل، حیلات. (منتهی الارب) ، چاره: چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کزو فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم. ناصرخسرو. ترا که مار گزیده ست حیله تریاقست ز ما بخواه گمان چون بری که ما ماریم. ناصرخسرو. ، افسون. فسون. مکر. فریب. نیرنگ. خدعه. کید. ترفند. (یادداشت مرحوم دهخدا). زرق. دلغم. - حیله انداختن، حیله کردن: گر ز پا افتاده ام زنهار دست از من مدار حیله در صیدم میندازی که بسمل گشته ام. نادم (از آنندراج). - حیله باز، مکار. (آنندراج). - حیله بازی، مکاری. - حیله پژوه، حیله پیشه. - حیله ساز، مکار. حیله گر: گر ستدندش ز من ای حیله ساز با چو تو صیدی به من آرند باز. نظامی. دو سوراخ چون روبه حیله ساز یکی سوی شهوت یکی سوی آز. نظامی. - حیله سازی، مکر. خدعه. - حیله کردن، حیله انداختن: حیله کرد انسان و حیله ش دام بود آنکه جان پنداشت خون آشام بود. مولوی. حیله کردند آمدند ایشان بشیر کز وظیفه ما ترا داریم سیر. مولوی. - حیله گر، محتال. مکار: بحث عقل است این چه عقل ای حیله گر تا ضعیفی ره برد آنجا مگر. مولوی. - حیله گری، حیله سازی: گویند که دوش شحنگان تتری دزدی بگرفتند بصد حیله گری. سعدی. - حیله ور، محیل. حیله گر. حیلت ساز
احاطه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، کار کردن شمشیر، لازم شدن کاری به کسی و واجب گشتن، فرودآمدن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیق شود
احاطه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، کار کردن شمشیر، لازم شدن کاری به کسی و واجب گشتن، فرودآمدن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حَیق شود