جدول جو
جدول جو

معنی حیلق - جستجوی لغت در جدول جو

حیلق
(حَ لَ)
بلا و سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حیل
تصویر حیل
حیله ها، فریب ها، جمع واژۀ حیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلق
تصویر حلق
حفره ای مخروطی شکل در پشت زبان که بین مری و دهان قرار دارد، گلو، نای
تراشیدن مو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حالق
تصویر حالق
زایل کننده و سترندۀ موی، سرتراش، دارویی که موی بدن را زایل کند مانند زرنیخ و نوره، کوه بسیار بلند که گیاهی در آن نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیله
تصویر حیله
مکر، فریب، کلک، حقّه، نیرنگ، نارو، گول، تنبل، دستان، ترفند، گربه شانی، خدعه، غدر، تزویر، ترب، چاره، قلّاشی، خاتوله، ستاوه، شید، کید، دویل، دغلی، شکیل، اشکیل، احتیال، روغان، دلام، ریو
قدرت و توانایی بر هر گونه تصرف و تدبیر، چاره گری
فرهنگ فارسی عمید
(حَ لَ)
ستور خرد. (منتهی الارب). ستور خرد یا یک نوع کرم کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی است از دهستان گنجگاه بخش سنجبد شهرستان هروآباد. در 10هزارگزی غرب سنجبد (گیوی) و 2هزارگزی جادۀ هروآباد به اردبیل، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 441 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 40هزارگزی شمال باختری ورزقان با 176 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
پیله. (فرهنگ فارسی معین). پیله. دودالقز. بادامه. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
ماده شتر شتاب. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، زن شتاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَلْ لَ / حَ لَ)
ضعیف احمق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نعت فاعلی از حلق. سترندۀ موی. سرتراش. آرایشگر سر و صورت. سلمانی. ج، حلقه، پر و مملو، بدیمن. (منتهی الارب). مشئوم، پستان پرشیر. ج، حلّق، حوالق. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، تاک بررفته بردرخت، کوه بلند. (منتهی الارب). جبل مرتفع. جای بلند: جاء من حالق، ای من مکان مشرف. لاتفعل کذا امک حالق، نفرینی است، یعنی چنین مکن مادرت تراگم کناد، و در گم شدن تو موی سر برکناد و بستراد
لغت نامه دهخدا
(حَ بَلْ لَ)
گوسفند خرده. (مهذب الاسماء). گوسفندان ریزه که کلان نشوند. بزهای کوتاه بالا و فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
کسی که خیر در وی نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
حیله. مکر. دستان. تدبیر. غدر. بهانه. فریب. (ناظم الاطباء). زرق. دلغم. (لغت نامۀ اسدی) :
کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترادیدم به برنایی فسارآهخته و لانه.
کسایی.
می بدانید کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم.
خطیری.
راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال.
ناصرخسرو.
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی ز ایشان.
اوحدی.
بحیلت او را بیرون آوردند. (کلیله و دمنه).
- حیلت آموز، حیله گر. حیله ساز:
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز.
نظامی.
- حیلت پژوه، حیلت رفتار و حیلت پیشه:
مرد حیلت پژوه گفت که من
سنجمش ناشکسته هم بر من.
امیرخسرو (ازآنندراج).
- حیلت ساز، حیله ساز. حیله گر:
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی.
- حیلت کردن، علاج کردن. چاره کردن: گفتند این را (موی پای بلقیس را) به آهک نوره حیلت کنیم. (ترجمه طبری بلعمی).
- ، کوشیدن. سعی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن حضرت بر پهلوی افتاده بود (در غزوۀ احد) و نتوانست خاستن و تنها بمانده بود و کس با او نمانده حیلت کرد و بازنشست و بر پای خاست. (ترجمه طبری بلعمی).
- حیلت گر، محتال. مکار:
چرخ حیلت گر است و حیلۀ او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
ناصرخسرو.
فاسق و فاجر واهل فساد و حیلت گر را تربیت نکند. (گلستان).
- حیلت گری، احتیال و مکر:
بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلت گری مال کس.
سعدی.
و رجوع به حیله شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
بزان بسیار، گلۀ گوسفند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حذافت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). اسم است احتیال را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). حیل. حول. (منتهی الارب) ، سنگها که از اطراف و جوانب کوه بپائین افتند و بسیار گردند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
حیله. حذاقت و جودت نظر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). نظر و قدرت بر تصرف و توانائی. (ناظم الاطباء). ج، حول، حیل، حیلات. (منتهی الارب) ، چاره:
چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کزو
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم.
ناصرخسرو.
ترا که مار گزیده ست حیله تریاقست
ز ما بخواه گمان چون بری که ما ماریم.
ناصرخسرو.
، افسون. فسون. مکر. فریب. نیرنگ. خدعه. کید. ترفند. (یادداشت مرحوم دهخدا). زرق. دلغم.
- حیله انداختن، حیله کردن:
گر ز پا افتاده ام زنهار دست از من مدار
حیله در صیدم میندازی که بسمل گشته ام.
نادم (از آنندراج).
- حیله باز، مکار. (آنندراج).
- حیله بازی، مکاری.
- حیله پژوه، حیله پیشه.
- حیله ساز، مکار. حیله گر:
گر ستدندش ز من ای حیله ساز
با چو تو صیدی به من آرند باز.
نظامی.
دو سوراخ چون روبه حیله ساز
یکی سوی شهوت یکی سوی آز.
نظامی.
- حیله سازی، مکر. خدعه.
- حیله کردن، حیله انداختن:
حیله کرد انسان و حیله ش دام بود
آنکه جان پنداشت خون آشام بود.
مولوی.
حیله کردند آمدند ایشان بشیر
کز وظیفه ما ترا داریم سیر.
مولوی.
- حیله گر، محتال. مکار:
بحث عقل است این چه عقل ای حیله گر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر.
مولوی.
- حیله گری، حیله سازی:
گویند که دوش شحنگان تتری
دزدی بگرفتند بصد حیله گری.
سعدی.
- حیله ور، محیل. حیله گر. حیلت ساز
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَیْ یُ)
احاطه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، کار کردن شمشیر، لازم شدن کاری به کسی و واجب گشتن، فرودآمدن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیق شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سترده. (از منتهی الارب) (آنندراج).
- لحیه حلیق، ریش سترده. و نگویندلحیه حلیقه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یلق
تصویر یلق
سپید، گاوان سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالق
تصویر حالق
زایل کننده و سترنده موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیق
تصویر حلیق
ریش سترده ریش تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیل
تصویر حیل
قوه، توانائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو، حلقوم، مجرای غذا در بیخ دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیله
تصویر حیله
قدرت بر تصرف، توانائی، چاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیلت
تصویر حیلت
مکر، حیله، تدبیر، بهانه، فریب، دستان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته پیله پتیار سختی، لشکر، بزرگمرد، شگفت آور، مردیک چشم، چغاز (سلیطه)
فرهنگ لغت هوشیار
((لِ))
ماده و دوایی که زایل کننده و سترنده موی باشد مانند زرنیخ و نوره و سفید آب و خاکستر و غیره، حلاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیله
تصویر حیله
((لِ))
قدرت، توانایی، چاره، فریب، نیرنگ، حیلت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیلت
تصویر حیلت
((لَ))
قدرت، توانایی، چاره، فریب، نیرنگ، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلق
تصویر حلق
تراشیدن موی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیله
تصویر حیله
ترفند، شیله، فریب
فرهنگ واژه فارسی سره
احتیال، تزویر، تغابن، تلبیس، چاره، حقه، حیلت، خدعه، دستان، دغا، دوال، ریا، سالوس، شعبده، شید، ظاهرنمایی، غدر، فریب، فسوس، فن، فند، کید، مکر، نیرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تزویر، حیله، خدعه، دوال، فریب، مکر، نیرنگ، چاره اندیشی، چاره، چاره گری، تدبیر، ترفند، شگرد، توانایی، قدرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد