جدول جو
جدول جو

معنی حیفس - جستجوی لغت در جدول جو

حیفس
(حِ یَ)
کوتاه فربه. (مهذب الاسماء). کوتاه و درشت سطبر و بی خیر و در آن پنج لغت دیگر آمده. حیفسی. حفیساء. حفاسی. حیفساء. حفیسی، مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حیفس
(حَ فَ)
خشم کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حیفا
تصویر حیفا
(دخترانه)
نام بندری در فلسطین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حیف
تصویر حیف
در هنگام تاسف و افسوس بر از دست دادن چیزی گفته می شود، موجب پشیمانی
ستم کردن، ظلم کردن، ظلم، جور، ستم
فرهنگ فارسی عمید
(تَ صَ تُ)
خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُیْ یَ)
جمع واژۀ حائف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حائف شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حیفه، به معنی ناحیه و گوشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ یَ)
اتباع است حیفس را یعنی دلاور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
کوتاه بالا. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بندری به فلسطین دارای 100هزار سکنه و محصولات عمده آن زیتون و مرکبات است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ناحیه و گوشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، چوبی بر مثال نصف نی است که در پشت آن نی دیگر باشد و بدان تیرها و کمان ها تراشند، خرقه ای که بدان دامن پیراهن پیوند کنند از پس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ فِ)
حفنس. زن بدزبان کم حیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
متکبر بسیار گوشت که جابجا گوشت پاره هااز بدن وی برآمده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گوسفند بسیار گوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جنبیدن بر بسترو بی قرار بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلطیدن بر خوابگاه. تحلحل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
کوتاه لئیم خلقت. (منتهی الارب). حیفس. رجوع به حیفس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حیف
تصویر حیف
دریغ، افسوس جور و ستم کردن بر کسی جور و ستم کردن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیفا
تصویر حیفا
زمین بی باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنفس
تصویر حنفس
زن بی شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیف
تصویر حیف
((حِ))
ظلم، جور، افسوس، دریغ، نوعی توهین درباره کسی که آن قدر نالایق است که لیاقت نان خوردن هم ندارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیف
تصویر حیف
افسوس
فرهنگ واژه فارسی سره
آه، افسوس، دریغ، جور، ستم، ظلم
متضاد: داد، انتقام
فرهنگ واژه مترادف متضاد