جدول جو
جدول جو

معنی حیطه - جستجوی لغت در جدول جو

حیطه
زمین، میدان یا مکانی مشخص برای انجام عملی خاص
تصویری از حیطه
تصویر حیطه
فرهنگ فارسی عمید
حیطه
حفظ کردن در پناه گرفتن نگاهبانی کردن، هر جای احاطه شده زمینی فراخ که اطراف آنرا احاطه کرده باشند دیواربست. دیوار بست، دیوار بر آوردن دیوار کشیدن، دز پناه گرفتن، هشیاری، دلسوزی، زن پاک
فرهنگ لغت هوشیار
حیطه
((طِ))
احاطه شده، حفظ کردن، در پناه خود درآوردن
تصویری از حیطه
تصویر حیطه
فرهنگ فارسی معین
حیطه
گستره
تصویری از حیطه
تصویر حیطه
فرهنگ واژه فارسی سره
حیطه
چهارچوب، حوزه، شمول، قلمرو، کادر، محدوده، محوطه، پهنه، میدان، گستره
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حنطه
تصویر حنطه
گندم، نوعی دانۀ کوچک سرشار از نشاسته که غذای اصلی انسان است و از آن آرد و نان تهیه می کنند، بوتۀ این گیاه برگ های بلند و باریک دارد و هر ساقۀ آن دارای سنبله است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیوه
تصویر حیوه
حیات، زیستن، زنده بودن، مقابل ممات، زندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیله
تصویر حیله
مکر، فریب، کلک، حقّه، نیرنگ، نارو، گول، تنبل، دستان، ترفند، گربه شانی، خدعه، غدر، تزویر، ترب، چاره، قلّاشی، خاتوله، ستاوه، شید، کید، دویل، دغلی، شکیل، اشکیل، احتیال، روغان، دلام، ریو
قدرت و توانایی بر هر گونه تصرف و تدبیر، چاره گری
فرهنگ فارسی عمید
(حَ طَ)
زن کوتاه یا سبک جسم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بمعنی گلزار، شهری است در کوهستان یهودا و با حسرون مذکور است. (یوشع 15: 54) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حُ یَیْ یَ)
مصغر حیه است که به معنی مار باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ یی یَ)
حئییه. مؤنث حیی یعنی صاحب حیا. (اقرب الموارد). زن شرمگین. (مهذب الاسماء). رجوع به حیی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یاتْ)
رسم الخطی از کلمه حیاهیا حیات خاص قرآن کریم. حیاه. زندگی. (منتهی الارب). زندگانی. (ترجمان عادل) (مهذب الاسماء) :
و تشعل حولک النیران لیلا
کذلک کنت ایام الحیوه.
(از تاریخ بیهقی).
- حیوه طیبه، روزی حلال. (منتهی الارب).
- ، بهشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَمْ مُ)
زیستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حیی یحیی ̍ و حی ّ و یحی به ادغام، حیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حیاه مصدر ثلاثی مجرد است لفیف مقرون در اصل حیوه بود بر وزن غلبه واو متحرک ماقبل مفتوح را به الف بدل کردند حیاه شد. لفظ حیات را در رسم الخط عربی حیوه نویسندالف را واو و تای فوقانی را مدور نگارند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
حیله. حذاقت و جودت نظر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). نظر و قدرت بر تصرف و توانائی. (ناظم الاطباء). ج، حول، حیل، حیلات. (منتهی الارب) ، چاره:
چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کزو
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم.
ناصرخسرو.
ترا که مار گزیده ست حیله تریاقست
ز ما بخواه گمان چون بری که ما ماریم.
ناصرخسرو.
، افسون. فسون. مکر. فریب. نیرنگ. خدعه. کید. ترفند. (یادداشت مرحوم دهخدا). زرق. دلغم.
- حیله انداختن، حیله کردن:
گر ز پا افتاده ام زنهار دست از من مدار
حیله در صیدم میندازی که بسمل گشته ام.
نادم (از آنندراج).
- حیله باز، مکار. (آنندراج).
- حیله بازی، مکاری.
- حیله پژوه، حیله پیشه.
- حیله ساز، مکار. حیله گر:
گر ستدندش ز من ای حیله ساز
با چو تو صیدی به من آرند باز.
نظامی.
دو سوراخ چون روبه حیله ساز
یکی سوی شهوت یکی سوی آز.
نظامی.
- حیله سازی، مکر. خدعه.
- حیله کردن، حیله انداختن:
حیله کرد انسان و حیله ش دام بود
آنکه جان پنداشت خون آشام بود.
مولوی.
حیله کردند آمدند ایشان بشیر
کز وظیفه ما ترا داریم سیر.
مولوی.
- حیله گر، محتال. مکار:
بحث عقل است این چه عقل ای حیله گر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر.
مولوی.
- حیله گری، حیله سازی:
گویند که دوش شحنگان تتری
دزدی بگرفتند بصد حیله گری.
سعدی.
- حیله ور، محیل. حیله گر. حیلت ساز
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
محیطه.
- قضیۀمحیطه، قضیۀ محیط. رجوع به محیط و رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
تأنیث محیط
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
بزان بسیار، گلۀ گوسفند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حذافت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). اسم است احتیال را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). حیل. حول. (منتهی الارب) ، سنگها که از اطراف و جوانب کوه بپائین افتند و بسیار گردند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
درختی است مثل درمنه یؤکل به التمر. (منتهی الارب). شجره کالشیح یؤکل به التمر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قرابت از جانب مادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قرابت و خویشاوندی از جانب مادر. (ناظم الاطباء) ، اندوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حاجت، حالت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
وقت معین دوشیدن ناقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). متی حینه ناقتک، ای وقت حلبها، مقدار شیر ناقه: و کم حینه ناقتک، ای کم حلابها یعنی چند شیر میدهد، یک بار خوردن. (منتهی الارب). یک بار طعام خوردن در شبانه روز. (بحر الجواهر) : هویأکل الحینه (و یفتح) ، او میخوردیک بار در روز و شب. (منتهی الارب). یک بار در روز ووشب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حین: ما القاء الاالحینه بعد الحینه، ای الحین بعدالحین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لیطه
تصویر لیطه
پوست نی، پوست نیزه، پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیوه
تصویر حیوه
زندگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیطه
تصویر خیطه
میخ و ریسمان - کلیز پوشه پوشش ویژه انگبین چینان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیاطه
تصویر حیاطه
نگاهداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیاه
تصویر حیاه
زیستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیبه
تصویر حیبه
جاور (حالت)، اندوه، نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیضه
تصویر حیضه
سنگین و سد شدن معده از غذای ناگوار، یک دفعه از دفعات خون حیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیله
تصویر حیله
قدرت بر تصرف، توانائی، چاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنطه
تصویر حنطه
گندم گندم، جمع حنط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوطه
تصویر حوطه
هشیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریطه
تصویر ریطه
رگوگ، روسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیطه
تصویر محیطه
محیطه در فارسی مونث محیط: تریست گردک مونث محیط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیله
تصویر حیله
((لِ))
قدرت، توانایی، چاره، فریب، نیرنگ، حیلت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیله
تصویر حیله
ترفند، شیله، فریب
فرهنگ واژه فارسی سره