جدول جو
جدول جو

معنی حیز - جستجوی لغت در جدول جو

حیز
جا، مکان، محل
تصویری از حیز
تصویر حیز
فرهنگ فارسی عمید
حیز
(حیز)
هیز. نامرد. ملوط. مخنث. (ناظم الاطباء). عباس اقبال در حاشیۀ فرهنگ اسدی چنین آرد: در نسخۀ نخجوانی آمده: هیز مخنث را و بغاء را گویند و حیز نیز گویند. اما بزبان پهلوی حرف حاء کم آید، و بزبان پهلوی دول را هیز گویند.و در نسخۀ سعید نفیسی چنین آمده: هیز و حیز هر دو مخنث باشد و بغاء نیز گویند. و در فرهنگ اسدی چاپی چنین آمده: هیز بغاء بود و مخنث را نیز گویند و گروهی هیز را حیز خوانند و ’ح’ در پارسی نادرست و بعبارت پهلوی دول گرمابه بان را هیز خوانند مگر هیز از این مشتق باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). و در نشریۀدانشکده ادبیات تبریز آمده: حیز بر وزن چیز با حاء حطی صحیح نیست، زیرا کلمه فارسی است و بشکل هیز (باهای هوز) باید نوشته شود. صاحب فرهنگ رشیدی گوید: هیز، مخنث که مردم آن را حیز گویند. سپهر کاشانی در کتاب براهین العجم، باب یازدهم گوید: هیز مخنث بود و اینکه حیز بجای هاء حای بی نقطه نویسند غلط محض است چه این لغت پارسی است و در فارسی حای غیر منقوط نیامده است. با این حال صاحب بهار عجم آنرا بحای حطی ضبط کرده و بیت ذیل را به عبدالغنی قبول نسبت داده است:
حذر ز صحبت زاهد حیات اگر خواهی
که حیز باش و بزی دیر در جهان مثل است.
(نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال دوم شماره 3).
و مرحوم دهخدا گوید: اینکه این کلمه را با حاء حطی مینویسند ظاهراً بدین سبب است که اصل آن خیز با خاء معجمۀ فوقانی است و امروز هم کردان آن را خیز (با خاء) گویند:
چیمه مال برارم
خنگی روغن درآرم
زنه خیزه برارم
کردش بزهر مارم
زنکه بتخته بیفتی
بحوض نقره بیفتی.
(از یادداشت مرحوم دهخدا).
همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
قریعالدهر.
گفتم همی چه گویی ای حیزگلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی.
گفتم یکی که مسجدیم چون نه غرمتم (قرمطم)
گفتا تو نیز هم بچنین (...؟) زاهدی.
چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی.
عسجدی.
با جحی گفت نوبتی حیزی
کز علی و عمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که انده چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت.
سنایی.
کسی از حیز سرگذشت نخواست.
سنایی.
فلسفی مرددین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید.
خاقانی.
- حیزپرست، دنیاپرست است.
- حیزچشم، هرزه. که عفت چشم نگه ندارد.
، آوندی در حمام که بدان آب بر بدن ریزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حیز
(حَیْ یِ)
مکان و گاه یاء آن مخفف و ساکن گردد و حیز گفته شود و هذا فی حیزالتواتر، در جهت و مکان آن. (از اقرب الموارد). حیز در لغت به معنی فراغ مطلق است خواه مساوی باشد با شی ٔای که شاغل آن است یا بیش از آن باشد یا کمتر از آن مثلاً گویند: زید در حیز وسیعی قرار دارد که گنجایش جمع کثیری را دارد. یا زید در حیز تنگی است که گنجایش خود او را ندارد، بلکه بعضی اعضای او از حیز بیرون است و در بیشتر کتب لغت حیز، به معنی مکان آمده است و در اصطلاح حکماء و متکلمین زیاده بودن چیزی بر حیز آن و زیاده بودن حیز بر شی ٔ تصور نمیشود. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح فلسفه) سطح باطن جسم حاوی که مماس با سطح ظاهری جسم محوی باشد. و آن در نظر ابن سینا و جمعی از فلاسفه اعم از مکان است، زیرا حیز شامل وضع هم می شود، چنانکه در فلک الافلاک که حیز دارد و مکان ندارد، بجهت آنکه ورای آن جسمی نیست که مماس آن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و برای تفصیل بیشتر بکتاب مذکور رجوع شود
لغت نامه دهخدا
حیز
(حَ زِ)
زجر است مرخر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حیز
محل، جا، مکان
تصویری از حیز
تصویر حیز
فرهنگ لغت هوشیار
حیز
((حَ یَّ))
جای، مکان، کرانه، جهت
تصویری از حیز
تصویر حیز
فرهنگ فارسی معین
حیز
جا، محل، مکان، کرانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حیزوم
تصویر حیزوم
جایی از سینه و کمر ستور که تنگ را در آنجا می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحیز
تصویر تحیز
جا گرفتن، جاگزین شدن، محصور شدن در جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیز انتفاع
تصویر حیز انتفاع
کنایه از استفاده، بهره برداری
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
شتر به نحاز مبتلاشده. نحز. منحوز. ناحز. (المنجد). رجوع به ناحز شود
لغت نامه دهخدا
حالت حیز، نامردی و مخنثی، (برهان قاطع)، نامردی، مخنثی، هیزی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
زن گنده پیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کرانۀ هر چیز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، صحن خانه. پیشگاه خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
زال، یعنی زن پیر. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث از شرح نصاب و کنز) (مهذب الاسماء). حیز بور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بر خویشتن پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). فراهم آمدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحیز حیه، بر خویشتن پیچیدن مار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحیز مرد، رسیدن در مکان. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) ، حیز و جا گرفتن. (فرهنگ نظام) ، مستولی شدن بر بلدی و ضبط کردن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، حصول در مکان. حصول در حیز. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام اسبی از اسبان فرشتگان که بر آن جبرئیل سوار شدی و هر جا که سم وی افتادی سبزه رستی و سامری خاک سم او را در گاو زرین انداخته او بانگ کرد، چنانکه قصۀ او مشهور است. (آنندراج). نام اسب جبرئیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سینه. (منتهی الارب). میانۀ سینه که جای تنگ بستن بود در ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). گرداگرد سینه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). آنچه گرداگرد پشت و شکم بوی بندند. ج، حیازیم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، استخوان که در زیر آن دل است، گرداگرد خشک نای گلو از سوی سینه، زمین درشت. زمین بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریز
تصویر ریز
هر چیز خرد و بسیار کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
سیرسیرک از خانواده زنجره ها حشره ایست از راسته نیم بالان که سر بزرگ و چهار بال شفاف و نازک دارد و بر روی درختان به سر میبرد و از شیره آنها تغذیه مینماید. جنس نر این حیوان با اعضای مخصوص زیر شکم و کشیدن پاهایش بانها صدای سوت مخصوصی تولید میکند. ماده این حشرات درون پوست درخت تخم میگذارند سیر سیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیز
تصویر تیز
بران، برنده، قاطع غلبه نمودن هم میاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیز
تصویر جیز
گور، کرانه بیابان طرف جانب سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیز
تصویر بیز
در ترکیب بمعنی (بیزنده) آید: خاک بیز مشک بیز موبیز
فرهنگ لغت هوشیار
اندازه کردن، تقدیر، تخمین، تقدیر کردن، تخمین کردن آنچه بدان گردن بندند آنچه بدان گردن بندند
فرهنگ لغت هوشیار
میانگی، باز داشت باز داشتن، در میان آمدن، گلو بریدن، روده ریش از تشنگی خویش نزدیک، سوی، پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایز
تصویر حایز
واجد شرایط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیز
تصویر دیز
رنگ، لون، رنگ خاکستری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیز
تصویر حزیز
کوشا مرد، زمین پر سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیز بون
تصویر حیز بون
پیر زن زال زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیزوم
تصویر حیزوم
تنگ گاه جای بستن تنگ، اسپ بالدار، دماغه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحیز
تصویر تحیز
جا گرفتن، محصور شدن در جائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحیز
تصویر تحیز
((تَ حَ یُّ))
جای گرفتن، جاگزین شدن، به کرانه شدن، به گوشه رفتن، فراهم آمدن، جایگزینی، جمع تحیزات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیزوم
تصویر حیزوم
((حَ زُ))
وسط سینه ستور که جای بستن تنگ است، زمین مرتفع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیا
تصویر حیا
آزرم، شرم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیض
تصویر حیض
دشتان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیف
تصویر حیف
افسوس
فرهنگ واژه فارسی سره