جدول جو
جدول جو

معنی حکک - جستجوی لغت در جدول جو

حکک
(حُ کُ)
مردمان بد، الحاح کنندگان گاه نیاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حکک
(حِ کَ)
جمع واژۀ حکه. (دهار) (منتهی الارب). رجوع به حکه شود
لغت نامه دهخدا
حکک
پاور چین، سنگ گچ
تصویری از حکک
تصویر حکک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حکم
تصویر حکم
کسی که برای حل مشکل یا رفع دعوا انتخاب می شود، داور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حکه
تصویر حکه
هر بیماری پوستی همراه با خارش مانند جرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکک
تصویر شکک
طنبور، تنبور، صدای پا هنگام راه رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکک
تصویر چکک
نوایی از موسیقی، از آهنگ های موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکک
تصویر سکک
سکه ها، قطعه ای فلزی و بهادار که بر روی آن نام کشور یا پادشاه ضرب کننده نوشته شده است، جمع واژۀ سکه
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
تحکک به چیزی، وادوسیدن. و به ’با’ متعدی شود. (تاج المصادر بیهقی). با کسی واکاویدن. (زوزنی). کاویدن. تمرس. (منتهی الارب). کاویدن. (ناظم الاطباء) ، پیش آمدن کسی را به بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعرض به شر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : فلان ٌ یتحکک بک، ای یتحرش بک و یتعرض لشرک. (اقرب الموارد) ، تحکک عقرب به افعی، مثلی است درباره کسی که با قوی تر از خود ستیزه کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَکْ کِ)
عبارت از دوایی است که خلط زنندۀ گرم را جذب کند و در بحرالجواهر گوید محکک آنچنان داروی زننده ای است که از فرط تندی و گرمی، اخلاط زننده را به مسامات بدن جذب کند ولی به درجه ای که تولید جراحت کند نمی رسد مانند کبیکج. (کشاف اصطلاحات الفنون). پاره ای دواها چون کبیکج که اخلاط تند را به مسام جذب کند ولی نه به حد ریش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به قانون کتاب دوم چ تهران ص 149 س 24 شود، نیک خارنده. (آنندراج). کسی که بسیار سخت میخارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَکْ کَ)
چوب که در عطن نهند تا شتران گرگین خود را به وی درمالند: حذل محکک، انا جذیلها المحکک، از رأی و تدبیرمن استفاده برند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ کَ)
نام موضعی است و بدانجا سنگریزه های سپید و رقیق باشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حک کننده، سوده گر، بسیار تراشنده، نگین سای مهر ساز مهر کن، نگینه ساز، کننده، سترنده، خراشنده، خارنده، سوز خارش دردی یا سوزشی که از خاراندن اندام پدید آید، خارش انگیز بسیار حک کننده، آنکه شکل یا نوشته ای را بر فلز یا نگین انگشتری حک کند نگین سای مهر کن مهر ساز، دردی که بسبب آن از خاریدن اعضا سوزش بهم رسد، دارویی که موجب تحریک و خارش پوست گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکک
تصویر سکک
کری، خرد گوشی، چسبگوشی
فرهنگ لغت هوشیار
آزمایش، تجربه کام زیر زنخ زیر گلو زیر چانه کام زیر گلو، جمع احناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلک
تصویر حلک
سیاه زاغی از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوک
تصویر حوک
ریحان کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکو
تصویر حکو
حکایت کردن، باز گفتن، حدیث کردن، نقل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکه
تصویر حکه
خارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکی
تصویر حکی
سخن چین
فرهنگ لغت هوشیار
حمکه: ریزه، فرومایه، شپش، کودک، کره، ناب چیزی، سرشت چیزی، راهنمای بیراه
فرهنگ لغت هوشیار
لجاج کردن، استبداد کردن محتکر، احتکار کننده، مستبد محتکر، احتکار کننده، مستبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکش
تصویر حکش
گرد آوردن، ترنجیدن، ستم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکل
تصویر حکل
بی آوایان جاندارانی که آوایشان به گوش نمی رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسک
تصویر حسک
خشم گرفتن، عداوت کردن، کینه و دشمنی پارسی تازی گشته خسک خار خسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسکک
تصویر حسکک
خار پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزک
تصویر حزک
فشردن، ریسمان بستن، کوفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرک
تصویر حرک
جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
ناکس و فرومایه بیخ انگور راه آسمانی اختر راه، مرغوله (زلف مجعد)، کوهه خیزابه بریدن، گردن زدن، دولا دوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجک
تصویر حجک
اگر به گفته آنندراج و پارسی باشد: هجک گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکک
تصویر چکک
نوایی است از موسیقی. گنجشک چغک
فرهنگ لغت هوشیار
خارش آور خارش آورنده، دوایی که در تماس با پوست بدن تولید خارش کند مانند کبیکج و گزنه
فرهنگ لغت هوشیار
لگام در دهن اسب کردن حکومت، امر کردن و فرمان دادن، حکم کردن حکومت، امر کردن و فرمان دادن، حکم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محکک
تصویر محکک
((مُ حَ کِّ))
خارش آورنده، دوایی که در تماس با پوست بدن تولید خارش کند مانند کبیکج و گزنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حکم
تصویر حکم
دستور، روش، فرمان، گزاره، دستورنامه، فرمایش، فرداد
فرهنگ واژه فارسی سره