جدول جو
جدول جو

معنی حچرغان - جستجوی لغت در جدول جو

حچرغان
موضعی بشمال غربی ارمنیه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرغان
تصویر فرغان
(پسرانه)
فرغانه، نام شهری در ترکستان قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارغان
تصویر ارغان
(پسرانه)
نام حاجب سلطان محمود غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چراغان
تصویر چراغان
عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
محلی است در شمال فارس
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش حومه شهرستان قوچان، سکنۀ آن 315 تن، آب آن از چشمه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
کف پای شتر. (ناظم الاطباء). گیاه مریم. رجوع به اشترغان شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ)
صاحب برهان گوید: در قدیم الایام نام شهر بلخ بوده و در این وقت نام قصبه ای است نزدیک به بلخ مشهور به شبرغان. اما قسمت نخست گفتۀاو بر اساسی نیست. رجوع به شبورغان و شبرقان شود
لغت نامه دهخدا
(شِ وِ)
حومه شیراز، یک فرسخ و نیم میانۀ جنوب و مشرق شیراز است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یکی از دهستانهای پنجگانه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در خاور حاجی آباد واقع است. از جنوب به دهستان سیاهو و احمدی، از خاور به دهستان رودخانه واز باختر به دهستان طارم محدود است. جلگه ای گرمسیر است که آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول عمده اش خرما و غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. این دهستان از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعاً 5512 تن سکنه دارد. مرکز دهستان قریۀ فارغان و قریه های مهم آن نظام آباد، سلطان آباد، سیرمند، میمند، و شاهرود میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار، دارای 371 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، کنجد و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر است که در 47 هزارگزی شمال کلیبر و 47 هزارگزی شوسۀ اهر - کلیبر واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 22 تن سکنۀ شیعۀ ترک دارد. آب آن از رود سلین چای و چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و محل قشلاق ایل چلیپانلو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 173)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مرد بیدار سخت با ترس و پرهیز. (منتهی الارب). شدیدالفزع. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مهری و طغرایی باشد که بر فرمان ها کنند و نویسند. (برهان). بمعنی مهری که بر طغرا نهند، همانا ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). مهری باشد که بر طغرا نهند. (جهانگیری). صحه و طغرا و مهر پادشاهی که بر فرمانها گذارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دو رگ است در زبان. (مهذب الاسماء). دو رگ در زیر زبان. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مراد حارث بن ظالم بن جذیمه بن یربوع بن غیظبن مره و حارث بن عوف بن ابی حارثه بن مره بن نشبه بن غیظبن مره صاحب الحماله است و از قبیلۀ باهله. منظور حارث بن قتیبه و حارث بن سهم بن عمرو بن ثعلبه بن غنم بن قتیبه است. رجوع به تاج العروس و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دوات، چه حبر مداد را گویند. یحیی کاشی در صفت تاریکی شب گوید:
یک قلم، از تیرگی شب، جهان
پر ز سیاهی شده چون حبردان.
(آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
ایجاد روشنائی بسیار که از افروختن چراغها در شبهای جشن عروسی کنند. (آنندراج). جشنی که در آن، در کوی و برزن و بازار چراغ بسیار روشن کنند. (ناظم الاطباء). چراغ زیاد روشن کردن در موقع جشن. (فرهنگ نظام). چراغانی. چراغونی. چراغبانی. چراغبان. چراغبارون (در لهجۀ تهرانی). چراغون (در لهجۀ تهرانی) :
زمین مرده احیا کردن آئین کرم باشد
چراغان کن بداغ خود دل ویرانۀ ما را.
صائب (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغانی شود، با لفظ شدن و کردن، نوعی از تعذیب که سرگنهکاران را چند جا زخم زده در غور هر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند، و این رسم ایرانست، در هندوستان نیست. (آنندراج). نوعی از تعذیب که سر گنهکاران را چند جا زخم زده بهر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند. (غیاث) (ناظم الاطباء). قسمی از مجازات مقصر بوده که سرش را چند جا زخم زده در هر زخمی چراغی نشانده روشن میکردند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغان کردن شود.
- چراغان شب باران. چراغان شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج) :
رفتی و از اشک بلبل در چمن طوفان گذشت
روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت.
دانش (از آنندراج).
سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد
چون چراغان شب مهتاب بیجا سوختیم.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تثنیۀ حیره. حیره و کوفه. (منتهی الارب). تثنیۀ حیره و کوفه، با تغلیب. زیرا پایتخت ملوک عرب بوده است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است جزو دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر. ناحیه ای است کوهستانی معتدل دارای 216 تن سکنه میباشد. از چشمه مشروب می شود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی آن گلیم بافی و راه آن مالرو است. در دو محل بفاصله یک هزارگزی بنام حورمغان بالا و پائین مشهور است. سکنۀ حورمغان بالا 175 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
دهی جزء دهستان کزازعلیا بخش سربند شهرستان اراک. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 402 تن. آب آن از رود خانه کزاز و محصول آن غلات، چغندرقند، انگور، بنشن و قلمستان. شغل اهالی زراعت، جاجیم و ژاکت بافی است. راه مالرو دارد و از راه شوسۀ اراک به ملایر اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد با 483 تن سکنه. آب آن از رود خانه کشف رود و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، مجازاً بمعنی این زمان. (از آنندراج). در این وقت. اکنون:
مرا امروز توبه سود دارد
چنانچون دردمندان را شنوسه.
رودکی.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
با نعمت تمام بدرگاه آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
فاخری.
چنان نمود که امروز ناصحتر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی).
دنیا بجملگی همه امروز است
فردا شمردباید عقبا را.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ج 1 ص 166).
از این آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم.
خاقانی.
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن.
(بوستان).
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار سرپنجه ای.
(بوستان).
پیش از این طایفه ای بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع و امروز طایفه ای بصورت جمع و بمعنی پراکنده. (گلستان). آندم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی. (گلستان).
امروز کسی نیست که در میکدۀ عشق
با شانی خون جگر آشام برآید.
شانی تکلو (از آنندراج).
- امروز را فردا کردن، امروز و فردا کردن. دفع الوقت کردن:
الله الله این جفا با ما مکن
لطف کن امروز را فردا مکن.
مولوی.
- امروز روز، بمعنی امروز است:
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هر که در امروز روز اندیشۀ فردا کند.
ناصرخسرو.
- امروز و فردا، همین روزها. بزودی.
- امروز و فردا کردن، دفعالوقت و تعلل کردن. (آنندراج). بوعده گذرانیدن. سردوانیدن. دول دادن. دیر داشت. مماطله. تسویف. تطویش. (از یادداشت مؤلف) :
بارها گفتم که جان هم می دهم
همچنان امروز و فردا می کند.
انوری.
لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها
نمی داند ز خط چون دشمن کم فرصتی دارد.
صائب.
- امثال:
امروز بدان مصلحت خویش که فردا
دانی و پشیمان شوی و سود ندارد.
؟
امروز بکش چو می توان کشت
کآتش چو بلند شد جهان سوخت.
؟
امروز تخم کار که فردامجال نیست.
امروز توانی و ندانی فرداکه بدانی نتوانی.
؟
امروز در قلمرو دل دست دست تست
خواهی عمارتش کن و خواهی خراب کن.
؟
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت.
حافظ (از امثال و حکم مؤلف).
رجوع به امثال و حکم شود.
امروز نقد فردا نسیه، از این جمله در قدیم همان معنی را می خواسته اند که از مصراع ’از امروز کاری بفردا ممان. ’ یا ’امروز تخم کار که فردا مجال نیست. ’ اراده می شود، ولی امروزه آنرا کسبه و اهل حرف مانند اعلام و اعلانی می نویسند و بردکان نصب می کنند و ازآن بطور مزاح اراده می کنند که هیچ روز کالا بنسیه نفروشیم. (از امثال و حکم مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ)
ابن مالک اسدی یمانی. وی با برادرش اسود بن مالک بر پیغمبر وارد شد و ایمان آورد. ابن منده گوید: فقط اسحاق رملی او را یاد کرده و ابن حجر گوید هر دو مجهول هستند. (الاصابه قسم اول ج 1 ص 45 و قسم اول حرف حاء ج 1 ص 331)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرمان
تصویر حرمان
نومیدی، نا امیدی، محرومی، یاس، بی بهرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمران
تصویر حمران
جمع احمر، سرخرویان، بی زینگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسران
تصویر حسران
دریغ، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرقان
تصویر حرقان
رانسودگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبردان
تصویر حبردان
آمه زکابدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجران
تصویر حجران
منع، بازداشت
فرهنگ لغت هوشیار
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذریان
تصویر حذریان
پرهیزگار، ترسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوریان
تصویر حوریان
جمع حوری، در تازی پیشینه ندارد پردیسیان پریگونگان
فرهنگ لغت هوشیار
ترخون ترخان از گیاهان پوست پیل فارسیان} حور {را به گونه تک به کار برند و به شیوه پارسی رمن گردانند زنان بهشتی فرشتگان زمینی پریرویان
فرهنگ لغت هوشیار
اضافه کن، بیشتر چرب کن
فرهنگ گویش مازندرانی