حاشیه، لبه و کنارۀ چیزی، توضیح یا شرحی بر یک کتاب یا هنوع مطلب نوشتنی، نقش و نگار و زینتی که به صورت نوار بر کناره و لبۀ چیزی دوخته می شود، موضوع غیر اصلی و فرعی
حاشیه، لبه و کنارۀ چیزی، توضیح یا شرحی بر یک کتاب یا هنوع مطلب نوشتنی، نقش و نگار و زینتی که به صورت نوار بر کناره و لبۀ چیزی دوخته می شود، موضوع غیر اصلی و فرعی
علی بن احمد، مکنی به ابوالحسن، فاسی مالکی فقیه. در هنگام حج به مکه در 1145 هجری قمری درگذشت. او راست: ’شرح شفا’ از قاضی عیاض. ’شرح منظومۀ ذکری’ در مصطلح الحدیث. ’شرح موطاء’ از مالک. ’مختصر الاصابه’ از ابن حجر. مختصر ’نفح الطیب’ مقری. (هدیه العارفین ج 1 ص 766)
علی بن احمد، مکنی به ابوالحسن، فاسی مالکی فقیه. در هنگام حج به مکه در 1145 هجری قمری درگذشت. او راست: ’شرح شفا’ از قاضی عیاض. ’شرح منظومۀ ذکری’ در مصطلح الحدیث. ’شرح موطاء’ از مالک. ’مختصر الاصابه’ از ابن حجر. مختصر ’نفح الطیب’ مقری. (هدیه العارفین ج 1 ص 766)
منسوب به رویش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رویش شود. - دستگاه رویشی، مجموعۀ اندامهایی که جهت رشد و نمو گیاهان بکار می افتد و آنها عبارتند از: ریشه، ساقه و برگ. مقابل دستگاه زایشی. (فرهنگ فارسی معین)
منسوب به رویش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رویش شود. - دستگاه رویشی، مجموعۀ اندامهایی که جهت رشد و نمو گیاهان بکار می افتد و آنها عبارتند از: ریشه، ساقه و برگ. مقابل دستگاه زایشی. (فرهنگ فارسی معین)
قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطۀ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عصبیّت. سبب. قرابت نسبی و سببی. نسب. قرابت رحم. ادمه. رحم . صله ال ّ. مقربه. لحمه. پیوند. (یادداشت مؤلف) : بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. یکی خلعت افکند بر خانگی فزونتر ز خویشی و بیگانگی. فردوسی. هگرز آشنایی بود همچو خویشی که پیوسته زو شد نبی را تبارش. ناصرخسرو. چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین بچشم خویشی داری بحق بنده نظر. سوزنی. میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. من که نانشان خورم بدرویشی کی نهم چشم خویش بر خویشی. نظامی. بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ای فلکها بخویشی تو بلند هم فلک زاد و هم فلک پیوند. نظامی. و اندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت. مولوی. خوله، خویشی از جهت مادر. نسبه یا نسبه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه، خویشی و قرابت. (منتهی الارب). - امثال: خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر - خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن. - ، نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن: ندارد دلش خویشیی با خرد به بیداد جان را همی پرورد. فردوسی. خطرهاست در کار شاهان بسی که با شاه خویشی ندارد کسی. فردوسی. سدیگر که با گنج خویشی کند بدینار کوشد که بیشی کند. فردوسی. چو با عالم خویش بیگانه گشتم سر خویشی هر دو عالم ندارم. خاقانی. - خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن: وز آن پس یکی با تو خویشی کنم چو خویشی کنم رای بیشی کنم. فردوسی. کرده با جنبش فلک خویشی باد را داده منزلی پیشی. نظامی. ، صلۀ رحم. (یادداشت مؤلف) ، ذات خود. نفس خود: کردی از صدق و اعتقاد و یقین خویشی خویش را بحق تسلیم. ناصرخسرو
قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطۀ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عَصَبیَّت. سَبَب. قرابت نسبی و سببی. نَسَب. قرابت ِ رَحِم. اُدمَه. رَحِم ِ. صِلَه اِل ّ. مقربه. لَحمَه. پیوند. (یادداشت مؤلف) : بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. یکی خلعت افکند بر خانگی فزونتر ز خویشی و بیگانگی. فردوسی. هگرز آشنایی بود همچو خویشی که پیوسته زو شد نبی را تبارش. ناصرخسرو. چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین بچشم خویشی داری بحق بنده نظر. سوزنی. میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. من که نانشان خورم بدرویشی کی نهم چشم خویش بر خویشی. نظامی. بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ای فلکها بخویشی تو بلند هم فلک زاد و هم فلک پیوند. نظامی. و اندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت. مولوی. خوله، خویشی از جهت مادر. نُسبَه یا نِسبَه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه، خویشی و قرابت. (منتهی الارب). - امثال: خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر - خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن. - ، نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن: ندارد دلش خویشیی با خرد به بیداد جان را همی پرورد. فردوسی. خطرهاست در کار شاهان بسی که با شاه خویشی ندارد کسی. فردوسی. سدیگر که با گنج خویشی کند بدینار کوشد که بیشی کند. فردوسی. چو با عالم خویش بیگانه گشتم سر خویشی هر دو عالم ندارم. خاقانی. - خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن: وز آن پس یکی با تو خویشی کنم چو خویشی کنم رای بیشی کنم. فردوسی. کرده با جنبش فلک خویشی باد را داده منزلی پیشی. نظامی. ، صلۀ رحم. (یادداشت مؤلف) ، ذات خود. نفس خود: کردی از صدق و اعتقاد و یقین خویشی خویش را بحق تسلیم. ناصرخسرو
جمع واژۀ حاشیه. کرانه و اهل و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حاشیت: اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق... مؤکد گشت. (کلیله و دمنه). و خللی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. (کلیله و دمنه). حواشی ممالک از سوابق خلل وطوارق زیغ و زلل پاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). - عیش رقیق الحواشی، زندگانی خوب و گوارا. (ناظم الاطباء). ، خدمتکاران. (غیاث) (آنندراج) : بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است. (گلستان). و نیز اهل ضیعت ها را بعلت نویسندگان خود و حواشی و خدمتگاران و مرافق و منافع اصحاب خود بمثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165)
جَمعِ واژۀ حاشیه. کرانه و اهل و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حاشیت: اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق... مؤکد گشت. (کلیله و دمنه). و خللی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. (کلیله و دمنه). حواشی ممالک از سوابق خلل وطوارق زیغ و زلل پاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). - عیش رقیق الحواشی، زندگانی خوب و گوارا. (ناظم الاطباء). ، خدمتکاران. (غیاث) (آنندراج) : بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است. (گلستان). و نیز اهل ضیعت ها را بعلت نویسندگان خود و حواشی و خدمتگاران و مرافق و منافع اصحاب خود بمثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165)
نام شهری است، مرکز شهرستانی در ایالت آلیۀ فرانسه و یکی از مراکزبزرگ آبهای معدنی است، این شهر در جنگ جهانی دوم و شکست ارتش فرانسه از آلمانها که منجر به سقوط پاریس گردید مرکز حکومت مارشال پتن شد (1940 - 1954 میلادی)، این شهر 31000 تن سکنه دارد و شهرستان شامل 9 بخش و 103بلوک است و 12500 تن سکنه دارد، نام آبی است معدنی منسوب بدانجا، (یادداشت مرحوم دهخدا)
نام شهری است، مرکز شهرستانی در ایالت آلیۀ فرانسه و یکی از مراکزبزرگ آبهای معدنی است، این شهر در جنگ جهانی دوم و شکست ارتش فرانسه از آلمانها که منجر به سقوط پاریس گردید مرکز حکومت مارشال پتن شد (1940 - 1954 میلادی)، این شهر 31000 تن سکنه دارد و شهرستان شامل 9 بخش و 103بلوک است و 12500 تن سکنه دارد، نام آبی است معدنی منسوب بدانجا، (یادداشت مرحوم دهخدا)