جدول جو
جدول جو

معنی حوی - جستجوی لغت در جدول جو

حوی
(تَ)
سیاه مایل به سبزی و سرخ مایل به سیاهی گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حوی
(حَ وی ی)
مالک بعد استحقاق، حوض خرد و کوچک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، چیزی مستدیر و پیمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حوی
آمیزش با سیاهی سیاه شدن
تصویری از حوی
تصویر حوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حور
تصویر حور
(دخترانه)
زن زیبای بهشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حوری
تصویر حوری
(دخترانه)
حور (عربی) + ی (فارسی)، زن زیبای بهشتی، زن زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حویج
تصویر حویج
هویج، مواد مورد نیاز آشپزی
فرهنگ فارسی عمید
(حُ وَ زَ)
مصغر حوزه. (معجم البلدان). رجوع به حوزه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ طِ)
ابن عبدالعزی. از معاهدین کفار قریش در مخالفت با پیغمبر اسلام. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 139، 174 و تاریخ گزیده و تاریخ اسلام ص 94 و امتاع ج 1 ص 67، 280، 290، 294، 297، 330، 340، 357، 392، 405، 424 و بیان و تبیین ج 2 ص 258 و العقد الفرید ج 4 ص 115، 243 و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
امالۀ حواشی جمع واژۀ حاشیه. (از آنندراج) (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
قرابت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
منسوب است به حویزه. (الانساب). رجوع به حویزه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
ذخیره ای که از یاران دیگر پنهان دارند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ زَ)
قصبه ای است بخوزستان، گروهی ازمحدثان بدین قصبه منسوبند. (از منتهی الارب). شهرکی است از اقلیم خوزستان بر دوازده فرسنگی اهواز. (ابن خلکان). روستای بزرگی است در نواحی بصره. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
جواب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پاسخ. حویر. رجوع به حویر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
احوذی. به معنی مرد سبک فهم و تیزخاطر و نیک کارگذار که هر کار بر وی آسان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). السریع فی کل ما اخذ فیه. (اقرب الموارد) ، نرم و سبک راننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
حاجت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ما فیه حویجاء ولالویجاء، ای حاجه. (مهذب الاسماء). رجوع به حوجاء شود، راه مخالف پیچیده: خذ حویجاء من الارض، ای طریقاً مخالفاً ملتویا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آنچه دیگ را باید پختن را. دیگ افزار. دیگ ابزار، تضیقاً، زردک. گرز. کزر اصطفلین. جزر. اسطافولینس. کلمه هویج از حوائج القدر آمده است و با هاء هوز غلط است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خداوند تعالی حمالی را بدر خانه وی فرستاد با یک خروار آرد... با روغن و انگبین و توابل و حویج. (تذکرهالاولیاء عطار).
هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و گزر.
مولوی.
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او بفکر
کفگیر میزند که چنین است خوی دوست.
مولوی.
- حویج خانه،: زن بدر دکان بقالی رفت... بقال با وی بسخن درآمد و... زنرا راضی کرد و بحویج خانه برد و با هم جمع شدند. (منتخب سندبادنامه). مشرف حویج خانه و مطبخ و مرغخانه و ایاغیخانه. (تذکره الملوک چ مینورسکی ورق 98 ص 1).
- حویج فرنگی، نوعی از حویج برنگ قرمز و اندکی کوچکتراز حویج معمولی.
- حویج وحشی، گزر دشتی. زردک صحرائی. جزر بری. اسطافولینس آغریس
لغت نامه دهخدا
سلسلۀ کنعان بن حام بن نوح بودند و در وقتی که یعقوب از الجزیره مراجعت مینمودند، این طایفه در کنعان سکونت داشتند و پسر یکی از بزرگان ایشان که حمور نام داشت، دینه دختریعقوب را ملوث و بی عصمت ساخت. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است جزو دهستان گرگانرود شمالی بخش مرکزی شهرستان طوالش. ناحیه ای است واقع در جلگه، مرطوب و مالاریائی. دارای 1251 تن سکنه. از رود خانه حویق مشروب میشود. محصولاتش برنج، لبنیات، عسل، گیلاس و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. در حدود 80باب دکان دارد. ادارۀ شیلات، گمرک و مرکز دستۀ ژاندارمری در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
امالۀ حوالی است که بتصرف فارسیان بکسر لام و یای معروف به اشد و الاّ حوالی در حقیقت بفتح لام است. (غیاث) (آنندراج) (بهار عجم). رجوع به حوالی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی آنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
حلقه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انقباض و استدارۀ چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحوی مار، جمع شدن و چنبره زدن و حلقه زدن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، گردآمدن و فراهم آمدن. (تاج المصادر بیهقی). گرد شدن. (زوزنی). گردگی هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، تحوی چیزی، گرفتن آن. لازم و متعدی است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حَ وی یَ)
مؤنث حوی. (اقرب الموارد). گردگی هر چیزی. (منتهی الارب) ، چرب روده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (زمخشری) (بحر الجواهر) (ترجمان عادل بن علی). ج، حوایا، گلیم که گرداگرد کوهان شتر نهند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مرغی است خرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. ناحیه ای است تپه ماهور و سردسیری و مالاریایی. از چشمه ها مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به زراعت و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ باریک وند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
نعت تفضیلی از حوایه و حی ّ. حاوی تر. گردگیرنده تر. شامل تر، آباد کردن. عمارت کردن. آباد کردن زمین و جز آن. دایر کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
سیاه. سیاه مایل بسبزی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحوی
تصویر تحوی
گردش گرد شدن گردکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حویر
تصویر حویر
پاسخ، دشمنی، گزند رسانی، پاسخگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حویل
تصویر حویل
گواه، پابندان، آهنگ (قصد)، بر گردانیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حویزا
تصویر حویزا
اندوخته نهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حویذ
تصویر حویذ
خستگی ناپذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حویجدار
تصویر حویجدار
آشپز طباخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حویج خانه
تصویر حویج خانه
جایی که لوازم طبخ و ماکولات را ذخیره کنند
فرهنگ لغت هوشیار
گزر زردک از گیاهان لوازم طبخ حوایج آشپزخانه، گزر زردک. توضیح امروزه غالبا (هویج) نویسند. آشپزمانه مانه آشپزی (معلوم نیست لغت کجاست زیرا کتب عربیه و فارسیه برآن مساعدت نمی کنند (فارسیان هویج نویسند) گزر زردک، تره که از آن نانخورش سازند
فرهنگ لغت هوشیار