جدول جو
جدول جو

معنی حوش - جستجوی لغت در جدول جو

حوش
چهاردیواری
حوش و بوش: کنایه از نزدیکان و دارایی فرد صاحب قدرت
تصویری از حوش
تصویر حوش
فرهنگ فارسی عمید
حوش
چهارپایان وحشی، (منتهی الارب) (آنندراج)، رمنده، (مهذب الاسماء)،
رجل حوش الفوأد، مرد تیزخاطر، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حوش
دهی است بزرگ (بخراسان از گوزگانان) خرم و آبادان اندر میان بیابان نهاده و عرب بیابانهای شهر ازیوبه تابستان اینجا بیشتر باشند. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
حوش
پیرامون، گرداگرد
تصویری از حوش
تصویر حوش
فرهنگ لغت هوشیار
حوش
((حُ))
گرداگرد، پیرامون
تصویری از حوش
تصویر حوش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طوش
تصویر طوش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، بنا به بعضی از نسخه های شاهنامه، نام یکی از چهار پسر اسفندیار، فرزندگشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حوا
تصویر حوا
(دخترانه)
حیات، نام همسر آدم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حور
تصویر حور
(دخترانه)
زن زیبای بهشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حوش و بوش
تصویر حوش و بوش
کنایه از نزدیکان و دارایی فرد صاحب قدرت
فرهنگ فارسی عمید
بمعنی طاهر، فنجنکشت، (مخزن الادویه)، پنج انگشت، فنطافلون، ذو خمسه اوراق، ذو خمسهاصابع، دل آشوب، سگسنبویه، فقد، فقده، سیسبان، اثلق، بنطافلن، بنطاباطیس، بنطاطومن، بنطادقطولن، آغنس
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ بَ)
جماعت وگروه. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به حوشب شود
لغت نامه دهخدا
(شی ی)
مرد ناآمیزگار. (اقرب الموارد) (آنندراج). مردی که با مردم آمیزش نکند. (اقرب الموارد). وحشی، شب تاریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، رمنده از شتران و غیر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). وحشی و رمنده. (اقرب الموارد).
- حوشی الکلام، غامض و غریب سخن. (منتهی الارب). کلام وحشی و غریب. (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
خرگوش، گوساله، روباه نر، ستور تهیگاه درآمده و برآمده، از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شکال گاه دست و پای ستور. (منتهی الارب). شکالگاه. (السامی فی الاسامی) (آنندراج) ، استخوانی که در جانب درونی سم باشد میان عصب و وظیف یا استخوان خرد مانند سلاما که میان سر ساق و سم اسب است و یا استخوان پیوند سردست، جماعت و گروه. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ شکم. ج، حواشب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گوشه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تنحی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، بیوه گردیدن زن از شوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأیم زن. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط) ، شرم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُو شُ بَ / بُو)
اطراف و کرّ و فر و شهرت و قدرت: غلامات منتصر بیک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمه تاریخ یمینی). اموالی بی حد حاصل کرد و او را حوش و بوشی جمع شد. (المضاف الی بدایع الازمان)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ کَ دَ)
ناآمیزگاری. (منتهی الارب). رجوع به حوشیه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ کَ)
آنچه شنوند از گوشۀ خانه و جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جوش
تصویر جوش
جوشش، غلیان، فوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبش
تصویر حبش
فیسا (بوقلمون) شوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرش
تصویر حرش
صید کردن، خراشیدن درشتی، خشونت درشتی، خشونت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روش
تصویر روش
طرز، طریقه، قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفش
تصویر حفش
خانه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکش
تصویر حکش
گرد آوردن، ترنجیدن، ستم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشو
تصویر حشو
انباشتن، مملو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمش
تصویر حمش
بر افروختن از خشم، خشماندن، فرآوری فراهم آوردن، راندن به خشم
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگین، ترشروی، تند خوی، و بمعنی ناکس و فرومایه و بنده زر خرید هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
شانه، کتف، قسمت بالای پشت، کول آلتی شبیه سر آبپاش که در گرمابه به شیر آب میبندند و در زیر آن بدن خود را شستشو میدهند، شانه و کتف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوش
تصویر بوش
سرنوشت و تقدیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوش و بوش
تصویر حوش و بوش
دارو دسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوشبه
تصویر حوشبه
گروزه (جماعت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحوش
تصویر تحوش
بیوگی، شرمزدگی، گوشه گیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوشب
تصویر حوشب
روباه، شگال، گوساله، خرگوش، سر دست از استخوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوشی
تصویر حوشی
شب بیم زای، سخن شگفت، مردمگریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حول
تصویر حول
سنه، ایام، عام، سال، توانائی، حیله، جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوا
تصویر حوا
مشیانه
فرهنگ واژه فارسی سره