جدول جو
جدول جو

معنی حندج - جستجوی لغت در جدول جو

حندج(حُ دُ)
ریگ پاکیزۀ نیکو که نباتهای هر قسم رویاند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ریگ تودۀ خرد. (ناظم الاطباء). ج، حنادج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حنادج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حندس
تصویر حندس
شب بسیار تاریک
فرهنگ فارسی عمید
(حُ دُ)
سیاهی چشم. (مهذب الاسماء). سیاهی دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، حنادر. (منتهی الارب) (آنندراج). و در آن هشت لغت دیگر آمده: حندور. حندوره. حندوره. حندوره. حندیر. حندره. حندور. حندیره، هو علی حندر عینه و حندره عینه، او گرانست بروی چنانکه از کینه بسوی او دیدن نتواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَحْ حُ)
تیز نگریستن به کسی. (تاج المصادر بیهقی). چشم انداختن بر چیزی. (منتهی الارب) ، تیر و جز آن به کسی انداختن. حدج به سهم، به تیر زدن. (از منتهی الارب) ، حدج بستن بر شتر. (از منتهی الارب) پالان بستن بر شتر. پالان بر شتر نهادن. پالان شتر و ساز آن بر شتر بستن. (تاج المصادر بیهقی). بار و کجاوه بر شتر سخت بستن، تهمت زدن بر کسی. گناه کسی بر دیگری نهادن. (تاج المصادر بیهقی). چیزی به کسی انداختن. (تاج المصادر بیهقی). تهمت نمودن بر کسی، غبن در بیع لازم کردن. (منتهی الارب) ، زدن
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
نام ثمر حنظل است پیش از آنکه رنگ آن زرد شود. حنظل تمام نارسیده که هنوز زرد نشده باشد. حنظل و خربزه مادام که تازه باشند. حنظل که سخت شده باشد. (منتهی الارب). حنظل. (داود ضریر انطاکی) ، سفجه. سفچه. کالک. کنبزه. خرچه، بطیخ تر. (منتهی الارب) ، خار قتب تر که نباتی است. و بضم نیز آمده است. (منتهی الارب) ، بادنجان. باتنگان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
جمع واژۀ حداجه
لغت نامه دهخدا
(حِ)
بار، مرکبی زنان را مانند محفه. (منتهی الارب). کژابه. کجاوه. محفۀ زنان. هودج. کجاوۀ پوشیده. ج، احداج، حدوج. (منتهی الارب). ج، حدائج. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَبْ بُ)
کج کردن. (ناظم الاطباء). کژ کردن کسی را. (منتهی الارب). کژ کردن چیزی را: حنجه، اماله عن وجهه. (آنندراج) (اقرب الموارد). سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، عارض شدن: حنجت حاجه، عارض شد احتیاج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دل و میانۀ هر چیزی. (بحر الجواهر). ریشه. (ناظم الاطباء). اصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : رجع فلان الی حنجه و بنجه، ای رجع الی اصله. (اقرب الموارد). ج، حناج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ نُ)
آب ها که ریگ فروخورده باشد و چون ریگ یک سو کنند، آب پیدا شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). حنود، یکی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چاهها. (اقرب الموارد).
- عین حند، چشمه ای که آب آن منقطع نگردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
ریگ تودۀ دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
دهی است بعسقلان شام. گروهی از محدثان بدان منسوبند. (منتهی الارب) (الانساب). رجوع به الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
قصیر و کوتاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
درختی است که بیخ های آن سرخ باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). یکی آن حندمه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ ضِ)
مرد سست که بکسی منفعت از او نرسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَنْ نا)
مخنث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حنج، به معنی اصل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به حنج شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دِ)
شتران کلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتران کلان که بریگ توده ها تشبیه شده اند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُمْ بُ)
سطبر پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ستبر پرگوشت. (ناظم الاطباء). حنابج. ضخم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِمْ بِ)
شپش. (منتهی الارب) (آنندراج). قمل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
دهی است از بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین با 182 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی و محصول آن غلات، برنج، انگور، بادام و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حندل
تصویر حندل
کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدج
تصویر حدج
تیز نگریستن به کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدج
تصویر حدج
((حَ))
کجاوه، هودج
فرهنگ فارسی معین
گودال، خندق
فرهنگ گویش مازندرانی
مرز زمین هایی که از جر کم عمق تر و کم پهناتر است مخفف حندق، خندق
فرهنگ گویش مازندرانی