جدول جو
جدول جو

معنی حند - جستجوی لغت در جدول جو

حند(حُ نُ)
آب ها که ریگ فروخورده باشد و چون ریگ یک سو کنند، آب پیدا شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). حنود، یکی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چاهها. (اقرب الموارد).
- عین حند، چشمه ای که آب آن منقطع نگردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حند
مرز زمین هایی که از جر کم عمق تر و کم پهناتر است مخفف حندق، خندق
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حنا
تصویر حنا
(دخترانه)
گیاهی درختی که در مناطق گرمسیری می روید و گلهای سفید و معطر دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حندس
تصویر حندس
شب بسیار تاریک
فرهنگ فارسی عمید
(حُ رَ / حِ دَ رَ)
سیاهی دیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). سیاهی دیده و حدقه. سیاهی چشم. (مهذب الاسماء). ج، حنادیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کوتاه خوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
سیاهی دیده و حدقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ رَ)
سیاهی چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). رجوع به حندر شود
لغت نامه دهخدا
(حِ دِ سَ)
شب تاریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حندس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ دَ)
حندقوقی ̍. حندقوقی ̍. نباتی است که آنرا ذرق گویند. (منتهی الارب). این کلمه نبطی معرب است و بعربی ذرق گویند. (اقرب الموارد). و بفارسی اسپست دشتی است. (منتهی الارب). اندقوقو است و آن دوایی است بوستانی و صحرائی، بوستانی آنرا بیونانی طریفلن و صحرائی آنرا بوطوس اعریوس گویندو آن نوعی از سپست باشد و بفارسی دیو اسپست خوانند. (آنندراج) (برهان) ، مرد دراز مضطرب و احمق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
حندقوقی. (ضریر انطاکی). رجوع به کلمه حندقوق و تحفۀ حکیم مؤمن و ابن بیطار شود
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ قا)
حندقوقی ̍ حندقوقی ̍. حندقوقا. نباتی است که در عربی آنرا ذرق گویند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حباقا. (بحرالجواهر). عرفضان. رجوع به حندقوق و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه شود، گیاهی است که از آن شاخه های دراز و باریک و میان تهی و خوشبوروید و از نی آن توتون گیرند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ لَ)
اشتر گران رو. (مهذب الاسماء).
- ناقه حندلس، ناقۀ گران رفتار و بسیارگوشت و سست، نجیب و اصیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سطبرترین شپش. اضخم القمل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ مَ)
یکی حندم و آن درختی است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به حندم شود
لغت نامه دهخدا
(حُ جَ)
ریگ تودۀ دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ریگ تودۀ خرد. (ناظم الاطباء). ج، حنادج (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حنادیج
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
سیاهی چشم. (منتهی الارب). سیاهی دیده و حدقه. (ناظم الاطباء). رجوع به حندر شود
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
حندیقه، حدقه. و نون زاید است. (اقرب الموارد). سیاهی چشم و حدقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سیاهی چشم. (منتهی الارب). سیاهی چشم و حدقه. (ناظم الاطباء). رجوع به حندر شود
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
دهی است بعسقلان شام. گروهی از محدثان بدان منسوبند. (منتهی الارب) (الانساب). رجوع به الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
درختی است که بیخ های آن سرخ باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). یکی آن حندمه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
قصیر و کوتاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
سیاهی چشم. (مهذب الاسماء). سیاهی دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، حنادر. (منتهی الارب) (آنندراج). و در آن هشت لغت دیگر آمده: حندور. حندوره. حندوره. حندوره. حندیر. حندره. حندور. حندیره، هو علی حندر عینه و حندره عینه، او گرانست بروی چنانکه از کینه بسوی او دیدن نتواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
ریگ پاکیزۀ نیکو که نباتهای هر قسم رویاند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ریگ تودۀ خرد. (ناظم الاطباء). ج، حنادج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حنادج شود
لغت نامه دهخدا
نوعی است از شراب. (مهذب الاسماء). شراب کهنه که بجوشانند با زنجبیل و قاقله و هل و قرنفل و دارچینی و فلفل و عسل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حِ قَ)
حندوقه. حدقه است و نون آن زاید است. (اقرب الموارد). سیاهی چشم و حدقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
سیاهی چشم. ج، حنادیر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، جعلته حندیره عینی، آنرا نصب العین خویش کردم. (منتهی الارب). رجوع به حندر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حند قوقی
تصویر حند قوقی
دیو اسپست ازورد شبدر خودروی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حندقوقی
تصویر حندقوقی
شبدر آرامی تازی شده شبدر دیو اسپست دیو پااز گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حند قوق
تصویر حند قوق
دیو اسپست ازورد شبدر خودروی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حندل
تصویر حندل
کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمد
تصویر حمد
ستایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حسد
تصویر حسد
رشک، رشک ورزی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بند
تصویر بند
ماده قانونی، پاراگراف، جزء، سد، Article
فرهنگ واژه فارسی سره
گودال، خندق
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که خندق حفر کند
فرهنگ گویش مازندرانی