آب ها که ریگ فروخورده باشد و چون ریگ یک سو کنند، آب پیدا شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). حنود، یکی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چاهها. (اقرب الموارد). - عین حند، چشمه ای که آب آن منقطع نگردد. (اقرب الموارد)
آب ها که ریگ فروخورده باشد و چون ریگ یک سو کنند، آب پیدا شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). حَنود، یکی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چاهها. (اقرب الموارد). - عین حند، چشمه ای که آب آن منقطع نگردد. (اقرب الموارد)
حندقوقی ̍. حندقوقی ̍. نباتی است که آنرا ذرق گویند. (منتهی الارب). این کلمه نبطی معرب است و بعربی ذرق گویند. (اقرب الموارد). و بفارسی اسپست دشتی است. (منتهی الارب). اندقوقو است و آن دوایی است بوستانی و صحرائی، بوستانی آنرا بیونانی طریفلن و صحرائی آنرا بوطوس اعریوس گویندو آن نوعی از سپست باشد و بفارسی دیو اسپست خوانند. (آنندراج) (برهان) ، مرد دراز مضطرب و احمق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
حَندَقوقی ̍. حَندَقَوقی ̍. نباتی است که آنرا ذرق گویند. (منتهی الارب). این کلمه نبطی معرب است و بعربی ذُرَق گویند. (اقرب الموارد). و بفارسی اسپست دشتی است. (منتهی الارب). اندقوقو است و آن دوایی است بوستانی و صحرائی، بوستانی آنرا بیونانی طریفلن و صحرائی آنرا بوطوس اعریوس گویندو آن نوعی از سپست باشد و بفارسی دیو اسپست خوانند. (آنندراج) (برهان) ، مرد دراز مضطرب و احمق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
حندقوقی ̍ حندقوقی ̍. حندقوقا. نباتی است که در عربی آنرا ذرق گویند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حباقا. (بحرالجواهر). عرفضان. رجوع به حندقوق و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه شود، گیاهی است که از آن شاخه های دراز و باریک و میان تهی و خوشبوروید و از نی آن توتون گیرند. (از اقرب الموارد)
حَندَقوقی ̍ حَندَقَوقی ̍. حَندَقوقا. نباتی است که در عربی آنرا ذُرَق گویند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حباقا. (بحرالجواهر). عرفضان. رجوع به حندقوق و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه شود، گیاهی است که از آن شاخه های دراز و باریک و میان تهی و خوشبوروید و از نی آن توتون گیرند. (از اقرب الموارد)
سیاهی چشم. (مهذب الاسماء). سیاهی دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، حنادر. (منتهی الارب) (آنندراج). و در آن هشت لغت دیگر آمده: حندور. حندوره. حندوره. حندوره. حندیر. حندره. حندور. حندیره، هو علی حندر عینه و حندره عینه، او گرانست بروی چنانکه از کینه بسوی او دیدن نتواند. (منتهی الارب)
سیاهی چشم. (مهذب الاسماء). سیاهی دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، حنادر. (منتهی الارب) (آنندراج). و در آن هشت لغت دیگر آمده: حُندور. حُندورَه. حِندَورَه. حِندورَه. حندیر. حندره. حِندَور. حندیره، هو علی حندر عینه و حندره عینه، او گرانست بروی چنانکه از کینه بسوی او دیدن نتواند. (منتهی الارب)