جدول جو
جدول جو

معنی حنباله - جستجوی لغت در جدول جو

حنباله
(حِمْ لَ)
دریا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مرد بسیارگوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حباله
تصویر حباله
دام، قید، بند، حبالۀ نکاح مثلاً کنایه از قید زناشویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حنابله
تصویر حنابله
حنبلی، یکی از چهار مذهب اهل سنت که اساس آن اجتناب از قیاس، تاویل و بدعت است، این مذهب با استیلای طایفۀ وهابی به صورتی تازه در حجاز رواج یافت، هر یک از پیروان این مذهب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنباله
تصویر دنباله
دم، دم مانند، هر چیز شبیه دم که در عقب چیزی باشد، کنایه از پس، پی، کنایه از پیرو، کنایه از بقیه
فرهنگ فارسی عمید
(نَبْ با لَ)
جمع واژۀ نبّال. رجوع به نبال شود
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
ساخت و ساز. (منتهی الارب) (آنندراج). ساخت و ساز و آمادگی. (ناظم الاطباء). عده. عتاد. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). یقال: اخذللامر نبالته، ای عدته و عتاده. (اقرب الموارد). و یقال: اخذ للامر نبالته، ای عدته، یعنی از روی اطلاع و آگاهی آمادۀ ساخت و ساز آن گردید. (ناظم الاطباء). آنچه جهت اتمام کاری آماده کنی. عدت. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سْ)
رفتن. و کل فعالّه مشدده جائز تخفیفها کحماره القیظ و صباره البرد الا الحباله فانها لاتخفف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بالْ لَ)
هنگام و زمان چیزی، گرانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
دام. احبول. احبوله. (منتهی الارب). پای دام. (نصاب) (دستوراللغه) (منتهی الارب). دام صیاد. (منتهی الارب). دام داهول. (محمود بن عمر ربنجنی). و در بعض از لغت نامه ها:نوعی از دام. و در نسخه ای از مهذب الاسماء: دام آهو. و صاحب غیاث اللغات بنقل از منتخب، گوید: دام رسن.
- در حبالۀ اسرگرفتار شدن، اسیر گردیدن: جمعی نامعدود در آن معرکه بفنا شد و ابوعلی بن بغر الحاجب و بکتکین فرغانی و ارسلان بیک و ابوعلی بن نوشتکین و لشکرستان ابن ابی جعفر الدیلمی با طائفه ای دیگر از مفارقت لشکر ابوعلی در حبالۀ اسر گرفتار شدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- در حبالۀ اسلام درآمدن، در حبالۀ اسلام بسته شدن، مسلمانی پذیرفتن. مسلمان شدن: می اندیشید که چون اعمام و اقارب او در حبالۀ اسلام و استسلام بسته شود... (ترجمه تاریخ یمینی). ج، حبائل.
- در حباله گرفتن،: دخترحسن بن حماد الاشعری ملقب به ابن میش را بخواست و در حباله گرفت. (تاریخ قم ص 210).
- در حبالۀ نکاح بودن،: جواب بازداد که از دختران من در حبالۀ نکاحی است. (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 401).
- در حبالۀ نکاح درآوردن، بزنی گرفتن. نکاح کردن. بزنی کردن. گرفتن زنی را. تزویج کردن
لغت نامه دهخدا
(حِمْ)
فربۀ پرگوشت. (منتهی الارب). لحیم. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کثیرالکلام. (اقرب الموارد). بسیارگوی
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
حنبل (لوبیا) خوردن، حنبل پوشیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به حنبل و حنبل شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ لَ/ لِ)
دم و دنب. (ناظم الاطباء). از دنبال + ه تخصیص نوع از جنس. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به دم و دمب و دنبال شود، چیزی که شبیه به دم باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که مشابه به دنبال باشد و دنبال به معنی دم چهارپایان است، و در این صورت حرف هاء برای تشبیه باشد. (غیاث) (آنندراج).
- دنبالۀ میوه، شاخۀ باریکی که میوه بدان به درخت پیوسته می باشد. (ناظم الاطباء). نایژۀ میوه. (از آنندراج).
، عقب و عقبه و پی. (ناظم الاطباء). پس و عقب، و در این معنی هاء زاید است. (از غیاث) (از آنندراج). عقب. عقب. (یادداشت مؤلف) : مطحه، دنبالۀ سم گوسفند. (منتهی الارب)
- به دنبالۀ کسی رفتن، تعقیب. او را تعقیب کردن. به عقب او رفتن. پیرو او گشتن. (یادداشت مؤلف) :
به دنبالۀ راستان کج مرو.
(بوستان).
آن چشم آهوانۀ عابدفریب بین
کش کاروان حسن به دنباله می رود.
حافظ.
- دنبالۀ کاری را گرفتن، به دنبال آن رفتن. در تعقیب آن کار شدن. برای انجام آن رفتن. (یادداشت مؤلف) :
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
- دنبالۀ کسی، تعبیر طنزآمیز از کسی که از دیگری منفک نشود. وابستۀ او که دایماً ملازم وی بود. که از وی منفک نشود.
- دنبالۀ کوه، عقب کوه. (ناظم الاطباء).
، ذیل. (یادداشت مؤلف). انتها و ذیل هر چیز عموماً. (لغت محلی شوشتر). نوک. انتها: کسوء، دنبالۀ چیزی. (منتهی الارب).
- دنبالۀ تازیانه، نوک تازیانه. (ناظم الاطباء).
- دنبالۀ فلاخن، پاره ای است از ابریشم که به یک طرف آن بندند تا در وقت سنگ انداختن صدا کند. (لغت محلی شوشتر).
- دنبالۀ کتابی،ذیل آن. (یادداشت مؤلف).
- دنبالۀ مطلبی، تذنیب. (یادداشت مؤلف).
، تتمه، دنباله داشتن امری. تتمه داشتن آن. (یادداشت مؤلف) ، پارچه ای که بر ریسمانی بندند و در آخر کاغذ باد آویزند تا کج به هوا نرود. (لغت محلی شوشتر).
- دنبالۀ بادبادک، دم گونه ای که به بن وی بندند. (یادداشت مؤلف). تکه ریسمانی که جای به جای قطعات پارچه ای باریک بر آن گره زنند و به دنبالۀبادبادک بندند تا در هوا بی چرخش و پیچش بماند.
، پس زین، گوشۀ بیرونی چشم و ماق اکبر. (ناظم الاطباء) : لحاظ، دنبالۀ چشم از سوی گوش. (دهار). ماقی العین، مؤخرالعین، ذنب، موق، دنبالۀ چشم. (منتهی الارب) ، سکان کشتی. (ناظم الاطباء). کوثل. خیزران کشتی. (منتهی الارب) ، قبضۀ شمشیر و کارد. (ناظم الاطباء). سیلان و دنبالۀ شمشیر و مانند آن. (منتهی الارب) (دهار) : اشعار، دنباله ساختن کارد و مانند آن. (منتهی الارب). شعیره، دنبالۀ کارد و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ لَ)
کوتاه. کوتاهی. (منتهی الارب). تنبال. (اقرب الموارد). کوچکی و کوتاهی و قصر و قصیر و کوتاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
کلان شکم. و گاه با همزه آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بِ لَ)
جمع واژۀ حنبلی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حبقاله
تصویر حبقاله
گوشموش از گیاهان گوش موش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنواله
تصویر بنواله
شش شاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنباره
تصویر زنباره
زن دوست
فرهنگ لغت هوشیار
آبی که در زمستان در بالای ناودان یا محلی دیگر یخ بسته آویزان گردد دنگداله گلفهشنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوباله
تصویر دوباله
دارای دو بال
فرهنگ لغت هوشیار
آخرین استخوان ستون مهره ای که در انسان از التیام 4 یا 5 مهره بوجود آمده. وجود این استخوان در انسان بجای دم در حیوانات میباشد. در جانوران تعداد مهره های استخوان دنبالچه متعدد است و آنها اسکلت دم را تشکیل میدهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباله
تصویر برباله
اسارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنساله
تصویر بنساله
کهن سالخورده
فرهنگ لغت هوشیار
دم، هر چیز مانند دم که در عقب چیزی باشد دم مانند، پی پس پیرو عقب عقبه، بقیه چیزی پس مانده، ضمیمه توضیح: به معنی اخیر لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباله
تصویر نباله
نژادگی، تیز هوشی، گرامکی، تیر گری تیر اندازی ساز و برگ آمادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنباله
تصویر تنباله
کوتاه، کوتاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباله
تصویر حباله
دام، جتک مرگ قید بند. یا حباله نکاح. قید ازدواج، دام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنباله
تصویر دنباله
((دُ لِ))
دم، دم مانند، هر چیز شبیه به دم، پی، پس، پیرو، عقب، بقیه چیزی، پس مانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حباله
تصویر حباله
((حِ لِ))
قید، بند، دام، نکاح قید ازدواج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباره
تصویر انباره
آکومولاتور، خازن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دنبالک
تصویر دنبالک
لینک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دنباله
تصویر دنباله
ادامه
فرهنگ واژه فارسی سره
بند، دام، قید، ریسمان، رسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادامه، امتداد، عقب، عقبه، مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع بندپی بال
فرهنگ گویش مازندرانی