حنبلی، یکی از چهار مذهب اهل سنت که اساس آن اجتناب از قیاس، تاویل و بدعت است، این مذهب با استیلای طایفۀ وهابی به صورتی تازه در حجاز رواج یافت، هر یک از پیروان این مذهب
حنبلی، یکی از چهار مذهب اهل سنت که اساس آن اجتناب از قیاس، تاویل و بدعت است، این مذهب با استیلای طایفۀ وهابی به صورتی تازه در حجاز رواج یافت، هر یک از پیروان این مذهب
ساخت و ساز. (منتهی الارب) (آنندراج). ساخت و ساز و آمادگی. (ناظم الاطباء). عده. عتاد. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). یقال: اخذللامر نبالته، ای عدته و عتاده. (اقرب الموارد). و یقال: اخذ للامر نبالته، ای عدته، یعنی از روی اطلاع و آگاهی آمادۀ ساخت و ساز آن گردید. (ناظم الاطباء). آنچه جهت اتمام کاری آماده کنی. عدت. (از المنجد)
ساخت و ساز. (منتهی الارب) (آنندراج). ساخت و ساز و آمادگی. (ناظم الاطباء). عُده. عتاد. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). یقال: اخذللامر نبالته، ای عدته و عتاده. (اقرب الموارد). و یقال: اخذ للامر نبالته، ای عدته، یعنی از روی اطلاع و آگاهی آمادۀ ساخت و ساز آن گردید. (ناظم الاطباء). آنچه جهت اتمام کاری آماده کنی. عُدت. (از المنجد)
دام. احبول. احبوله. (منتهی الارب). پای دام. (نصاب) (دستوراللغه) (منتهی الارب). دام صیاد. (منتهی الارب). دام داهول. (محمود بن عمر ربنجنی). و در بعض از لغت نامه ها:نوعی از دام. و در نسخه ای از مهذب الاسماء: دام آهو. و صاحب غیاث اللغات بنقل از منتخب، گوید: دام رسن. - در حبالۀ اسرگرفتار شدن، اسیر گردیدن: جمعی نامعدود در آن معرکه بفنا شد و ابوعلی بن بغر الحاجب و بکتکین فرغانی و ارسلان بیک و ابوعلی بن نوشتکین و لشکرستان ابن ابی جعفر الدیلمی با طائفه ای دیگر از مفارقت لشکر ابوعلی در حبالۀ اسر گرفتار شدند. (ترجمه تاریخ یمینی). - در حبالۀ اسلام درآمدن، در حبالۀ اسلام بسته شدن، مسلمانی پذیرفتن. مسلمان شدن: می اندیشید که چون اعمام و اقارب او در حبالۀ اسلام و استسلام بسته شود... (ترجمه تاریخ یمینی). ج، حبائل. - در حباله گرفتن،: دخترحسن بن حماد الاشعری ملقب به ابن میش را بخواست و در حباله گرفت. (تاریخ قم ص 210). - در حبالۀ نکاح بودن،: جواب بازداد که از دختران من در حبالۀ نکاحی است. (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 401). - در حبالۀ نکاح درآوردن، بزنی گرفتن. نکاح کردن. بزنی کردن. گرفتن زنی را. تزویج کردن
دام. احبول. احبوله. (منتهی الارب). پای دام. (نصاب) (دستوراللغه) (منتهی الارب). دام صیاد. (منتهی الارب). دام داهول. (محمود بن عمر ربنجنی). و در بعض از لغت نامه ها:نوعی از دام. و در نسخه ای از مهذب الاسماء: دام آهو. و صاحب غیاث اللغات بنقل از منتخب، گوید: دام رسن. - در حبالۀ اسرگرفتار شدن، اسیر گردیدن: جمعی نامعدود در آن معرکه بفنا شد و ابوعلی بن بغر الحاجب و بکتکین فرغانی و ارسلان بیک و ابوعلی بن نوشتکین و لشکرستان ابن ابی جعفر الدیلمی با طائفه ای دیگر از مفارقت لشکر ابوعلی در حبالۀ اسر گرفتار شدند. (ترجمه تاریخ یمینی). - در حبالۀ اسلام درآمدن، در حبالۀ اسلام بسته شدن، مسلمانی پذیرفتن. مسلمان شدن: می اندیشید که چون اعمام و اقارب او در حبالۀ اسلام و استسلام بسته شود... (ترجمه تاریخ یمینی). ج، حبائل. - در حباله گرفتن،: دخترحسن بن حماد الاشعری ملقب به ابن میش را بخواست و در حباله گرفت. (تاریخ قم ص 210). - در حبالۀ نکاح بودن،: جواب بازداد که از دختران من در حبالۀ نکاحی است. (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 401). - در حبالۀ نکاح درآوردن، بزنی گرفتن. نکاح کردن. بزنی کردن. گرفتن زنی را. تزویج کردن
دم و دنب. (ناظم الاطباء). از دنبال + ه تخصیص نوع از جنس. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به دم و دمب و دنبال شود، چیزی که شبیه به دم باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که مشابه به دنبال باشد و دنبال به معنی دم چهارپایان است، و در این صورت حرف هاء برای تشبیه باشد. (غیاث) (آنندراج). - دنبالۀ میوه، شاخۀ باریکی که میوه بدان به درخت پیوسته می باشد. (ناظم الاطباء). نایژۀ میوه. (از آنندراج). ، عقب و عقبه و پی. (ناظم الاطباء). پس و عقب، و در این معنی هاء زاید است. (از غیاث) (از آنندراج). عقب. عقب. (یادداشت مؤلف) : مطحه، دنبالۀ سم گوسفند. (منتهی الارب) - به دنبالۀ کسی رفتن، تعقیب. او را تعقیب کردن. به عقب او رفتن. پیرو او گشتن. (یادداشت مؤلف) : به دنبالۀ راستان کج مرو. (بوستان). آن چشم آهوانۀ عابدفریب بین کش کاروان حسن به دنباله می رود. حافظ. - دنبالۀ کاری را گرفتن، به دنبال آن رفتن. در تعقیب آن کار شدن. برای انجام آن رفتن. (یادداشت مؤلف) : بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - دنبالۀ کسی، تعبیر طنزآمیز از کسی که از دیگری منفک نشود. وابستۀ او که دایماً ملازم وی بود. که از وی منفک نشود. - دنبالۀ کوه، عقب کوه. (ناظم الاطباء). ، ذیل. (یادداشت مؤلف). انتها و ذیل هر چیز عموماً. (لغت محلی شوشتر). نوک. انتها: کسوء، دنبالۀ چیزی. (منتهی الارب). - دنبالۀ تازیانه، نوک تازیانه. (ناظم الاطباء). - دنبالۀ فلاخن، پاره ای است از ابریشم که به یک طرف آن بندند تا در وقت سنگ انداختن صدا کند. (لغت محلی شوشتر). - دنبالۀ کتابی،ذیل آن. (یادداشت مؤلف). - دنبالۀ مطلبی، تذنیب. (یادداشت مؤلف). ، تتمه، دنباله داشتن امری. تتمه داشتن آن. (یادداشت مؤلف) ، پارچه ای که بر ریسمانی بندند و در آخر کاغذ باد آویزند تا کج به هوا نرود. (لغت محلی شوشتر). - دنبالۀ بادبادک، دم گونه ای که به بن وی بندند. (یادداشت مؤلف). تکه ریسمانی که جای به جای قطعات پارچه ای باریک بر آن گره زنند و به دنبالۀبادبادک بندند تا در هوا بی چرخش و پیچش بماند. ، پس زین، گوشۀ بیرونی چشم و ماق اکبر. (ناظم الاطباء) : لحاظ، دنبالۀ چشم از سوی گوش. (دهار). ماقی العین، مؤخرالعین، ذنب، موق، دنبالۀ چشم. (منتهی الارب) ، سکان کشتی. (ناظم الاطباء). کوثل. خیزران کشتی. (منتهی الارب) ، قبضۀ شمشیر و کارد. (ناظم الاطباء). سیلان و دنبالۀ شمشیر و مانند آن. (منتهی الارب) (دهار) : اشعار، دنباله ساختن کارد و مانند آن. (منتهی الارب). شعیره، دنبالۀ کارد و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب)
دم و دنب. (ناظم الاطباء). از دنبال + َه تخصیص نوع از جنس. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به دم و دمب و دنبال شود، چیزی که شبیه به دم باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که مشابه به دنبال باشد و دنبال به معنی دم چهارپایان است، و در این صورت حرف هاء برای تشبیه باشد. (غیاث) (آنندراج). - دنبالۀ میوه، شاخۀ باریکی که میوه بدان به درخت پیوسته می باشد. (ناظم الاطباء). نایژۀ میوه. (از آنندراج). ، عقب و عقبه و پی. (ناظم الاطباء). پس و عقب، و در این معنی هاء زاید است. (از غیاث) (از آنندراج). عَقِب. عَقَب. (یادداشت مؤلف) : مطحه، دنبالۀ سم گوسفند. (منتهی الارب) - به دنبالۀ کسی رفتن، تعقیب. او را تعقیب کردن. به عقب او رفتن. پیرو او گشتن. (یادداشت مؤلف) : به دنبالۀ راستان کج مرو. (بوستان). آن چشم آهوانۀ عابدفریب بین کش کاروان حسن به دنباله می رود. حافظ. - دنبالۀ کاری را گرفتن، به دنبال آن رفتن. در تعقیب آن کار شدن. برای انجام آن رفتن. (یادداشت مؤلف) : بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - دنبالۀ کسی، تعبیر طنزآمیز از کسی که از دیگری منفک نشود. وابستۀ او که دایماً ملازم وی بود. که از وی منفک نشود. - دنبالۀ کوه، عقب کوه. (ناظم الاطباء). ، ذیل. (یادداشت مؤلف). انتها و ذیل هر چیز عموماً. (لغت محلی شوشتر). نوک. انتها: کسوء، دنبالۀ چیزی. (منتهی الارب). - دنبالۀ تازیانه، نوک تازیانه. (ناظم الاطباء). - دنبالۀ فلاخن، پاره ای است از ابریشم که به یک طرف آن بندند تا در وقت سنگ انداختن صدا کند. (لغت محلی شوشتر). - دنبالۀ کتابی،ذیل آن. (یادداشت مؤلف). - دنبالۀ مطلبی، تذنیب. (یادداشت مؤلف). ، تتمه، دنباله داشتن امری. تتمه داشتن آن. (یادداشت مؤلف) ، پارچه ای که بر ریسمانی بندند و در آخر کاغذ باد آویزند تا کج به هوا نرود. (لغت محلی شوشتر). - دنبالۀ بادبادک، دم گونه ای که به بن وی بندند. (یادداشت مؤلف). تکه ریسمانی که جای به جای قطعات پارچه ای باریک بر آن گره زنند و به دنبالۀبادبادک بندند تا در هوا بی چرخش و پیچش بماند. ، پس زین، گوشۀ بیرونی چشم و ماق اکبر. (ناظم الاطباء) : لحاظ، دنبالۀ چشم از سوی گوش. (دهار). ماقی العین، مؤخرالعین، ذنب، موق، دنبالۀ چشم. (منتهی الارب) ، سکان کشتی. (ناظم الاطباء). کوثل. خیزران کشتی. (منتهی الارب) ، قبضۀ شمشیر و کارد. (ناظم الاطباء). سیلان و دنبالۀ شمشیر و مانند آن. (منتهی الارب) (دهار) : اشعار، دنباله ساختن کارد و مانند آن. (منتهی الارب). شعیره، دنبالۀ کارد و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب)
آخرین استخوان ستون مهره ای که در انسان از التیام 4 یا 5 مهره بوجود آمده. وجود این استخوان در انسان بجای دم در حیوانات میباشد. در جانوران تعداد مهره های استخوان دنبالچه متعدد است و آنها اسکلت دم را تشکیل میدهند
آخرین استخوان ستون مهره ای که در انسان از التیام 4 یا 5 مهره بوجود آمده. وجود این استخوان در انسان بجای دم در حیوانات میباشد. در جانوران تعداد مهره های استخوان دنبالچه متعدد است و آنها اسکلت دم را تشکیل میدهند