جدول جو
جدول جو

معنی حلواپز - جستجوی لغت در جدول جو

حلواپز
(کَ / کِ)
حلوایی. حلواگر
لغت نامه دهخدا
حلواپز
افروشه گر افروشه پز
تصویری از حلواپز
تصویر حلواپز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلواپس
تصویر دلواپس
نگران، آشفته، پریشان خیال، کسی که از تصور پیشامد بد نگران و ترسناک است، دل اندروای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلوایی
تصویر حلوایی
حلوا پز، حلوافروش، برای مثال تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش / مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی (سعدی۲ - ۶۰۸)، آغشته به حلوا، علاقه مند به حلوا، برای مثال معده حلوایی بود حلوا کشد / معده صفرایی بود سرکا کشد (مولوی۱ - ۸۱۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلوپز
تصویر پلوپز
کسی که پلو بپزد، ظرف یا دیگی که در آن پلو بپزند
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
منسوب است به حلوان. (الانساب). رجوع به حلوان شود
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ ململی هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
طایفه ای از ایل بچاقچی کرمان. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار. ناحیه ای است واقع در تپه ماهور، سردسیر و دارای 475 تن سکنه. از چشمه و قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی زنان قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. یک باب دبستان دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حلوا، حلواسازی. حلوافروشی. (الانساب). کارگاه ودکه و دکان حلوایی از ترکیب های آن است:
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوائی.
سعدی.
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی.
سعدی.
گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیر است مگس دکۀ حلوائی را.
سعدی.
، حلواپز. حلواگر، حلوافروش، خوب پخته، خوب شیرین: کدوحلوائی، کدوی بسیار شیرین، بسیار پیر و نزدیک بمرگ: پیر حلوایی، سخت فرتوت
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
آنکه پلو پزد
لغت نامه دهخدا
(بِلْ)
سر تیر پوشش خانه که از دیوار بیرون آمده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
شهریست (به عراق) بسیارنعمت ورودی اندر میان وی همی گذرد و از وی انجیر خیزد که خشک کنند و بهمه جای ببرند. (از معجم البلدان). شهری بوده است بزرگ و پرنعمت در عراق در انتهای حدود شهربغداد و نزدیک بکوهستانهای آن و گویند به نام حلوان بن عمران بن حاف بن قضاعه که یکی از ملوک آن سرزمین بوده نام گذاری شده است. و در کتاب ملحمه منسوب به بطلمیوس آمده است: طول حلوان 71 درجه و 45 دقیقه و عرض آن 34 درجه است. ابوزید گوید: حلوان شهر معموری است که در سرزمین عراق پس از کوفه و بصره و واسط و بغداد و سرمن رأی شهری به آبادانی و بزرگی آن نیست. این شهر کوهستانی است و گاه برف در آن ریزش میکند. انار و انجیر آن معروف است. در اطراف آن چند چشمه از آبهای معدنی کبریتی است که برای معالجه برخی از امراض مفیداست. حلوان در سال 19 هجری قمری یا 16 هجری قمری به دست مسلمین فتح شد. قعقاع بن عمرو تمیمی درباره آن اشعاری دارد. دو درخت خرمای معروف و چسبیده بهم دارد که شعرا را درباره آن اشعار و خلفای عباسی را داستانهاست. رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام یکی از دهستانهای بخش طبس شهرستان فردوس است که در شمال باختری بخش واقعو از 11 آبادی تشکیل میشود. مجموع جمعیت آن 1140 تن است. این دهستان در جلگه قرار دارد. و هوای آن گرم و سوزان و بواسطه خشکسالیها اغلب اهالی کوچ کرده اند. ساکنین فعلی بی چیزند و بوسیلۀ هیزم کنی و تهیۀ ذغال زندگی می نمایند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حلوه. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حلوه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نوعی از طعام و میوۀ شیرین. (منتهی الارب). رجوع به حلوا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
آنکه چلوپزی داند. پزنده و طبخ کننده چلو. طباخی که در پختن چلو تخصص دارد. کسی که چلوپزی را پیشه دارد. آنکس که در چلوپزخانه کار چلو پختن با اوست. چلوی. و رجوع به چلو و چلوپزخانه و چلوپزی و چلوی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ گَ)
حلوائی. حلوافروش. قنّاد. (آنندراج) :
دانی حدیث آن زن حلواگر گدای
گفتا چنین کنی بمکافا چنان خوری.
خاقانی.
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کآن ستیره دختر حلواگرست.
مولوی.
حشو انجیر چو حلواگر صانع که همی
حب خشخاش کند در عسل شهد بکار.
سعدی.
آن شکرریز لب شیرین مه حلواگرست
گویی آن مه را دهان تنگ، تنگ شکر است.
سیفی.
- حلواگرانه، مانند حلواگر. بسان حلواپز: آن جامۀ حلواگرانه از من بیرون کرد. (اسرارالتوحید ص 54)
لغت نامه دهخدا
نوعی از شیرینی، شکرینه بر غول آردینه افروشه ویلانج خوراکی که بوسیه آرد و روغن و شکر (یا قند و عسل) و مواد دیگر تهیه کنند، شیرینی، جمع حلاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلوپز
تصویر پلوپز
آنکه پلو پزد
فرهنگ لغت هوشیار
خوراکی که بوسیه آرد و روغن و شکر (یا قند و عسل) و مواد دیگر تهیه کنند: شیرینی، جمع حلاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوان
تصویر حلوان
عطا و مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلوپز
تصویر چلوپز
آنکه چلو طبح کند کسی که شغلش پختن چلوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلواز
تصویر جلواز
پارسی تازی گشته جلویز دزدارز نگهبان پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلو پز
تصویر پلو پز
ظرفی که در آن پلو بپزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوا پزی
تصویر حلوا پزی
شغل و عمل حلوا پز، دکان حلوا پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوانی
تصویر حلوانی
حلوا فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوایی
تصویر حلوایی
حلوا پز حلوا فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلواپس
تصویر دلواپس
آشفته و نگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوا پز
تصویر حلوا پز
کسی که حلوا پزد حلوا گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوان
تصویر حلوان
((حُ))
عطا، پاداش، مژدگانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلواپس
تصویر دلواپس
((دِ پَ))
نگران، آشفته، چشم به راه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلوا
تصویر حلوا
شیرینی
فرهنگ واژه فارسی سره
پریشان، سراسیمه، مشوش، مضطرب، ناراحت، نگران
متضاد: آرام، آسوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلوایی، شیرینی پز، قناد
فرهنگ واژه مترادف متضاد