جدول جو
جدول جو

معنی حله - جستجوی لغت در جدول جو

حله
جامه، لباس نو، جامۀ بلند که بدن را بپوشاند، سلاح
تصویری از حله
تصویر حله
فرهنگ فارسی عمید
حله
کوی، محله، مجلس، محل اجتماع مردم، گروهی از مردم که در جایی فرود آیند
تصویری از حله
تصویر حله
فرهنگ فارسی عمید
حله
(حَلْ لَ)
دهی است به ناحیۀ دجیل از بغداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حله
(حَلْ لَ)
ضعف. فتور، شکستگی، جهت چیزی و مقصود آن. (منتهی الارب). جهته و قصده. (از اقرب الموارد) ، زنبیل کلان از نی، جای. منزل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حله
(حُلْ لَ)
ازار. (از منتهی الارب) (آنندراج)، ردا. (از منتهی الارب) (از آنندراج)، بردهای یمانی باشد یا غیر آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). و لایکون حله الامن ثوبین او ثوب له بطانه و سلاخ. ج، حلل، حلال. (منتهی الارب)، جامۀ نو. پوشاکی که همه بدن را بپوشاند. (فرهنگ فارسی معین). لباس و پوشاک خواه از کمر بپائین را بپوشاند ویا همه تن را و جامه و رخت و قبا. (ناظم الاطباء) : و از وی (اصفهان) جامۀ ابریشم گوناگون خیزد چون حله و عتابی و سقلاطون. (از حدود العالم).
با کاروان حلّه برفتم ز سیستان
با حلّۀ تنیده ز دل بافته ز جان.
فرخی.
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
وآمد پدید باز همه دشت پرنیان.
منوچهری.
آن حله را که ابر مر او راهمی تنید
باد صبابیامد و آن حله بردرید.
منوچهری.
کشد دشت را گه بساط مدثر
دهد باغ را گاه حله مطیر.
ناصرخسرو.
روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد
چون بشب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
ناصرخسرو.
خودپرستی چو حلقه در بر نه
بیخودی را چو حله در برکش.
خاقانی.
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده حله چاک شده.
خاقانی.
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم درکنار است این.
خاقانی.
در چین نه همه حریر بافند
گه حله گهی حصیر بافند.
نظامی.
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته.
نظامی.
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان.
سعدی.
زشت را گو هزار حله بپوش
که همان مرده شوی پارین است.
سعدی.
- حله باف، بافندۀ حله. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- حله پوش، آنکه حله پوشد. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- حله گر خاک، آرایش گر خاک. کنایه از رویانندۀ سبزه را گویند:
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب.
نظامی.
- حله گون، برنگ حله:
وز خون خلق خاک زمین حله گون کند
از بهر دین حق ّ ز بغداد تا حلب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
حله
(حِلْ لَ)
مزیدیه. جامعان. (از منتهی الارب). یاقوت چنین آرد: حلۀ بنی مزید شهر بزرگی است که میان بغداد و کوفه واقع شده و به جامعان موسوم است. طول آن 67 درجه و سدس و عرض آن 32 درجه است. معدل النهار 15 درجه و درازترین روزها بچهارده ساعت و ربع میرسد. اول بار سیف الدوله صدقه بن منصور بن دبیس بن علی بن مزید اسدی بدانجا فرودآمده و آنرا آباد ساخت. جایگاه پدران او نزدیک نیل بود و چون در اثر اختلافات و جنگهای برکیاروق و محمد و سنجر فرزندان ملکشاه در محرم 495 هجری قمری قدرت و مال وی فزونی یافت به جامعان که موضعی در سمت غربی فرات است منتقل شد. آن موضع در آن زمان نی زاری بود که درندگان به آن پناه می بردند. وی در آنجا عمارات و منازل باشکوهی بنا کرد و خود با لشکریانش در آنجا سکونت گزید و از آن پس تجار به آنجا رفت و آمد پیدا کردند و تا زمان حیات سیف الدوله از بهترین شهرهای عراق بشمار بود. شعراء عرب درباره آن بسیار شعر سروده اند، از آن جمله است:
انا فی الحله الغداه کانی
علوی فی قبضهالحجاج.
ابراهیم بن عثمان (از معجم البلدان).
یک قصبۀ مرکز لوائی است در عراق عرب، در ولایت بغداد در صد کیلومتری جنوب شهر بغداد و در طرفین نهر فرات، در ً35 28 32 عرض شمالی با ً30 18 42 طول شرقی واقع شده، جمعیت آن به 10000 تن بالغ میگردد. قسم اعظم این قصبه در کنار راست فرات یعنی در جهت جنوب غربی واقع شده است. فعلاً حله لواء مستقل است و بیش از 40هزار جمعیت دارد. و در دو طرف نهر فرات آبادی ها و بازارها و دو پل ثابت آهنین دارد. و جوامع و ابنیۀ خیریۀ زیادی در این مکان یافت میشود. ویرانه های شهر معروف به ابل در جانب شمال در مسافت نیمساعت راه وجود دارد. اکثر ابنیۀ حله را از آجرهای همین خرابه ساخته اند. این شهر در تاریخ 495 هجری قمری بهمت سیف الدوله صدقه بن منصور بن دبیس بن علی بن مزید الاسدی از امرای سلجوقی بنا نهاده شد. در ابتدا، ایتاس یکی عمارات و بیوتات برای خود و متعلقان و اقوام و عشایرش بنهاد، متعاقب آن تجار و اهل حرف و صنایع به این مکان روآور شدند و چارسوق و بازار و دکاکین لازمه و نظایر اینها را بوجود آوردند. در اندک زمانی این شهر توسع یافته بعمران و آبادی زیادی نایل شد، چنانکه قیافۀ شهر بزرگی را نشان میداد. در خلال انقراض خلافت عباسی این شهربا سایر جاهای واقعه در حومه و اطرافش رو به ویرانی و تنزل نهاد و تدریجاً بشکل یک قصبه درآمد. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
حله
ضعف، شکستگی
تصویری از حله
تصویر حله
فرهنگ لغت هوشیار
حله
((حُ لِّ))
جامه نو، لباسی که بدن را بپوشاند
تصویری از حله
تصویر حله
فرهنگ فارسی معین
حله
((حِ لِّ))
کوی، محله، محل گرد آمدن
تصویری از حله
تصویر حله
فرهنگ فارسی معین
حله
حیله، نیرنگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حره
تصویر حره
(دخترانه)
زن آزاده، لقب زنان اشرافی، خاتون، نام خواهر محمود غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
(تَ حِلْ لَ)
کفارۀ سوگند یا استثنای آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفارۀ سوگند یا آنچه بدان عقد سوگند را گشایند. (قطر المحیط). کفارۀ سوگند. (اقرب الموارد) : قد فرض اﷲ لکم تحله ایمانکم. (قرآن 2/66) ، مدت کوتاه. زمان اندک: لایموت لمؤمن ثلاثه اولاد و تمسﱡه النار الا تحلهالقسم، و المعنی الا مسه یسیره مثل تحله قسم الحالف. (اقرب الموارد). تحله القسم والیمین، اندک، و منها فتمسه النار الا تحلهالقسم، ای مسه یسیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُلْ لَ / لِ یِ دَ)
کنایه از رنگ سبز است. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
بافندۀ حله:
تا صبا شد حله باف و ابر شد گوهرفشان
هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست.
کمال الدین اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
پوشندۀ حله و لباس نو و فاخر:
صبا از زلف و رویش حله پوش است
گهی قاقم گهی قندزفروش است.
نظامی.
سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سور
و یلبسون ثیاباً شنیدم از لب حور.
نظام قاری (دیوان ص 32)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سوگند راست کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحله یمین، تحلیل یمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشادن سوگند را به استثناء یا به کفاره یا کفارۀ سوگند دادن. (منتهی الارب). راست کردن سوگند. (آنندراج). کفارۀ سوگند را دادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، حلال کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رجوع به تحلیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حسه
تصویر حسه
حالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جله
تصویر جله
سبد و بمعنی گره ریسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفه
تصویر حفه
نوازش تمام، کرامت تمام، منوال، نورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حره
تصویر حره
آزاده زن سنگستان. زن آزاد آزاد زن، جمع حرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه
تصویر حبه
دانه، یک تخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفله
تصویر حفله
جمعیت، انجمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حده
تصویر حده
تکی
فرهنگ لغت هوشیار
خانه آراسته به تخت و جامه و پرده برای عروس، اطاق آراسته و زینت شده جهت عروس و داماد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجه
تصویر حجه
از پارسی ک هنجیدن هنهجش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاله
تصویر حاله
جاور، چگونگی، سر مستی شنگولی، مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بله
تصویر بله
تری، نمناکی، رطوبت، طراوت جوانی کلمه جواب، آری کلمه جواب، آری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقه
تصویر حقه
مذاهب حقه، ثابت، راست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اله
تصویر اله
خدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حقه
تصویر حقه
نیرنگ، ترفند، فریب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حلقه
تصویر حلقه
چنبر، چنبره
فرهنگ واژه فارسی سره
کلک باز، حقه باز
فرهنگ گویش مازندرانی
حقه زدن، با نیرنگ کسی را فریفتن
فرهنگ گویش مازندرانی