مزیدیه. جامعان. (از منتهی الارب). یاقوت چنین آرد: حلۀ بنی مزید شهر بزرگی است که میان بغداد و کوفه واقع شده و به جامعان موسوم است. طول آن 67 درجه و سدس و عرض آن 32 درجه است. معدل النهار 15 درجه و درازترین روزها بچهارده ساعت و ربع میرسد. اول بار سیف الدوله صدقه بن منصور بن دبیس بن علی بن مزید اسدی بدانجا فرودآمده و آنرا آباد ساخت. جایگاه پدران او نزدیک نیل بود و چون در اثر اختلافات و جنگهای برکیاروق و محمد و سنجر فرزندان ملکشاه در محرم 495 هجری قمری قدرت و مال وی فزونی یافت به جامعان که موضعی در سمت غربی فرات است منتقل شد. آن موضع در آن زمان نی زاری بود که درندگان به آن پناه می بردند. وی در آنجا عمارات و منازل باشکوهی بنا کرد و خود با لشکریانش در آنجا سکونت گزید و از آن پس تجار به آنجا رفت و آمد پیدا کردند و تا زمان حیات سیف الدوله از بهترین شهرهای عراق بشمار بود. شعراء عرب درباره آن بسیار شعر سروده اند، از آن جمله است: انا فی الحله الغداه کانی علوی فی قبضهالحجاج. ابراهیم بن عثمان (از معجم البلدان). یک قصبۀ مرکز لوائی است در عراق عرب، در ولایت بغداد در صد کیلومتری جنوب شهر بغداد و در طرفین نهر فرات، در ً35 َ28 ْ32 عرض شمالی با ً30 َ18 ْ42 طول شرقی واقع شده، جمعیت آن به 10000 تن بالغ میگردد. قسم اعظم این قصبه در کنار راست فرات یعنی در جهت جنوب غربی واقع شده است. فعلاً حله لواء مستقل است و بیش از 40هزار جمعیت دارد. و در دو طرف نهر فرات آبادی ها و بازارها و دو پل ثابت آهنین دارد. و جوامع و ابنیۀ خیریۀ زیادی در این مکان یافت میشود. ویرانه های شهر معروف به ابل در جانب شمال در مسافت نیمساعت راه وجود دارد. اکثر ابنیۀ حله را از آجرهای همین خرابه ساخته اند. این شهر در تاریخ 495 هجری قمری بهمت سیف الدوله صدقه بن منصور بن دبیس بن علی بن مزید الاسدی از امرای سلجوقی بنا نهاده شد. در ابتدا، ایتاس یکی عمارات و بیوتات برای خود و متعلقان و اقوام و عشایرش بنهاد، متعاقب آن تجار و اهل حرف و صنایع به این مکان روآور شدند و چارسوق و بازار و دکاکین لازمه و نظایر اینها را بوجود آوردند. در اندک زمانی این شهر توسع یافته بعمران و آبادی زیادی نایل شد، چنانکه قیافۀ شهر بزرگی را نشان میداد. در خلال انقراض خلافت عباسی این شهربا سایر جاهای واقعه در حومه و اطرافش رو به ویرانی و تنزل نهاد و تدریجاً بشکل یک قصبه درآمد. (قاموس الاعلام)
ازار. (از منتهی الارب) (آنندراج)، ردا. (از منتهی الارب) (از آنندراج)، بردهای یمانی باشد یا غیر آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). و لایکون حله الامن ثوبین او ثوب له بطانه و سلاخ. ج، حُلَل، حِلال. (منتهی الارب)، جامۀ نو. پوشاکی که همه بدن را بپوشاند. (فرهنگ فارسی معین). لباس و پوشاک خواه از کمر بپائین را بپوشاند ویا همه تن را و جامه و رخت و قبا. (ناظم الاطباء) : و از وی (اصفهان) جامۀ ابریشم گوناگون خیزد چون حله و عتابی و سقلاطون. (از حدود العالم). با کاروان حلّه برفتم ز سیستان با حلّۀ تنیده ز دل بافته ز جان. فرخی. آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید وآمد پدید باز همه دشت پرنیان. منوچهری. آن حله را که ابر مر او راهمی تنید باد صبابیامد و آن حله بردرید. منوچهری. کشد دشت را گه بساط مدثر دهد باغ را گاه حله مطیر. ناصرخسرو. روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد چون بشب زین گوی تیره روی زی صحرا کند. ناصرخسرو. خودپرستی چو حلقه در بر نه بیخودی را چو حله در برکش. خاقانی. حور پیش آمده به استقبال عقد بگشاده حله چاک شده. خاقانی. حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده گرفتم در برش گفتم که ماهم درکنار است این. خاقانی. در چین نه همه حریر بافند گه حله گهی حصیر بافند. نظامی. دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت حله بردوخته. نظامی. بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامن کشان. سعدی. زشت را گو هزار حله بپوش که همان مرده شوی پارین است. سعدی. - حله باف، بافندۀ حله. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - حله پوش، آنکه حله پوشد. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - حله گر خاک، آرایش گر خاک. کنایه از رویانندۀ سبزه را گویند: لعل طراز کمر آفتاب حله گر خاک و حلی بند آب. نظامی. - حله گون، برنگ حله: وز خون خلق خاک زمین حله گون کند از بهر دین حق ّ ز بغداد تا حلب. ناصرخسرو