جدول جو
جدول جو

معنی حفی - جستجوی لغت در جدول جو

حفی
کسی که بسیار نوازش و مهربانی می کند، مهربان، کسی که در پرسش از حال دیگری اصرار می کند، بسیار دانا و عارف به حقیقت چیزی
تصویری از حفی
تصویر حفی
فرهنگ فارسی عمید
حفی
(تَ صَلْ لُ)
حفوه. برهنه پای رفتن. (ازاقرب الموارد) ، سوده پای گردیدن. سوده شدن پای، سوده شدن سم ستور. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
حفی
(حَ فی ی)
نعت است از تحفایه. (منتهی الارب). مهربان. تیمارکننده:
اندرون زهر تریاک آن حفی
کرد تا گویند ذواللطف الخفی.
مولوی.
، دانا. عالم بسیار علم، سؤال کننده به الحاح. الحاح کننده در سؤال. اکثار در پرسش حال. ج، حفیون، حفواء، مبالغه کننده در اکرام و خوبی و آشکارکننده سرور و خوشحالی و بسیار پرسنده از حال کس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حفی
مهربان، تیمار کننده
تصویری از حفی
تصویر حفی
فرهنگ لغت هوشیار
حفی
((حَ))
مهربان، دلسوز
تصویری از حفی
تصویر حفی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حفیظه
تصویر حفیظه
نگهداری و بازداشت از ناروا، حمیت، غضب، خشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حفیظ
تصویر حفیظ
نگه دارنده، نگهبان، مراقبت کننده، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حفید
تصویر حفید
پسری پسر، نوه، فرزندزاده
فرهنگ فارسی عمید
(حَ فی یَ)
تأنیث حفی ّ. (اقرب الموارد). رجوع به حفی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صَلْ لُ)
حفوه. برهنه پای شدن. برهنه پائی. پابرهنگی، سودگی پای آدمی و سپل شتر و سم ستور. سوده شدن پای و سپل و سم. (اقرب الموارد). رجوع به حفوه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ نَ)
مانند جهینه و جفینه نام است. و این مثل بهر سه صورت نقل شده است: و عند حفینه الخبر الیقین. رجوع به جهینه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
جاؤا بحفیلتهم، آمدند همه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ لَ)
درختی است. سیبویه بدان مثل زده و سیرافی آنرا تفسیر کرده است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَلْ لُ)
حفول و حفل در تمام معانی. رجوع به حفول و حفل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان رودمیان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، واقع در 12 هزارگزی باختررود و 10هزارگزی باختر شوسۀ عمومی تربت حیدریه به نیسازآباد. ناحیه ای است کوهستانی معتدل. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و پنبه است و اهالی به کشاورزی، گله داری و قالیچه و کرباس بافی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
مبالغت کردن در گرامی کردن و پرسیدن از حال کسی. (تاج المصادر بیهقی). مهربانی نمودن واز حال کسی پرسیدن. (زوزنی). مهربانی نمودن و مبالغه نمودن در اکرام کسی و از حال کسی پرسیدن و فرحت و سرور ظاهر نمودن به کسی. (آنندراج). نوازش فراوان کردن به کسی و فرحت و سرور ظاهر نمودن به وی و بسیار پرسیدن از حال وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تلطف و مبالغه نمودن در اکرام: هو حسن التحفی بقومه. (ازاقرب الموارد) ، کوشیدن در کسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحفی در کاری، کوشیدن در آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، اهتبال. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به اهتبال شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حفیاء. نام موضعی است. نزدیکی مدینهالرسول
لغت نامه دهخدا
(حَ)
فرزند فرزند. (اقرب الموارد). اولاد مرد و اولاد اولاد وی. دختران مرد. نبیره، خدمتگار. خادم، یاری گر. ناصر. حافد
لغت نامه دهخدا
(تَ صَ صُ)
حفیف فرس، شنیده شدن آواز رفتار اسپ در دویدن. (اقرب الموارد). شنیدن آواز اسپ وقت مهمیز کردن (؟) ، آواز آمدن از درخت چون باد جهد. (زوزنی) ، شنیده شدن آواز پوست افعی، شنیده شدن آواز پر مرغ، شنیده شدن آواز شعلۀ آتش، بشدت باریدن بدانگونه که از آن آواز حفیف برآید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ ظَ)
بازداشت از ناروا، حمیت، کینه و خشم. (مهذب الاسماء). خشم. (منتهی الارب). خشم و آزار، طبیعت. ج، حفائظ
لغت نامه دهخدا
(حَ ظِ ؟)
سیزدهمین از شرفای فلالی مراکش از 1325 تا ذی قعده 1329 هجری قمری و در این وقت مستعفی گشت. (ترجمه طبقات سلاطین اسلام ص 53)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آواز مار که از پوست آن برآید. آواز پوست افعی. بانگ پوست مار. (مهذب الاسماء). آواز جنبش یا رفتن افعی، آواز بال مرغ در پریدن. (منتهی الارب). آواز بال مرغان. بانگ پر مرغ. (مهذب الاسماء).
- حفیف الطائر، آواز پر او.
، آواز درخت چون باد جهد. (زوزنی). آواز شاخهای درخت چون باد بر آن وزد. (اقرب الموارد). آواز درخت بوزیدن باد، آواز فروختن آتش. آواز شعلۀ آتش، آواز رفتار اسب و جز آن. (منتهی الارب). آواز رفتار اسپ در دویدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از حفیر
تصویر حفیر
گور کنده، حفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیظ
تصویر حفیظ
نگهبان، نگاهدار، زنهار دار نگاهبان نگاهدار مراقب: (خدا حفیظ و علیم است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیظت
تصویر حفیظت
چشم پنام (تعویذ)، خشم گرفتن، رگداشت (غیرت) خشم غضب، خنگ و نبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیظه
تصویر حفیظه
خشم غضب، خنگ و نبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیل
تصویر حفیل
گزافه گر، گروه مردم، پر فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیه
تصویر حفیه
پا برهنگی، پا سودگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفی
تصویر تحفی
مهربانی، بزرگداشت، شادی نمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفید
تصویر حفید
فرزنده زاده، پسر پسر
فرهنگ لغت هوشیار
گور کنده گودال کنده، کاویده، چاه، گریچه (نقب زیرزمین) گودال مغاک، قبر گور، جمع حفایر (حفائر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیظت
تصویر حفیظت
((حَ ظَ))
خشم، غضب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حفیظ
تصویر حفیظ
((حَ))
نگاهبان، نگاهدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حفیره
تصویر حفیره
((حَ رِ))
گودال، مغاک، قبر، گور، جمع حفایر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حفید
تصویر حفید
((حَ))
زاده، پسر پسر
فرهنگ فارسی معین