جدول جو
جدول جو

معنی حفنج - جستجوی لغت در جدول جو

حفنج
(حَ فَنْ نَ)
کوتاه. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بفنج
تصویر بفنج
ماری که به کسی گزند نرساند، مار بی زهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنج
تصویر فنج
مبتلا به که بیماری فتق، دبه خایه، غر، برای مثال عجب آید مرا ز تو که همی / چون کشی آن گران دو خایۀ فنج (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)، غری، فتق، کلان، بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(حَ فَ جا)
مرد سست که بکسی از او منفعت نرسد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دادن چیزی اندک یا یک مشت کسی را. (منتهی الارب). چیزی کسی را اندک دادن. (تاج المصادر بیهقی). کسی را چیزی اندک دادن. (دهار). اندک چیز دادن. (منتخب) ، به مشت گرفتن چیزی.
- حفن شی ٔ، کف مال کردن. گرفتن آن را بدو دست
قدم برگردانیدن گاه رفتن که خاک برانگیزد. وقت رفتن هر دو پا برگشتن چنانکه گرد برخیزد به سبب آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قریه ای است به صعید مصر. و بعضی گفته اند ناحیتی باشد از نواحی مصر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
جمع واژۀ حفنه و حفنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
هزارخانه که با شکنبه است. هزارتو. هزارلا. حفت. حفث. رجوع به حفت و حفث شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَبْ بُ)
کج کردن. (ناظم الاطباء). کژ کردن کسی را. (منتهی الارب). کژ کردن چیزی را: حنجه، اماله عن وجهه. (آنندراج) (اقرب الموارد). سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، عارض شدن: حنجت حاجه، عارض شد احتیاج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دل و میانۀ هر چیزی. (بحر الجواهر). ریشه. (ناظم الاطباء). اصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : رجع فلان الی حنجه و بنجه، ای رجع الی اصله. (اقرب الموارد). ج، حناج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ / سِ فَ)
اسفنج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَنْ نَ)
شترمرغ نر سبکرو. (منتهی الارب). شترمرغ زودرو. (مهذب الاسماء) ، مرغی است که بسیار جست کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ)
نوعی از ماهی باشد که خوردن آن مانند سقنقور قوت باه دهد و آن را به عربی سمکۀ صید گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تا شود معده حمدانش قوی
خور کل کرده سقنقور و کفنج.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
قاشقی یا ظرفی چوبی برای کشیدن آب که در کنار چشمه ها و بعضی از راههادیده میشود و آن را از چوب درخت درست میکنند. (از فرهنگ شعوری). شعوری در شرح لغت کلمه صوصق به کار برده است و این کلمه هم به معنی قاشق چوبی است هم به معنی ظرفی چوبی که با لولۀ فلزی آن را درست میکنند وبا آن آب میکشند، و معلوم نیست مراد او کدام است
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
نفع. فایده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، عیش و طرب، ناز و غمزه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ)
مجسمه خصوصاً مجسمۀ مردمان بزرگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَلْ لَ)
شتر ریزه. (منتهی الارب). ج، حفالج، آنکه رانهایش از یکدیگر دور باشد. (مهذب الاسماء). آنکه پیش پایها نزدیک نهد و پاشنه ها دور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
آنکه بدن بجنباند در رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محمد بن سالم بن احمد حفناوی شافعی. ملقب به نجم الدین یا شمس الدین (1101- 1181 هجری قمری). از دانشمندان وعرفاست. او در حفنه تولد و پرورش یافت و به قاهره رفت و به حفظ متون اشتغال ورزید. و در تحصیل علوم و فنون همت گماشت تا بمقام افتاء نائل گردید و بتدریس مشغول شد. طریقۀ خلوتیه را از مصطفی بکری آموخت و درترویج آن کوشید. تألیفاتی دارد. او راست: 1- حاشیه ای بر شرح الهمزیۀ ابن حجر. بنام انفس نفایس الدرر که در حواشی کتاب المنح المکیه فی شرح الهمزیه بچاپ رسیده است. 2- حاشیه بر رسالۀ وضع و چند حاشیه و شرح دیگر. (سلک الدرر ج 4 ص 49 و الخطط الجدیده ج 10 ص 74)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ نَ)
نام آبی است غنی بن اعصر را. ابوزیاد آبهای وی را شمرده گوید: حبنج و حنبج و حینبج سه آب است و آنها را حنابج گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قصر حفنا نام قریه ای بمصر. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حِضِ)
مرد بسیارگوشت فروهشته شکم. حفضاج. حفاضج. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(فُ نُ)
کسانی که محبت آنها را ناخوش دارند. (منتهی الارب). الثقلاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بمعنی جنگی، و فینحاس (یعنی راست) ، هر دو پسران عالی رئیس الکهنه اند که در منصب و گناه و موت شرکت داشته اند و نمونۀ تهاون و تأخیر در امورات تربیت اهالی خانه میباشند، زیرا که ایشان همواره تابع شهوات نفسانی و دنیوی و شرارت گردیده در وقتی که تابوت عهد از بنی اسرائیل گرفته شد. (اسمو 1:3 و 2:2 1- 17 و 22- 26 و 24 و 4:11). و هر دو هلاک شدند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حُ / حَ نَ)
کریشک. مغاک. سوراخ. (منتهی الارب). حفره. (اقرب الموارد) ، پر دو مشت. (اقرب الموارد) ، کوه. (منتهی الارب). ج، حفن
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
یک مشت از طعام. مشتی از گندم و جو و جز آن. یا دو مشت وقتی که هر دو کف بهم آورده باشند. (منتهی الارب). پری یک مشت. مقداری که در کف دستی فراهم کرده گنجد. چیز اندک، گو کف. ج، حفنات:
مارمیت اذ رمیت فتنه ای
صدهزاران خرمن اندر حفنه ای.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حِ نِ)
زن کم حیای بدزبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حنفس، مرد خردخلقت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حفن
تصویر حفن
به مشت گرفتن، گرد بر انگیختن ستور، رفتن با دو دست
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی ماهی سمیکه صیدا. کفن در پوشیدن، جامه مرده بتن کردن کف پوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفنج
تصویر سفنج
لاتینی تازی گشته دروج (اسفنج گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفنج
تصویر خفنج
عیش و طرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفنه
تصویر حفنه
مشتی یک مشت، چاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفنج
تصویر بفنج
ماری که زهر نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنج
تصویر فنج
((فَ یا فُ نْ))
کسی که بیماری ورم بیضه دارد، فتق، ورم بیضه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنج
تصویر فنج
((فَ نْ))
بزرگ، کلان
فرهنگ فارسی معین