جدول جو
جدول جو

معنی حفلج - جستجوی لغت در جدول جو

حفلج
(حَ لَ)
آنکه بدن بجنباند در رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حفلج
(حَ فَلْ لَ)
شتر ریزه. (منتهی الارب). ج، حفالج، آنکه رانهایش از یکدیگر دور باشد. (مهذب الاسماء). آنکه پیش پایها نزدیک نهد و پاشنه ها دور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

عارضۀ توقف یا مختل شدن حرکت در اعضای بدن بر اثر بیماری عصبی یا عضلانی، مبتلا به این عارضه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
آنکه میان هر دو دست یا پستان وی دوری باشد یا در تباعد هر دو پستان نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشاده میان دو دست. (تاج المصادر بیهقی). کژدست. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه پستانهایش از هم گشاده باشد. (یادداشت مؤلف) ، دروغ گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کذب. (اقرب الموارد) ، ستیهیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصرار کردن بر کاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نیمه و نصف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، فلوج. (منتهی الارب) ، پیمانۀ معروفی است، و نیز پیمانه ای است که به سریانی ’فالغ’ گویند. (از اقرب الموارد). پیمانه ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حفول. حفیل. احتفال. گردآمدن. (زوزنی). جمع شدن. گرد آمدن گروه: حفل قوم، مجتمع شدن آنان، جمع شدن شیر و آب. پر شدن شیر در پستان. گرد آمدن آب و پر شدن. گرد آمدن شیر و امثال آن. گرد آمدن و پر شدن آب و شیر پستان. (تاج المصادر بیهقی) ، پاک داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). پاک دادن. (دهار). پاک شدن. (زوزنی) ، زدودن. (تاج المصادر بیهقی). جلا دادن. روشن کردن، آراستن. (منتهی الارب) ، نیک باریدن باران. (تاج المصادر بیهقی).
- حفل دمع، بسیار شدن اشک.
- حفل سماء، نیک باریدن باران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
انجمن. (مهذب الاسماء). گروه. جمع و گروه مردم. (منتهی الارب).
- جمعی حفل، مردمی بسیار.
- حفلی از ناس، جمعی از مردم
لغت نامه دهخدا
(حُفْ فَ)
جمع واژۀ حافل. (منتهی الارب). رجوع به حافل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
هزارخانه که با شکنبه است. هزارتو. هزارلا. حفت. حفث. رجوع به حفت و حفث شود
لغت نامه دهخدا
(تَصْ)
پنبه بیرون کردن ازپنبه دانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، رفتن همه شب: حلج القوم لیلتهم، رفتند همه شب را، بال گشادن خروس و رفتن نزدیک ماکیان برای جفت شدن، گرد ساختن نان را، زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تیز دادن. (منتهی الارب) ، باران دادن ابر. (از اقرب الموارد) ، رفتن اندک اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتافتن. (منتهی الارب). گام ها را از یکدیگر دور گذاشتن هنگام رفتن یعنی شتافتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ لُ)
بسیارخوار. (منتهی الارب). کثیرالاکل. (از اقرب الموارد).
- قوم حلج، گروه بسیارخورنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَلْ لَ)
امر مفلج، کار نااستوار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کار غیرمستقیم در جهت خود. (از اقرب الموارد) ، دندان گشاده. (مهذب الاسماء) : رجل مفلج، مرد گشاده دندان پیشین. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
درخت کبرو بار آن. (ناظم الاطباء). بار گیاه کبر است. (تحفۀحکیم مؤمن). میوۀ کبر است که ثمرهالکبر و ثمرهالاصف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). ثمرالصفه است و آنرا قثاءالکبر خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
شکافته شدن قدم. (تاج المصادر بیهقی). کفته گردیدن پای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَلْ لَ)
درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ لِ)
جمع واژۀ حفلّج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حفلّج شود
لغت نامه دهخدا
(حُ لِ)
آنکه پیش پایها نزدیک نهد و پاشنه ها دور. (منتهی الارب). افحج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِضِ)
مرد بسیارگوشت فروهشته شکم. حفضاج. حفاضج. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فَنْ نَ)
کوتاه. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
کوتاه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ لُ)
نام بتی بوده است ازآن بنی طی در نجد، و آن در وسط اجاء قرار داشته و بصورت تلی سرخ فام شبیه انسان بوده و دو شمشیر داشته که حارث بن ابی شمشیر آنها را بدان حمایل کرده بود و علی بن ابی طالب (ع) این دو شمشیر را به حضور پیغمبر آورد و حضرت یکی از آنها را به خود علی داد. فلج یکی دو تا نیست و به همین جهت بزرگترین فلج را فلج الافلاج گفته اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
انبوهی و بسیاری. (غیاث). حفل، اخذ للامر حفلته، کوشش کرد در کار
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
حقی که یک مدنی دارد در اظهار رای شخصی در امور عامه و رجوع به جفلی (با جیم موحده) شود، مهمانی عام. (از منتهی الارب). رجوع به جفلی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فَلْ لَ / حَ لَ)
ضعیف احمق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حلج
تصویر حلج
پنبه زنی، تابیدن، گرد ساختن نان بسیار خوار، شیر خرما
فرهنگ لغت هوشیار
بی حسی دست و پای، گشادگی میان هر دو پای و میان دندانهای پیش یا عام است، زمین گیری و از کار افتادگی و سستی دست و پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفل
تصویر حفل
جمع شدن مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفلج
تصویر سفلج
دراز بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفلج
تصویر تفلج
مانده پایی کوفته پایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفله
تصویر حفله
جمعیت، انجمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفلی
تصویر حفلی
مهمانی بزرگ جشن همگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلج
تصویر افلج
کسی که میان دندانها یا دو دست او گشادگی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفل
تصویر حفل
((حَ))
انبوه شدن، گرد آمدن، جمعیت، گروه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلج
تصویر فلج
((فَ لْ))
قفل، زنجیر پشت در
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلج
تصویر فلج
((فَ لَ))
کجی پای، در فارسی به معنی سستی و نقص در اعضای بدن
فرهنگ فارسی معین