جدول جو
جدول جو

معنی حصی - جستجوی لغت در جدول جو

حصی
سنگ ریزه، خرده سنگ، ریگ، حصاء، حصبا
تصویری از حصی
تصویر حصی
فرهنگ فارسی عمید
حصی
(تَ لُ)
زدن بسنگ ریز، اثر کردن در چیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حصی
(حَ صا)
جمع واژۀ حصاه. (منتهی الارب) (دهار). سنگریزه. (آنندراج) (منتهی الارب) :
شمار لختی از آن برتر از شمار حصی
عداد بعضی از آن برتر ازعداد مطر.
فرخی.
و عدد سکان بلا فزونتر از مال و حصی. (جهانگشای جوینی) ، عدد بسیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حصی
(حَ صی ی)
مرد بسیار خردمند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، (اصطلاح پزشکی قدیم) از بیماریهای کلیه و مثانه. داود ضریر انطاکی گوید: از بیماریهای کلیه و مثانه است و گاهی در زهره و سپرز نیز منعقد شود و این کمتر است. رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 141 شود
لغت نامه دهخدا
حصی
سنگریزه مرد بسیار خردمند مرد بسیار خردمند
تصویری از حصی
تصویر حصی
فرهنگ لغت هوشیار
حصی
((حَ صا))
سنگریزه، شمار بسیار
تصویری از حصی
تصویر حصی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حصیل
تصویر حصیل
(پسرانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حصید
تصویر حصید
آنچه از مزرعه درو کرده باشند، درو شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصین
تصویر حصین
استوار، محکم، مرصوص، بادوام، مدغم، متأکّد، مستحکم، ستوار، درواخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصیف
تصویر حصیف
خردمند و نیکورای، عاقل، دانا، خردپیشه، صاحب خرد، خردور، داناسر، خردومند، فرزان، متدبّر، لبیب، راد، اریب، پیردل، فروهیده، متفکّر، بخرد، فرزانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصیر
تصویر حصیر
فرشی که از نی یا برگ درخت خرما بافته شده است، بوریا
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
محصود. دروده. درویده. درویده شده. بدروده. بدرویده. کشت دروده. (دهار).
- حبل حصید، رسن محکم و استوار تافته و همچنین زه حصید و زره حصید و امثال آن. ج، حصاید.
- زرع حصید، کشت دروده. محصوده.
- امثال:
الناس حصیدالسنتهم
لغت نامه دهخدا
(حُصَ)
ابن عبدالرحمان السلیمی، مکنی به ابی هذیل. محدث است و تابعی است، وفات او به سال 135 هجری قمری بود در سن نود و سه سالگی. رجوع به حبیب السیر جزء سیم ج 2 ص 270 و عیون الاخبار ج 1 ص 149 و ج 2 ص 300 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
محکم. استوار. استوار که کس بر وی قادر نباشد:
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین.
فرخی.
زن و بچه... گسیل می کردند بحصارقوی و حصین که داشتند در پس پشت. (تاریخ بیهقی ص 113). آن ناحیتی و جائیست سخت حصین از جملۀ غور. (تاریخ بیهقی ص 111). بدو فرسنگی باغیست که بیلاب گویند، جایی حصین. (تاریخ بیهقی).
کنون به آفرین جهان آفرینم
من اندر حصار حصین محمد.
ناصرخسرو.
دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت
عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته.
مبارکشاه غزنوی.
شمشیر تو شیراوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری.
از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت بحصنهای حصین.
مسعودسعد.
از برای بیضه جای حصین گزینی. (کلیله و دمنه).
گنبد نیلوفری گنبدۀ گل شود
پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین.
خاقانی.
ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر، با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 349).
دیار دشمن او را بمنجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را.
سعدی.
فروغ رای تو مصباح راههای مخوف
عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین.
سعدی.
ای که حصن حصین همی سازی
پس بکیوانش میکشی ایوان.
ابن یمین.
- حصار حصین، دژ مستحکم:
کلید بهشت و دلیل نعیم
حصار حصین چیست دین محمد.
ناصرخسرو.
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح الامین.
مولوی.
- حصنی حصین، حصاری استوار.
- درعی حصین، زرهی محکم.
، صاحب غیاث گوید: در شرح نصاب زندان آمده است (؟)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سنگریزه های خرد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گیاهی است. نباتی است، باتنگان. (مهذب الاسماء). بادنجان. ج، حیاصیل
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
آبی است مربنی عقیل را بنجد. و عجلان و قشیر نیز با ایشان شرکت دارند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جامۀ استوار و محکم بافته. (آنندراج) ، مرد درست خرد. (منتهی الارب). محکم عقل. سخت رای. کامل رای، ثوب حصیف، جامۀ محکم بافته، درشتی پوست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
ابن منذر بن وعلهالرقاشی، مکنی به ابوعبدالله محمد و بعضی گفته اند ابوساسان محدث است. رجوع به احوال رودکی ص 127 و البیان و التبیین ج 2ص 142 و ج 3 ص 874 و مجمل التواریخ و القصص ص 511 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بطنی است از عبدالقیس
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
ابن بدر صحابی است. صحابی در اصطلاح اسلامی به شخصی گفته می شود که پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) را دیده، با او معاشرت داشته، ایمان آورده و در همان حالت مسلمانی از دنیا رفته باشد. این عنوان افتخاری نشان دهنده جایگاه خاص این افراد در تاریخ اسلام است. صحابه نه تنها در ثبت سنت و احکام دینی نقش داشتند، بلکه در سیاست، قضاوت و گسترش اسلام نیز اثرگذار بودند.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
باریه. (معجم البلدان). زیغ بوریا از نی. (مهذب الاسماء) .بوریای خرما. (غیاث از کشف و سروری). بوریا. بوری. بوریه. باری. باریاء. بوریاء. طلیل:
و از وی (از شهرک مامطیر بدیلمان) حصیری خیزد سطبر و نیکو. (حدودالعالم). و از آمل (به طبرستان) حصیر طبری و... خیزد. (حدود العالم). و از این ناحیت گیلان، جاروب و حصیر و مصلاّ ی نماز و ماهی افتد که بهمه جهان برند. (حدود العالم).
حصیری بگسترد و بالش نهاد
ببهرام بر آفرین کرد یاد.
فردوسی.
سبوو ساغر و آنین و غولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان.
طیان.
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون برحصیر گویم خود هست بر حصا.
مسعودسعد.
کنون که وقت حصیر است و بوریا بزمین
چه شدکه سبزه بزیلو فکنده ست سمر.
نظام قاری.
حصیر گفت بزیلو که نقش ماست کنون
که ظل ّ دولت خرگه فتاد بر سر ما.
نظام قاری.
در چین نه همه حریر بافند
گه حلّه گهی حصیر بافند.
نظام قاری.
- امثال:
حصیر است و محمد نصیر، هیچ چیز ندارد.
و ظاهراً حصیر غیر بوریاست، هر چیز که بافته شود. منسوج. بافتۀ هر چیز. آنچه بافند. ج، حصر، زندان. بند. محبس. (معجم البلدان) (ترجمان عادل) : و جعلنا جهنم للکافرین حصیراً. (قرآن 8/17)، پهلو. جنب، پادشاه. ملک. (معجم البلدان)، کسی که درماند در سخن. آنکه درماند در گفتار، بخیل. (معجم البلدان). آنکه شراب نخورد از بخل، صف مردم و غیر آن، روی زمین. ج، احصره. حصر، جوهر شمشیر یا دو سوی آن. گوهر تیغ یا دو طرف آن، تنگدل. مرد تنگدل، جامۀ ردی، نقش که بیننده را در شگفت افکند، رگی یا گوشت پاره ای که ممتد باشد بر پهلوی ستور تا شکم وی یا عصبه ای که میان صفاق و مسقط اضلاع است، راه آب، مکان تنگ، بساط کوچک از گیاه بافته.
- حصیرباف، آنکه نسج حصیر کند. آنکه بوریا بافد. حصیری. بوریاباف: و گویند که حصیرباف بوده. (از تذکرۀ دولتشاه سمرقندی ص 35).
- حصیر بافتن، ارمال. رمل. (تاج المصادر بیهقی).
- حصیربافی، شغل و عمل حصیرباف.
- حصیرپوش، پوشیده بحصیر.
- حصیرپوش کردن، به بالای تیرها حصیر افکندن و بر زبر آن شفته ریختن و سپس کاه گل کردن.
- ، قرابه و شیشه های بزرگ را در حصیر پوشیدن تا زودنشکند.
- حصیرفروش، آنکه حصیر فروشد.
- حصیرفروشی، شغل حصیرفروشی. دکان حصیرفروش. حصیری.
- صندلی حصیری، صندلی که با نی سازند.
- کلاه حصیری،کلاهی که از نی یا کاه و امثال آن سازند
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام حصنی به یمن از بناهای ملوک قدیم، کوهی به بلاد غطفان. یا کوهی جهینه را، نام وادیی است، آبی از آبهای نملی. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
وادیی است به شام میان کوفه و شام. و جنگی میان ایرانیان و عرب در آن رخ داده به سال 13 هجری قمری (معجم البلدان). و در آن جنگ روزبه و روزمهر دو سردار ایرانی کشته شدند. وقفقاع این شعر بسرود:
ألا أبلغا أسماء ان خلیلها
قضی وطراً من روز مهر الاعاجم
غداه صبحنا فی حصید جموعهم
بهندیه تفری فراخ الجماجم
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
شهری بر نهر خابور. و قبر ابوبکر حصین در آنجاست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصید
تصویر حصید
محصول، کشت و دروده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصیر
تصویر حصیر
بوریا، فرشی که از نی یا برگ درخت خرما بافته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصیص
تصویر حصیص
شمار، عدد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصیف
تصویر حصیف
مرد خردمند و نیکو رای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصین
تصویر حصین
محکم، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصید
تصویر حصید
((حَ))
آنچه که از مزرعه درو شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصیف
تصویر حصیف
((حَ))
خردمند، درست رای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصین
تصویر حصین
((حَ))
استوار، محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصیر
تصویر حصیر
((حَ))
بوریا، فرشی که از نی یا برگ خرما بافته شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصیر
تصویر حصیر
بوریا
فرهنگ واژه فارسی سره