یورش، هجوم در جنگ، در پزشکی صرع، در پزشکی اختلال ناگهانی در یکی از اعضای بدن مانند قلب یا مغز، کنایه از اعتراض یا انتقاد شدید حمله آوردن: هجوم آوردن، یورش آوردن حمله بردن: هجوم بردن، یورش بردن حمله کردن: هجوم بردن، یورش بردن
یورش، هجوم در جنگ، در پزشکی صرع، در پزشکی اختلال ناگهانی در یکی از اعضای بدن مانند قلب یا مغز، کنایه از اعتراض یا انتقاد شدید حَمله آوردن: هجوم آوردن، یورش آوردن حَمله بردن: هجوم بردن، یورش بردن حَمله کردن: هجوم بردن، یورش بردن
مؤنث محصّل، حاصل کرده شده. رجوع به محصّل شود، (اصطلاح منطق) اصطلاحی است در منطق، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود، قضیۀ حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. (اساس الاقتباس ص 100). محصله. - قضیۀ محصله، قضیه ای است که حرف نفی جزء موضوع و یا محمول آن نشده باشد خواه موجبه باشد یا سالبه. مانند زید کاتب. یا زید لیس به کاتب. (از تعریفات جرجانی). رجوع به قضیه شود
مؤنث مُحَصَّل، حاصل کرده شده. رجوع به مُحَصَّل شود، (اصطلاح منطق) اصطلاحی است در منطق، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود، قضیۀ حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. (اساس الاقتباس ص 100). محصله. - قضیۀ محصله، قضیه ای است که حرف نفی جزء موضوع و یا محمول آن نشده باشد خواه موجبه باشد یا سالبه. مانند زید کاتب. یا زید لیس به کاتب. (از تعریفات جرجانی). رجوع به قضیه شود
در تداول فارسی، متعلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج، محصلات
در تداول فارسی، متعلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج، محصلات
وصلت (بنگرید به وصله) نشانه پیوستگی: در کیاشناسی (شیمی)، زناشویی در فارسی وصلت و وصله در فارسی این واژه در تازی کنش است و چنانچه در یکی از فرهنگ های فارسی آمده رمن (وصل) نسیت ورمن (وصل یا وصل) که در بالا آمد نیز (اوصال) است و (وصل) خود رمن (وصله) است پیوستگی زناشویی: در فارسی آنچه میان دو چیز را پیوند دهد، پینه پینیک (گویش گیلکی) درپه پژکاله وژنگ همراهان، توشه، سر زمین دور هرچیزکه آنرا بچیزی دیگر پیوند کنند، (مخصوصا) گیسوی مصنوعی که بدنبال گیسوی طبیعی پیوند کنند: (معاشران، گره اززلف یار باز کنید، شبی خوش است بدین وصله اش دراز کنیدخ) (حافظ)، وصله ای که برجامه یاکفش دریده و جز آن دوزند پینه پاره درپی: (شرمم از خرقه آلوده خود می آید که بر وصله بصد شعبده پیراسته ام) (حافظ) (رویه اش (رویه کفش) وصله ای ز چکمه زال زیره اش تخت چارق بهمن) (بهار) یا وصله تن، خویشاوند قوم و خویش. یا وصله ناجور. پینه ای که از حیث رنگ وجنس با اصل (پارچه چرم و غیره) فرق دارد، کسی درمیان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد غیر متجانس: (همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد زوصله ناجور) (عارف)، دوخت ودوز ترمیم لباس و جوراب های پاره
وصلت (بنگرید به وصله) نشانه پیوستگی: در کیاشناسی (شیمی)، زناشویی در فارسی وصلت و وصله در فارسی این واژه در تازی کنش است و چنانچه در یکی از فرهنگ های فارسی آمده رمن (وصل) نسیت ورمن (وصل یا وصل) که در بالا آمد نیز (اوصال) است و (وصل) خود رمن (وصله) است پیوستگی زناشویی: در فارسی آنچه میان دو چیز را پیوند دهد، پینه پینیک (گویش گیلکی) درپه پژکاله وژنگ همراهان، توشه، سر زمین دور هرچیزکه آنرا بچیزی دیگر پیوند کنند، (مخصوصا) گیسوی مصنوعی که بدنبال گیسوی طبیعی پیوند کنند: (معاشران، گره اززلف یار باز کنید، شبی خوش است بدین وصله اش دراز کنیدخ) (حافظ)، وصله ای که برجامه یاکفش دریده و جز آن دوزند پینه پاره درپی: (شرمم از خرقه آلوده خود می آید که بر وصله بصد شعبده پیراسته ام) (حافظ) (رویه اش (رویه کفش) وصله ای ز چکمه زال زیره اش تخت چارق بهمن) (بهار) یا وصله تن، خویشاوند قوم و خویش. یا وصله ناجور. پینه ای که از حیث رنگ وجنس با اصل (پارچه چرم و غیره) فرق دارد، کسی درمیان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد غیر متجانس: (همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد زوصله ناجور) (عارف)، دوخت ودوز ترمیم لباس و جوراب های پاره
محصله در فارسی مونث محصل دانش آموز شاگرد: زن مونث محصل: حاصل کرده شده، نتیجه کلام ماحصل. یا قضیه محصله. قضیه ای است که حرف نفی جز موضوع و یا محمول آن نشده باشد و دلالت بر نفی نسبت کند و قضیه بسیطه نیز خوانند و چون با حرف سلب مرکب شود و حرف سلب جز محمول یا موضوع و یا هر دو طرف شود قضیه را معدوله خوانند و دلالت بر دفع نسبت نکند اگر جز موضوع باشد معدوله الموضوع و اگر جز محمول تنها باشد معدوله المحمول واگر جز هر دو باشد معدوله الطرفین خوانند. مثال محصله: انسان جماد نیست مثال معدوله الموضوع: غیر انسان متفکر نیست. و مثال معدوله المحمول: جماد غیر متفرک است. مونث محصل: دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع محصلات
محصله در فارسی مونث محصل دانش آموز شاگرد: زن مونث محصل: حاصل کرده شده، نتیجه کلام ماحصل. یا قضیه محصله. قضیه ای است که حرف نفی جز موضوع و یا محمول آن نشده باشد و دلالت بر نفی نسبت کند و قضیه بسیطه نیز خوانند و چون با حرف سلب مرکب شود و حرف سلب جز محمول یا موضوع و یا هر دو طرف شود قضیه را معدوله خوانند و دلالت بر دفع نسبت نکند اگر جز موضوع باشد معدوله الموضوع و اگر جز محمول تنها باشد معدوله المحمول واگر جز هر دو باشد معدوله الطرفین خوانند. مثال محصله: انسان جماد نیست مثال معدوله الموضوع: غیر انسان متفکر نیست. و مثال معدوله المحمول: جماد غیر متفرک است. مونث محصل: دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع محصلات