جدول جو
جدول جو

معنی حشرم - جستجوی لغت در جدول جو

حشرم
(حِ رِ)
حسرم. رجوع به حسرم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حصرم
تصویر حصرم
غوره، دانه های ترش و نارس انگور که هنوز نرسیده و شیرین نشده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشره
تصویر حشره
هر یک از جانوران بندپا با سر، سینه، شکم و معمولاً بال و شاخک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشری
تصویر حشری
شهوتران، سرباز مزدور، چریک
فرهنگ فارسی عمید
(حَ رَ)
چاه در میان سنگ ریزه ها که به آب نزدیک باشد. (منتهی الارب). چاه خرد در میان سنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، حشارج، کوزۀ بسیار باریک. تنک، که در آن آب سرد گردد. (منتهی الارب). ج، حشارج، مغاک در کوه که در آن آب صافی شود. حشرجه، یکی. ج، حشارج، نارگیل. نارجیل
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ترکه و اموال آنکه او را وارثی نباشد
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ رَ)
هر جنبندۀ خرد از پرنده و رونده و خزنده. جنبندۀ خرد. خرده جانور. جانور خزنده و گزنده یا جانور ریزۀ زمینی. (منتهی الارب). خستر. خرفسر. هامه. ج، حشر، حشرات، پوستی که ملاصق دانه بوده، تمام شکار یا بهرۀ نفیس آن یا آنقدر از شکاری که خورده شود، ریم مشک شیر
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
درخت انجیر خاردار. انجیر فرنگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
نخجیروال. آهوگردان: سلطان حاجب بزرگ بلکاتکین را گفت کسان باید فرستاد تا حشرت راست کنند بر جانب خارمرغ که شکار خواهیم کرد. و خیل تاشان رفتند و پیاده و حشرت راست کردند و امیر روز شنبۀ سیزدهم این ماه سوی خروار و خارمرغ رفت به شکار و سخت شکاری نیکو کرده آمد. (تاریخ بیهقی ص 275). ادیب پیشاوری در حاشیۀ این صفحه شرح زیر را نوشته است: و طریق این حشرت چنان است که گروهی از مردم سوار و پیاده به نخجیرگاه گرد آیند و نخجیران را بربایند و برگریزگاهها و رخنه ها پره بندند و نگذارند که نخجیر بدانسو رود و به همان راهی که خواهند انزعاج شان دهند تا بجائی که کمان داران کمین دارند، فراهم آیند دست به تیر انداختن بگشایند وبر آن زبان بستگان قیامتی راست کنند و اکنون نیز در هری و غور و کابل روزی را که روستایان باتفاق خرمنی را کوبند آن روز را حشر نامند و در اصل لغت به معنی اجتماع است و انبوهی. استاد عنصری گوید:
اگرچه بود حشر بیکران و ایشان را
نمود خسرو مشرق بدان حشر محشر.
، حشره. رجوع به حشره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
نام کوهی است بر دشت بنی اسد و نام آن در هجاء اخطل مر جریر را یاد شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
صاحب حشمت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جویندگان
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ماندگی، انقباض. بستگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
فربه شدن بعد لاغری: حشمت الدابه، فربه وکلان شکم گردید ستور به چرا در اول بهار. (از منتهی الارب) ، خوردن. چشیدن: ماحشم من طعامنا، یافتن: ماحشم الصید، نیافت شکاری را
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نعت فاعلی ازحرمان یا حریم. (معجم البلدان) ، ما هوبحارم عقل، او خردمند و باعقل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
حصنی استوار و کوره ای بزرگ مقابل انطاکیه و بقول ابن سعد از این حصن تا انطاکیه یک منزل راه است، و در زمان یاقوت از اعمال حلب بشمار میرفته و آن را چشمه ها و درختان بسیار بود و نهر کوچکی در آنجا جریان داشت و بعلت پرآبی از نواحی وبائی بشمار می آمد. یاقوت گوید از جهه استواری و پناهگاه بودن موضع و حرمان دشمن از آن بدین نام نامیده شده است. صاحب منجم العمران گوید: حارم قضائی است در لواء حلب و مرکز آن شهر حارم است و هزار تن سکنه دارد و مدیریۀ باریشا از نواحی این قضاست. محصولات وی میوه و حبوب وتوتون و پنبه و غیره است. حارم در سنۀ 546 هجری قمری در تصرف (پرنس) صاحب انطاکیه بود و نورالدین محمد بن زنگی آن را محاصره کرد و دژ آن را ویران ساخت و بباد غارت داد و دنبال فرنگیان را، که از این دژ بدژ دیگری پناه برده بودند، بگرفت و آنان را مغلوب کرد و شاهزاده صاحب انطاکیه را بکشت و جماعتی از فرنگیان را به اسیری بگرفت. سپس در سنۀ 559 هجری قمری نیز نورالدین آن را محاصره کرد و پسر شاهزادۀ مذکور را شکست داد و قریب ده هزار تن از فرنگیان را بکشت بزرگان و سرداران آنها را اسیر کرد و حارم را به برادر رضاعی خود مجدالدین ابی بکر بن الدایه به اقطاع بداد و پس از او الملک الصالح بن نورالدین آن را بازگرفت و آن را به سعدالدین، که از مدبران دولت او بود، به اقطاع بداد و سپس سعدالدین را بکشت و یکی از ممالیک پدررا، بنام سرخک بجای او گماشت و در سنۀ 579 هجری قمریصلاح الدین ایوبی، بعد از فتح حلب قصد حارم کرد و تسلیم آن را از سرخک بخواست، سرخک ابا کرد، مردم او را بگرفتند و بصلاح الدین سپردند و قلعه را بدو تسلیم کردند. صلاح الدین یکی از خواص خود را بدانجا بگماشت و پس از مرگ حارم با دیگر نواحی حلب، بدست فرزند او، الملک الظاهر، افتاد. رجوع بضمیمۀ معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ)
حشرم. میدانی در السامی فی الاسامی گوید: الیعسوب، منج نر. الحشرم و النخروب، غینه منج. الکواره و الخیله، خانه منج. الراقود مثله - انتهی. خانه زنبور
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
منسوب به حشر، یک تن از سپاه غیر منتظم: آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت آنان بدید تیز براندن گرفت، تا زان حشریان اندر آن هزیمت سه هزار مرد کشته شد. (تاریخ سیستان) ، یک تن سخره. یکی به بیگار و شاکارگرفته شده: تا پنجاه هزار مرد حشری و بیست هزار مغول آنجا جمع گشت. (جهانگشای جوینی). و بفرمود تا از جانب جند نیز، توشی مردان حشری مدد فرستاد و بر راه بخارا روان شد. (جهانگشای جوینی) ، دشنامی مر زنان را در تداول عوام فارسی زبانان. زن تباه کار. زن در دست رس همه کس، مرد یا زن شهوت پرست. سخت مایل به عمل جنسی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رجل اشرم، مرد کفته بینی. (منتهی الارب). مؤنث: شرماء. ج، شرم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ)
اربنه. یا طرف اربنه، دایره زیر بینی میان لب زبرین
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
گاو. (منتهی الارب) (آنندراج). یکی از حیرمه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ رُ)
آواز و صدا. (از منتهی الارب) ، آواز بینی. (منتهی الارب). خرخر
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشرم
تصویر اشرم
بینی پخچ کفته بینی پهن بینی لب شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشرم
تصویر تشرم
شکافتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشرم
تصویر خشرم
غنینه جای مگس انگبین کبتکد کندو
فرهنگ لغت هوشیار
غوره ساییده، خرمای خام خرمای نارس، انگور نارس غوره کنشتو غوره انگور انگور نارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوم
تصویر حشوم
ماندگی، ترنجیدگی، بستگی، فربهی پس از بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشیم
تصویر حشیم
تهم، مهمانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسرم
تصویر حسرم
خورشید ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشرج
تصویر حشرج
نارگیل، تنگ، آب روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشره
تصویر حشره
جنبنده، خزنده، رونده، گزنده، پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشری
تصویر حشری
ترکه و اموال آنکه او را وارثی نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشره
تصویر حشره
((حَ شَ رَ یا رِ))
یک فرد از رده حشرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشری
تصویر حشری
((حَ شَ))
شهوتران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصرم
تصویر حصرم
((حِ رِ))
غوره انگور، میوه نارس
فرهنگ فارسی معین