جدول جو
جدول جو

معنی حشر - جستجوی لغت در جدول جو

حشر
گرد کردن مردم، برانگیختن، پنجاه و نهمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۲۴ آیه، بنی نضیر
تصویری از حشر
تصویر حشر
فرهنگ فارسی عمید
حشر
سپاه مزدور، چریک، گروه انبوه، فوج
تصویری از حشر
تصویر حشر
فرهنگ فارسی عمید
حشر
(حَ)
نام سورۀ پنجاه ونهم قرآن دارای 24 آیه و مدینی است. و آغاز میشود به (سبح للّه مافی السموات) و پس از مجادله و پیش از ممتحنه است
لغت نامه دهخدا
حشر
(تَ شَیْ یُءْ)
برانگیختن. بعث. ابعاث. اقامه، گرد کردن. (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی). جمع آوردن. گرد کردن، چنانکه مردم را و از این معنی است یوم الحشر که روز قیامت است. (منتهی الارب) : و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب. (تاریخ بیهقی ص 339). اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را به امت او کنند. (تاریخ بیهقی ص 338).
با این دو گنده مغز بود حشر امکنی
کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ.
سوزنی.
به خواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال.
سعدی.
، اندر حصار کردن، شمردن، بازداشتن. (زوزنی) ، تیز کردن سنان و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). تیز کردن. (دهار). باریک کردن نوک نیزه و جز آن، لطیف و باریک شدن گوش ستور، راندن از وطن. (اقرب الموارد). جلاء. (بلاذری). جلا شدن. (منتهی الارب) ، هلاک کردن سال قحط ستور و مال مردم را. هلاک کردن تنگ سال ستور را. (از اقرب الموارد) ، سطبرشدن سر و شکم و جز آن، لطیف گردانیدن. نیکو و دقیق کردن. (اقرب الموارد) ، معاشرت. مجالست. مصاحبت.
- حشر داشتن با، معاشرت داشتن با کسی.
- حشر و نشر:
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال.
سعدی.
- حشر و نشر داشتن با، مراوده داشتن با کسی.
- دیوان حشر، محل اجتماع:
قیامتم که به دیوان حشر بازآرند
میان آنهمه تشویش در تو می نگرم.
سعدی (خواتیم).
امام الهدی صدر دیوان حشر.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
حشر
(حَ)
نام کوهی کوچک از دیار بنی سلیم نزدیک اشفیان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حشر
(حَ)
گوش لطیف و باریک. (واحد و تثنیه و جمع در آن یکسان است). (آنندراج) ، پر لطیف که بر تیر نهند، سنان حشر، سنان باریک. سنانی باریک. (مهذب الاسماء) ، سهم حشر، تیر باریک، قیامت. رستاخیز. رستخیز. یوم الحشر. یوم النشور. روز قیامت:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایۀ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز
زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
بروی سائل از آنگونه شادمانه شوی
که روز حشر بهشتی بروی حورالعین.
فرخی.
بنام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری.
گویند روی بدکنشان پیش و پس بود
در حشر این سخن به نبی در بنا شده ست.
ناصرخسرو (دیوان تصحیح تقوی ص 53).
بر امید آنکه یابم روز حشر
بر صراط از آتش دوزخ نجات.
ناصرخسرو.
گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز
ایزد باشد ترا به حشر نگهدار.
ناصرخسرو.
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست بل خود کافر است.
ناصرخسرو.
حلال و خوش خورو طاعت کن و دروغ مگوی
بر این سه کار بری روز حشر گوی عمل.
ناصرخسرو.
بر تخت ملک بادی تا حشر تاجدار
کامروز در زمانه چو تو تاجدار نیست.
مسعودسعد.
تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی
همه گفتی چو مصطفی گفتی.
سنائی.
در جهانی دهان ز خنده ببند
چون برستی ز حول حشر بخند.
سنائی.
آخر ایران که از او بودی فردوس برشک
وقف خواهد بد تا حشربدین شوم حشر.
انوری.
از عنصری بماند و زامثال عنصری
تا روز حشر سیرت محمود مشتهر.
خواجه رشیدالدین.
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
- امثال:
این قافله تا به حشر لنگ است.
- روز حشر، روز قیامت:
با تن خود حساب خویش بکن
گرمقری به روز حشر و حساب.
ناصرخسرو.
آنروز که روز حشر باشد
دیوان حساب و عرض منشور.
سعدی (طیبات).
تهانوی آرد: در اصطلاح عرفا با دو لفظ بعث و معاد مترادف باشند، چنانچه در پاره ای از حواشی شرح عقاید دیده شده. و بر حسب ظاهر به اشتراک لفظی بر جسمانی و روحانی اطلاق شود. جسمانی آن است که برمی انگیزاند خدا بدن مردگان از گورها. و روحانی عبارتست از بازگشت روانها. در حشر علما را اختلافاتیست: یکی آنکه گویند: مراد از حشر ایجاد بعد از فناء است، یعنی خدای بعد از معدوم ساختن اجزاء اصلیۀ بدن ثانیاً آن اجزاء را بازگشت دهد یا آنکه بعد از تفرقۀ اجزاء را از یکدیگر و فنا ساختن آنها، دوباره آن اجزاءرا نزد یکدیگر جمع کرده و همه را با یکدیگر مخلوط ساخته و ترکیب آنها را بصورت اصلی بازگرداند. و بر این قول ظاهر این آیه گواهی دهد: اذا مزقتم کل ممزق انکم لفی خلق جدید. (قرآن 7/34). و حقیقت امر آن است که این موضوع ثابت نشده و جزم بر صحت این عقیده نفیاًیا اثباتاً نکرده اند. این قول البته بنابر رای کسانیست که به حشر اجساد و ارواح معتقد میباشند. اما منکرین حشر اجساد میگویند: معاد روحانی عبارتست از جدائی نفس از بدن و پیوستگی نفوس به عالم عقلی یعنی عالم مجردات. و سعادت و شقاوت نفوس در آن عالم بسته به فضائل و رذائل نفسانیه باشد. و در پاره ای از حواشی شرح هدایهالحکمه گوید: معاد روحانی عبارتست از احوال نفس در نیکبختی و بدبختی و آن را آخرت نیز گویند. بهرحال گفتار دانشمندان و عقاید آنان در مسئله معاد ازپنج رای و عقیدت خارج نباشند: اول: ثبوت معاد جسمانی تنها است و آن قول متکلمینی است که نفس ناطقه را نفی کرده اند. دوم: ثبوت معاد روحانی است و بس و آن قول فلاسفۀ الهیون باشد. سوم: ثبوت هر دو معاد است با هم و آن قول جمعی بسیار از محققین مانند حلیمی، غزالی، راغب، ابوزید دیوسی، و معمر از قدماء معتزله و جمهور متأخرین امامیه و بیشتر از ارباب تصوف است. این جماعت گویند: انسان در حقیقت عبارت از نفس ناطقه باشد، و اوست که مکلف و مطیع و گنهکار و مثاب و معاقب است و روان بعد از فنای بدن باقی خواهد بود. چون خداارادۀ حشر خلایق کند برای هر روانی کالبد مخصوص باورا بیافریند. و در آن بدن چنانچه در این جهان تصرفاتی داشت هر تصرف را که اراده نماید بجای آرد. و این عمل را نتوان تناسخ نامید. چه این امر بازگشت روح است به سوی اجزاء اصلی از بدن هرچند که بدن اولیه نیست، چنانچه از قرآن مستفاد میشود که: ’کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلوداً غیرها. (قرآن 56/4). و او لیس الذی خلق السموات و الارض بقادر علی ان یخلق مثلهم بلی... (قرآن 81/36). چهارم: عدم ثبوت هر دو معاد. و این گفتار فلاسفۀ طبیعیونست. پنجم: توقف در این اقسام چنانکه جالینوس گفته هنوز مرا روشن نشده است که نفس آیامزاجست و پس از مرگ، فنای صرف میشود و بازگشت آن محالست یا اینکه روان گوهری است جاویدان و بعد از فسادبدن باقی است، و ممکن است بازگشتی صورت تحقق یابد. کذا فی شرح مواقف و تهذیب الکلام. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
حشر
(حَ شَ)
چریک. سپاه بی نظم. باشی پوزوق (ترکی). چته. سرآزاد. مقابل اجری خوار. لشکرنامنظم. سپاهی داوطلب مقابل لشکر. سپه:
شاه ایران بتاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر.
فرخی.
در دلیران بگه معرکه زانسان نگرد
که دلیران بگه معرکه در مرد حشر.
فرخی.
هم فضل بکف کردی هم علم زبر کردی
از فضل سپه داری از علم حشر داری.
فرخی.
اگر چه بود حشر بی کرانه ایشان را
نمود خسرو مشرق بدان حشر محشر.
عنصری.
ومحمد بن علی بن اللیث سپاه بسیار جمع کرد سوار و پیاده و حشر روستائی. (تاریخ سیستان).
و بیرون سراپرده بسیار مردم درگاهی ایستاده و حشر همه با سلاح وبار دادند. (تاریخ بیهقی ص 551). پیش یک هفته کسان رفته بودند فرازآوردن حشر را. (تاریخ بیهقی ص 418).
اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد
جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر.
ناصرخسرو.
و انجا که تو باشی امیر باشی
گر چند بگردت حشر نباشد.
ناصرخسرو.
هو الاول هو الاخر هوالظاهر هو الباطن
منزه مالک الملکی که بی پایان حشر دارد.
ناصرخسرو.
مباد شاهاهرگز سپاه بی تو از آنک
حشر بتو سپه است و سپاه بی تو حشر.
مسعودسعد.
نه سرآزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم.
مسعودسعد.
او یکی شاه شد که ملکش را
گفته ها لشکر و حشر باشد.
مسعودسعد.
با لشکر تیمار حشر خواستم از تن
از آب دو چشمم بدو رخ برحشر آید.
مسعودسعد.
هر سال شهریارا اطراف مملکتی
از جنبش تو پر ز سپاه و حشر شود.
مسعودسعد.
بچشم اندر گوئی خیال او ملکی است
کز آب دیدۀ من لشکر و حشر دارد.
مسعودسعد.
چون ابر سپه راندی و چون باد چپ و راست
سوی تو روان گشت ز هر سو حشر فتح.
مسعودسعد.
زودخیز است و خوش گریز حشر
زودزایست و زودمیر شرر.
سنائی.
بین که همچون دیدگان خرد دیباپوششان
گرد تخت خویش چون دارد حشرلک لک بچه.
سوزنی.
آخر ایران که از او بودی فردوس برشگ
وقف خواهد بد تا حشر بدین شوم حشر.
انوری.
غم هم از عالم است و در عالم
می نگنجد که بس قوی حشر است.
خاقانی.
ایلک با حشر خویش به مجازات او نزول کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). خواست که با آن حشر بناحیت قنوج رود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408چ 1272 هجری قمری طهران). ابوالقاسم از نهیب آن حشر و آسیب آن لشکر و خوف آن دو سرور سپر هزیمت در پشت کشید و راه گریز گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). و مؤن حشر و چریک و اثقال و رواید عوارضات از آنجا مرتفع کرد. (جهانگشای جوینی). و آنچ از این وجه حاصل شود در وجه اخراجات حشر و یام و خرج ایلچیان صرف کنند. (جهانگشای جوینی). چون ابیورد و سرخس و غیر آن حشر بیرون آوردند. (جهانگشای جوینی).
پس سپاه اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر.
مولوی.
گه مرا پیش حشر خاری کنی
روز روشن بر دلم تاری کنی.
مولوی.
گاه بیانش ز ملایک حشر
بر سخنش چون مگسان بر شکر.
امیرخسرو دهلوی.
، بیگاران. سخره گان. به شاه کارگرفتگان از چته و چریک و غیر آن: پیشترنامه رفته بود به بوعلی کوتوال تا حشر بیرون کند و راه بروبند (از برف) و کرده بودند که اگر بنرفته بودندی ممکن نبودی که کسی بتوانستی رفت و راست به کوچه مانست. (تاریخ بیهقی ص 544). این کوشک به چهار سال برآمد و بیرون از حد نفقات کرد و حشر و مرد بیگاری به اضعاف آن آمد. (تاریخ بیهقی ص 508). این همه قصرها پدرم کرد و از هیچ کس حشر نخواست. (تاریخ سیستان) .بوقت استخلاص ماوراءالنهر و خراسان به اسم پیشه وری وجانورداری جماعتی را به حشر بدان حدود راند. (جهانگشای جوینی).
- حشر آوردن و حشر کردن و حشر درآوردن، حمله کردن بجماعت:
و نماز دیگر خبر رسید که خصمان بدو فرسنگی بازآمدند و حشر آوردند و آب این جوی را می بگردانند و باز جنگ خواهند کردن. (تاریخ بیهقی ص 950).
هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد
خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد.
مسعودسعد.
اندر این بود که از نازکی و مستی و شرم
خواب مستانه در آن لحظه درآورد حشر.
؟
اما احوال نیشابور، چون غزان آنجا رفتند اول مردم شهر کوشش بکردند و قومی را از ایشان بکشتند. چون غزان را خبر شد یکباره حشر آوردند و مردم طاقت جنگ نداشتند. (مجمل التواریخ و القصص)، بوش. غوغا. اراذل:
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
ناصرخسرو.
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر از حشرم.
سنائی.
، گروه. جماعت، جمع واژۀ حشره
لغت نامه دهخدا
حشر
(حَ شِ)
خیک میانه و ریمناک. (یادداشت مؤلف). خیک شیر ریمناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حشر
(حُ)
سبوس
لغت نامه دهخدا
حشر
(حُ شُ)
لغیه. (منتهی الارب). لعیعۀ نان ارزن. رجوع به نان ارزن شود، جمع واژۀ حشر
لغت نامه دهخدا
حشر
برانگیختن، روز رستاخیز و قیامت
تصویری از حشر
تصویر حشر
فرهنگ لغت هوشیار
حشر
((حَ شَ))
گروه، دسته، ارتش نامنظم و چریکی
تصویری از حشر
تصویر حشر
فرهنگ فارسی معین
حشر
((حَ))
گرد آوردن مردم، برانگیختن
تصویری از حشر
تصویر حشر
فرهنگ فارسی معین
حشر
رستاخیز، رستخیز، قیامت، نشور، معاد، برانگیختن، بعث، آمیزش، انس، معاشرت، هم نشینی
متضاد: نشر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشر
تصویر آشر
(پسرانه)
شاد خوشحال، نام یکی از پسران یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حور
تصویر حور
(دخترانه)
زن زیبای بهشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حشری
تصویر حشری
شهوتران، سرباز مزدور، چریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشره
تصویر حشره
هر یک از جانوران بندپا با سر، سینه، شکم و معمولاً بال و شاخک
فرهنگ فارسی عمید
(حَ شَ)
منسوب به حشر، یک تن از سپاه غیر منتظم: آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت آنان بدید تیز براندن گرفت، تا زان حشریان اندر آن هزیمت سه هزار مرد کشته شد. (تاریخ سیستان) ، یک تن سخره. یکی به بیگار و شاکارگرفته شده: تا پنجاه هزار مرد حشری و بیست هزار مغول آنجا جمع گشت. (جهانگشای جوینی). و بفرمود تا از جانب جند نیز، توشی مردان حشری مدد فرستاد و بر راه بخارا روان شد. (جهانگشای جوینی) ، دشنامی مر زنان را در تداول عوام فارسی زبانان. زن تباه کار. زن در دست رس همه کس، مرد یا زن شهوت پرست. سخت مایل به عمل جنسی
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ)
حسرم. رجوع به حسرم شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
درخت انجیر خاردار. انجیر فرنگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
چاه در میان سنگ ریزه ها که به آب نزدیک باشد. (منتهی الارب). چاه خرد در میان سنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، حشارج، کوزۀ بسیار باریک. تنک، که در آن آب سرد گردد. (منتهی الارب). ج، حشارج، مغاک در کوه که در آن آب صافی شود. حشرجه، یکی. ج، حشارج، نارگیل. نارجیل
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
نخجیروال. آهوگردان: سلطان حاجب بزرگ بلکاتکین را گفت کسان باید فرستاد تا حشرت راست کنند بر جانب خارمرغ که شکار خواهیم کرد. و خیل تاشان رفتند و پیاده و حشرت راست کردند و امیر روز شنبۀ سیزدهم این ماه سوی خروار و خارمرغ رفت به شکار و سخت شکاری نیکو کرده آمد. (تاریخ بیهقی ص 275). ادیب پیشاوری در حاشیۀ این صفحه شرح زیر را نوشته است: و طریق این حشرت چنان است که گروهی از مردم سوار و پیاده به نخجیرگاه گرد آیند و نخجیران را بربایند و برگریزگاهها و رخنه ها پره بندند و نگذارند که نخجیر بدانسو رود و به همان راهی که خواهند انزعاج شان دهند تا بجائی که کمان داران کمین دارند، فراهم آیند دست به تیر انداختن بگشایند وبر آن زبان بستگان قیامتی راست کنند و اکنون نیز در هری و غور و کابل روزی را که روستایان باتفاق خرمنی را کوبند آن روز را حشر نامند و در اصل لغت به معنی اجتماع است و انبوهی. استاد عنصری گوید:
اگرچه بود حشر بیکران و ایشان را
نمود خسرو مشرق بدان حشر محشر.
، حشره. رجوع به حشره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ رَ)
هر جنبندۀ خرد از پرنده و رونده و خزنده. جنبندۀ خرد. خرده جانور. جانور خزنده و گزنده یا جانور ریزۀ زمینی. (منتهی الارب). خستر. خرفسر. هامه. ج، حشر، حشرات، پوستی که ملاصق دانه بوده، تمام شکار یا بهرۀ نفیس آن یا آنقدر از شکاری که خورده شود، ریم مشک شیر
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ترکه و اموال آنکه او را وارثی نباشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشر
تصویر اشر
بد ترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشر
تصویر بشر
انسان، مردم خوبروئی، گشاده روئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشرج
تصویر حشرج
نارگیل، تنگ، آب روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشره
تصویر حشره
جنبنده، خزنده، رونده، گزنده، پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشری
تصویر حشری
ترکه و اموال آنکه او را وارثی نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشره
تصویر حشره
((حَ شَ رَ یا رِ))
یک فرد از رده حشرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشری
تصویر حشری
((حَ شَ))
شهوتران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشر
تصویر بشر
آدمی
فرهنگ واژه فارسی سره
شهوتران، شهوتی، هوسباز، هوسران
متضاد: خارشکی، حریص
متضاد: قانع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد