جدول جو
جدول جو

معنی حسیبی - جستجوی لغت در جدول جو

حسیبی
(حَ)
ابن رستم پاشا. او راست: عینیه. (کشف الظنون) (هدیه العارفین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسیب
تصویر حسیب
(پسرانه)
آنکه دارای حسب و نسب است، بزرگوار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسینی
تصویر حسینی
گوشه ای در دستگاه های شور و نوا، زیرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسابی
تصویر حسابی
مربوط به حساب،
کنایه از راست، درست مثلاً حرف حسابی،
بی عیب و نقص، بی کم و کاست مثلاً شغل حسابی،
کنایه از متشخص مثلاً آدم حسابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسیب
تصویر حسیب
شمار، شماره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسیب
تصویر حسیب
محاسب، حساب کننده، دارای حسب و کرم، بزرگوار
فرهنگ فارسی عمید
(حَ بَ)
رودۀ برۀ شیرخواره که درپیچند بمقدار نارنجی و چند عدد از آن را بر سیخی بریان کنند. رودۀ برۀ فربه باشد که آن را قطعه قطعه کنند، هر قطعه بمقدار وجبی و پنج پنج را در یکدیگر پیچیده در آش ماست افکنند. (برهان قاطع). حسرت الملوک. حسیب البزغاله. حسیب بزغاله. مبار. مومبار. حسرهالملوک. بریان الفقراء. حسیب الملوک، نان از حی (یعنی از حاء) :
حسیبک در پیچ و جیم زیجک.
بسحاق اطعمه.
شهله چربش دوله کیپا پاچه دست و کله سر
روده زیجک شش حسیبک دل کباب و خون جگر.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شمس الدین سامی آرد: یکی از شعرای عثمانی است و در قرن دهم هجری میزیسته. نامش حسین است پدرش در بودین سمت امیرالامیرائی داشت و کشته شد. شخص عالم و هنرمند و متفنن بود. از مجالس درس مشهور ابوالسعود افندی استفاده مینمود و در برخی از مدارس سمت مدرسی داشت. دراشعار معمائی شهرت یافته و اشعار فارسی نیز دارد:
از نالۀشبگیرم آزرده سگش دیدم
رو در کف پای او مالیدم و نالیدم.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به حسبه. امور حسبی و حسبیه، کارهائی که در عهدۀ محتسب است. رجوع به حسبه و محتسب شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
لقب محمود بن علی باشا حسیب. او راست: رساله سنیه و عقیده سنیه و احکام فقهیه علی مذهب الساده الحنفیه چ بولاق 1300 هجری قمری (معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شمارکننده. (مهذب الاسماء) (ترجمان عادل) (منتهی الارب). شمارگر. حساب کننده. (غیاث). شمارگیر. (منتهی الارب). شمرنده. شمارکن. (السامی فی الاسامی). محاسب: کفی باﷲ حسیباً، ای محاسباً، نامی از نامهای خدای تعالی، مرد صاحب حسب. مرد گهری. رجل حسیب، مرد باحسب. گوهری. مردی گهری و هنرمند. (مهذب الاسماء). مردی گوهری. مردی هنرمند. گهری. باگوهر. باحسب. نیک نژاد. صاحب حسب. ج، حسباء: تا بروزگار جعفرصادق رضی اﷲ عنه رسید او را چهار پسر بود، اسماعیل که بوالده نیز حسیب بود. (جهانگشای جوینی). هر نسیبی بی نصیبی و هر حسیبی نه در حسابی. (جهانگشای جوینی) ، کافی. بسنده. (ترجمان عادل). کفایت کننده. بس شونده: کفی باﷲ حسیبا (قرآن 6/4) ، ای کافیا، بسنده کار. بسندکار. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء) ، منتقم. انتقام کشنده: حسیبک اﷲ، ای انتقم اﷲ منک، هم گوهر. هم گهر. هم حسب، بزرگوار. (غیاث) ، نیکوکار. پسندیده کار
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ممالۀ حساب. شمار. حساب:
بهرۀ خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت به حسابست نگهدار حسیب.
ناصر خسرو.
روزی بیرنج جوی و بی حسیب
کز بهشتت آورد جبریل سیب.
مولوی.
از انار و از ترنج و خوخ و سیب
وز شراب و شاهدان بی حسیب.
مولوی.
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب.
سعدی.
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده در ره و انگشت در حسیب.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَیْ یَ)
منسوب به مسیب. رجوع به مسیب شود
لغت نامه دهخدا
ذوجنّه، پری زده، دیودیده، پری گرفته، دیوگرفته، دیوزده، سایه دار، سایه زده، دیودار، کوهه گرفته، بیوقتی شده
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
نسبت است به حصیب پدر یزید بن الحصیب اسلمی. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نسبت به حسین که بطنی از طی باشند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ زَ)
منسوب به حزیب که نام ولید محمد بن حزیب است، و اوست که مروان حکم را اسیر و برده ساخت، در جنگ راهط. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
منسوب به حبیب، بطنی از بنی عامر بن لوئی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام شاعری عثمانی است. وی اصلاً ایرانی و در دورۀ سلطان بایزیدخان ثانی به اسلامبول رفته و به زمان یاورسلطان سلیم خان وفات کرده است. او عالم متفننی بوده وسیاحت های بسیار کرده، و شیوۀ ایرانی داشت. اشعار او عاشقانه و صاحب سبکی خاص است و بیت ذیل از اوست:
گر سنکچون ایتمیم چاک ای گل نازک بدن
قبرم اولسون اول قبا اگنمده، پیراهن کفن.
(قاموس اعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به حساب. فرد کامل. هر چیز که قدر و شانی داشته باشد. (آنندراج) : آدم حسابی. زن حسابی. نجار حسابی. طبیب حسابی:
حسن تو حسابی شده مه در چه حسابست
خورشید ز رشک تو چنین در تب و تابست.
ظهوری (از آنندراج).
- حرف حسابی، گفتاری معقول. سخنی منطقی. مدلل. درست. مقابل ناحسابی: حرف حسابی جواب ندارد.
- مرد حسابی، مرد کامل. مرد معقول. مرد تمام.
، مربوط به محاسبات: هرگونه بازیافت و دقت حسابی که داشته باشد مشارالیه به عمل می آورد. (تذکرهالملوک ص 45). در آخر سال اسناد حسابی در دست داشته. (تذکرهالملوک ص 45). دو روز دیگر از روزهای هفته در خانه خود به دعواهای حسابی عرفی میرسد. (تذکرهالملولک ص 13)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ نِ حَ)
ابن رستم رومی. از قضاه مدینه بود و در بازگشت به مصر در 1023 هجری قمری درگذشت. او راست: ’التجوید الصحیح’ و جز آن. (معجم المؤلفین از کشف الظنون) (هدیه العارفین ج 1 ص 321)
لغت نامه دهخدا
(حُ سِ)
دهی است از دهستان چهارایماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 17500گزی شمال خاوری قره آقاج و 21هزارگزی جنوب شوشۀ مراغه به میانه. ناحیه ای است کوهستانی معتدل مالاریایی. دارای 286 تن سکنه میباشد. ترک زبانند. از چشمه مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، بزرک. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. صنایع دستی: جاجیم بافی است. راه مالرو است و در دو محل به فاصله یک هزارگز بنا شده که به نام حسینی بالا وپائین مشهور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
منسوب به حسین بن علی (سمعانی) سید حسینی، که از اولاد حسین بن علی (ع) باشد. سادات حسینی. همچون سادات حسنی، کنایت از آدم ساده و بی تکلف: راسته حسینی بی قید و شرط، یکی از اقسام انگور. (مجموعۀ مترادفات ص 51) ، ظرفی است که آن را از (چرم) بلغار و گاهی از چرم هم دوزند. (برهان قاطع). نوعی ظرف سفالین لعاب دار، یکی از دوازده مقام موسیقی. قسمی آواز. یکی از دو فرع مقامۀ اصفهان. نام پردۀ سرود. (شرفنامۀ منیری) (برهان). که آن را در آخر شب نوازند. (آنندراج) (غیاث اللغات) : و مغنیان هموم این قول را در پردۀ احزان حسینی بر آهنگ تیزی مخالف راست کرده که... (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
تیره ای از ایل بلوچ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 93)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حسبی
تصویر حسبی
مزد آورد، ثواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسیب
تصویر حسیب
شمار کننده، شمارگر، شمار کن، محاسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسیبی
تصویر آسیبی
آسیب رسیده آسیب دیده، پری زده جن زده دیو دیده دیوزده سایه دار
فرهنگ لغت هوشیار
یازدهمین دوره از ادوار دوازده گانه ملایم موسیقی ایرانی که معرف یک دستگاه است
فرهنگ لغت هوشیار
همار دار، شمارگر، درست، والا ارزشمند منسوب و مربوط به حساب، عالم بعلم حساب حسابدان، درست صحیح (کاری حسابی کرده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسابی
تصویر حسابی
منسوب به حساب، دارای نظام و اصول درست، به طور کامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسیب
تصویر حسیب
((حَ))
حساب کننده، محاسب
فرهنگ فارسی معین
درست، دقیق، صحیح، حسابدان
متضاد: بی حساب، باشخصیت، متشخص، محترم، تمام، کمال، بقاعده، مربوط به حساب، منطقی، معقول، خوب، ممتاز، عالی، مطلوب، دل خواه، زیاد، کامل 01 قابل توجه، قابل ملاحظه، شایان، معقول، منطقی،
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کافی، محاسب، والا گهر
متضاد: بدنژاد، بزرگ منش، بزرگوار، فاضل، باکمال، دادوستد، معامله، شمار، شماره
فرهنگ واژه مترادف متضاد