جدول جو
جدول جو

معنی حسیبک - جستجوی لغت در جدول جو

حسیبک
(حَ بَ)
رودۀ برۀ شیرخواره که درپیچند بمقدار نارنجی و چند عدد از آن را بر سیخی بریان کنند. رودۀ برۀ فربه باشد که آن را قطعه قطعه کنند، هر قطعه بمقدار وجبی و پنج پنج را در یکدیگر پیچیده در آش ماست افکنند. (برهان قاطع). حسرت الملوک. حسیب البزغاله. حسیب بزغاله. مبار. مومبار. حسرهالملوک. بریان الفقراء. حسیب الملوک، نان از حی (یعنی از حاء) :
حسیبک در پیچ و جیم زیجک.
بسحاق اطعمه.
شهله چربش دوله کیپا پاچه دست و کله سر
روده زیجک شش حسیبک دل کباب و خون جگر.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسیب
تصویر حسیب
(پسرانه)
آنکه دارای حسب و نسب است، بزرگوار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسیب
تصویر حسیب
محاسب، حساب کننده، دارای حسب و کرم، بزرگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسیب
تصویر حسیب
شمار، شماره
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
ابن رستم پاشا. او راست: عینیه. (کشف الظنون) (هدیه العارفین)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کوتاه بالا، حسیک الصدر، با کینه و عداوت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ممالۀ حساب. شمار. حساب:
بهرۀ خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت به حسابست نگهدار حسیب.
ناصر خسرو.
روزی بیرنج جوی و بی حسیب
کز بهشتت آورد جبریل سیب.
مولوی.
از انار و از ترنج و خوخ و سیب
وز شراب و شاهدان بی حسیب.
مولوی.
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب.
سعدی.
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده در ره و انگشت در حسیب.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شمارکننده. (مهذب الاسماء) (ترجمان عادل) (منتهی الارب). شمارگر. حساب کننده. (غیاث). شمارگیر. (منتهی الارب). شمرنده. شمارکن. (السامی فی الاسامی). محاسب: کفی باﷲ حسیباً، ای محاسباً، نامی از نامهای خدای تعالی، مرد صاحب حسب. مرد گهری. رجل حسیب، مرد باحسب. گوهری. مردی گهری و هنرمند. (مهذب الاسماء). مردی گوهری. مردی هنرمند. گهری. باگوهر. باحسب. نیک نژاد. صاحب حسب. ج، حسباء: تا بروزگار جعفرصادق رضی اﷲ عنه رسید او را چهار پسر بود، اسماعیل که بوالده نیز حسیب بود. (جهانگشای جوینی). هر نسیبی بی نصیبی و هر حسیبی نه در حسابی. (جهانگشای جوینی) ، کافی. بسنده. (ترجمان عادل). کفایت کننده. بس شونده: کفی باﷲ حسیبا (قرآن 6/4) ، ای کافیا، بسنده کار. بسندکار. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء) ، منتقم. انتقام کشنده: حسیبک اﷲ، ای انتقم اﷲ منک، هم گوهر. هم گهر. هم حسب، بزرگوار. (غیاث) ، نیکوکار. پسندیده کار
لغت نامه دهخدا
(حَ)
لقب محمود بن علی باشا حسیب. او راست: رساله سنیه و عقیده سنیه و احکام فقهیه علی مذهب الساده الحنفیه چ بولاق 1300 هجری قمری (معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به معنی سبک پوشیدن سطح چیزی را. (از دزی ج 1 ص 711). رجوع به سبک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حسیک
تصویر حسیک
کوته بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسیب
تصویر حسیب
شمار کننده، شمارگر، شمار کن، محاسب
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است در اتومبیل تقریبا به شکل سیب که در فاصله اتصال سگدست و میل فرمان قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسیب
تصویر حسیب
((حَ))
حساب کننده، محاسب
فرهنگ فارسی معین
کافی، محاسب، والا گهر
متضاد: بدنژاد، بزرگ منش، بزرگوار، فاضل، باکمال، دادوستد، معامله، شمار، شماره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زایده، قوزک
فرهنگ گویش مازندرانی