جدول جو
جدول جو

معنی حسکا - جستجوی لغت در جدول جو

حسکا(حَ)
مدرسه حسکا، یکی از مدارس شهرری بوده که آن را شمس الاسلام حسکا بنا نموده است، و جای آن نزدیک سرای ایالت بوده و در آن نمازجماعت و قرائت قرآن و تعلیم قرآن کودکان و مجلس وعظو طریق فتوی معین بوده است. (از کتاب النقض ص 47)
لغت نامه دهخدا
حسکا(حَ)
قمی رازی. منتخب الدین در فهرست خود که در ج 25 بحارالانوار مجلسی چاپ شده است، گوید: نیای من شیخ امام شمس الاسلام حسن بن حسین بن بابویه قمی ساکن ری ملقب به حسکا فقیه ثقت بود. او نزد شیخ ابوجعفر در غری (نجف) همه مؤلفات وی قرائت کرده بود، و نزد سلار و ابن براج نیز تلمذ کرده بود. چنانکه دیدیم او جد منتخب الدین صاحب فهرست معروف و نسب او بدین طریق به وی میرسد: منتخب الدین علی بن عبیدالله بن حسن (حسکا) بن حسین بن بابویه علی بن حسین بن موسی بن بابویه. رجوع به ابن بابویه و کتاب النقض ص 47، 51، 215، 184، 393 و 481 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسنا
تصویر حسنا
(دخترانه)
زن زیبا، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسنا
تصویر حسنا
زیبا، زن زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسک
تصویر حسک
خارخسک، گیاهی بیابانی شبیه بوتۀ هندوانه، با خارهای سه پهلو به اندازۀ نخود و شاخه هایی که بر روی زمین می خوابد، خنجک، خسک، سه کوهک، شکوهنج، سکوهنچ، سیالخ، جسمی
خارهای فلزی سه گوشه ای که هنگام جنگ در سر راه دشمن می ریختند
فرهنگ فارسی عمید
(حَ سِ)
نعت است. کینه ور. دشمندار، خشمگین
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یا الحسا. همان شهر هجر است که خرمای آن مشهور است و در مثل کجالب التمرالی هجر، آمده است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جائی به شام است نزدیک کرک، و شاید که همان حسا و ادیس به دیار غطفان باشد. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حساء. طعام معروف. (معجم البلدان). آشامیدنی. حریره. شوربا که بیاشامند. آنکه بیاشامند. حسواء. (مهذب الاسماء). حریره ای که از سبوس و روغن و شکر سازند بیماران را. طعامی از سبوس و شکر وروغن بادام و آنرا حریره نیز گویند و گاه نیز از چیزهای دیگر کنند. حسو. آش: و اگر از آرد آن (سلت) حریرۀ رقیق و حساء سازند... داءالموم را نافع بود. (ابن بیطار)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حسوه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ یَ / یِ گُ تَ)
از راه احساس: فلان مطلب را حساً درک کردم، بوسیلۀ حس دریافتم. در مقابل عقلاً...: مادیات جزئی حساً درک میشود و کلیات عقلاً ادراک میگردد
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حکاءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زمین. ارض. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
یک قسم درخت جنگلی است در شمال ایران که رنگ برگ و پوستش تار است. (فرهنگ نظام). چوب این درخت کم دوام و غالباً جهت سوخت بکار رود و بیشتر در کنار رودخانه ها و آبگیرها و باتلاقها میروید و در پاره ای از روستاهای گیلان آنراتوسه و توسکا، نامند و رجوع به توسکا و توسه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان کالج در بخش مرکزی شهرستان نوشهر و دو هزارگزی جنوب المده، بر کنار شوسۀ المده به گلندرود قرار دارد. دشتی معتدل و مرطوب است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه کچ رود و محصول آنجا برنج است و شغل مردم آنجا زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) و رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 109 شود
لغت نامه دهخدا
(حِ کِ)
خارپشت. قنفذ
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
ردی از هر چیز
لغت نامه دهخدا
(حِ کِ)
کوچک از هر چیز. بچۀ خرد ازهر چیز. (مهذب الاسماء). خرد از هر چیز که باشد. بچۀ خرد از هر جانوری. (منتهی الارب). ج، حساکل و حسکله، آنچه بپرد از آهن گرم گاه کوفتن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
از اولاد گروه نیشابوریان است. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: حسکان، کسحبان، فی نسب جماعه نیسابوریین من المحدثین، نقله الحافظ. علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
لغت نامه دهخدا
(حُ)
مؤنث حسن. حسنی: بحق اسماء حسنا و علامتهای بزرگ او.... بیعت فرمانبریست. (تاریخ بیهقی ص 316)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حسناء. رجوع به حسناء شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام کوهی نزدیک ینبع
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
معرب از تنگ، تنگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) : معیشت ضنک، معیشت ضیّقه، عیش تنگ. (دهار) ، تنگی در هر چیز (للذکر و الانثی). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ)
به لغت مصری ستیناج است
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
ابن عتاب حبطی. از صعالیک عرب بود و سیستان را به غلبه بگرفت و عبدالرحمان بن حروی طائی را که حاکم سیستان از طرف امیرالمؤمنین بود بکشت. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 90، از فتوح بلاذری و کامل ابن اثیر). و در حق طائفۀ حبطی و حبطات گفته اند:
رایت الحمر من شرالمطایا
کما الحبطات شر بنی تمیم.
(البیان و التبیین جاحظ ج 3 ص 244). رجوع به حبطات شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ کَ)
یکی حسک. یکی خار سه پهلو. یکی شکوهه. یکی خارخسک، یکی خار سه پهلوی آهنین یا از نی، ریختن در راه دشمن را، کینۀ سخت. دشمنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حسا
تصویر حسا
از راه احساس، بوسیله حس دریافتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسکک
تصویر حسکک
خار پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسکل
تصویر حسکل
جانورک جانور بچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسنا
تصویر حسنا
زن خوبرو، خوشگل، مونث حسن، زن خوبروی زن خوشگل، جمع حسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسبا
تصویر حسبا
جمع حسیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسک
تصویر حسک
خشم گرفتن، عداوت کردن، کینه و دشمنی پارسی تازی گشته خسک خار خسک
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرف چوبی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
توسکا، درختی با نام علمی anoos gootionosa
فرهنگ گویش مازندرانی