جدول جو
جدول جو

معنی حسن - جستجوی لغت در جدول جو

حسن
(پسرانه)
نیکو، زیبا، نام امام دوم شیعیان
تصویری از حسن
تصویر حسن
فرهنگ نامهای ایرانی
حسن
خوبی، نیکویی، ویژگی مثبت، امتیاز، زیبایی، جمال مثلاً حسن نیت،
حسن تخلص: در ادبیات در فن بدیع بیت یا مصراعی که هنگام گریز از تغزل به مدح ممدوح شیوه ای پسندیده و کلمات متناسب و دلنشین در آن به کار رود تا میان تغزل و مدح تناسبی وجود داشته باشد، برای مثال خطیّ مسلسل شیرین که گر بیارم گفت / به خطّ صاحب دیوان ایلخان ماند (سعدی۲ - ۶۴۳)
حسن تعلیل: در ادبیات در فن بدیع آوردن علت یا دلیلی غیرواقعی ولی مطبوع و دلپذیر برای مطلب یا موضوعی، برای مثال خوشم از گریۀ خود گرچه همه خون دل است / زان که بوی تو ز هر قطرۀ خون میآید (امیرخسرو - ۳۵۳)
حسن ختام: به پایان رساندن رویدادی به صورت مطلوب
حسن طلب: در ادبیات در فن بدیع طلب کردن چیزی از کسی با زبان شیرین و کلمات دلنشین که در مخاطب اثر کند و صورت الحاح و گدایی نداشته باشد، براعه الطلب، ادب السؤال، برای مثال شاها ادبی کن فلک بدخو را / گر چشم رسانید رخ نیکو را ی گر گوی خطا کرد به چوگانش زن / ور اسب خطا کرد به من بخش او را (امیرمعزی - ۶۹۱) ،
حسن ظن: ظن نیکو، گمان نیک، خوش گمانی
حسن مطلع: در ادبیات در فن بدیع آوردن کلماتی نشاط انگیز و مطبوع در بیت اول قصیده یا غزل که از حیث روانی، سلاست، استحکام و واضح بودن معنی موقوف به ذکر شعر مابعد نباشد و بین دو مصراع نیز تناسب تام باشد، براعت مطلع برای مثال آمد بهار خرم و آورد خرّمی / وز فرّ نوبهار شد آراسته زمی (منوچهری - ۱۸۳)
حسن مقطع: در ادبیات در فن بدیع آوردن عبارتی شیرین و دلنشین در پایان سخن
تصویری از حسن
تصویر حسن
فرهنگ فارسی عمید
حسن
خوب، نیکو، در فقه ویژگی حدیثی با سند معتبر
تصویری از حسن
تصویر حسن
فرهنگ فارسی عمید
حسن
(تَ)
خوب شدن. (ترجمان عادل). نیکو گردیدن. صاحب جمال گشتن. نیکو شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
حسن
(حَ سَ)
کوهی است، جائی است در بلاد ضبه، دیهی به یمامه است، جای استواری است در اندلس. حصنی است به اندلس
لغت نامه دهخدا
حسن
(حِ سَ)
جمع واژۀ حسنه. کرانه های برآمده از کوه
لغت نامه دهخدا
حسن
(حُ سَ)
جمع واژۀ حسن̍ی، خوبان
لغت نامه دهخدا
حسن
(حُ)
نیکوئی. (ترجمان عادل). نیکوی. نیکی. بهجت. خوبی. جمال. بهاء. خوبرویی. زیبائی. اورنگ. افژنگ. غبطت. ملاحت. رونق. (ناظم الاطباء). فروغ. نزاکت. لطافت. خوشی. (ناظم الاطباء). درستی. صحت. استواری. نقیض قبح. ج، محاسن برخلاف قیاس. صاحب آنندراج آرد: و بعضی حسن را به تناسب اعضا تفسیرکرده اند و مراد از آن حسن آدمی است در مطلق حسن و الا اطلاق آن بر حسن بهار و حسن گلستان و حسن معاش و حسن معاد و حسن سلوک و حسن قبول و حسن خدمت و حسن سعی و حسن ظن و حسن تدبیر و حسن تردد و حسن طلب و حسن اتفاق و امثال آن نیز صحیح باشد. به هر تقدیر، آتشین، شعله رنگ، تجلی، پرتو، تجلی فرنگ، انور، پرده سوز، جانسوز، عالم سوز، تحیرسوز، حیرت افزا، بلاانگیز، عالم آشوب، عالمگیر، جهانگیر، پرشکوه، بالادست، بی پروا، مقید، بیباک، بیحساب، بیشرم، سنگین دل، سرکش، ستمکار، شوخ، شوخی، جلوه، برق جولان، پریزاد، روزافزون، دلکش، دلجوی، دلاویز، جانفزا، غریب، بی مثال، بی شریک، جاودان جاوید، بی بقا، سبک پرواز، آشنارو، آشنانشناس، جوان، خردسال، حیاطلب، شرم آلود، گلوسوز، خداداد، خداآفرین، ساخته، بسامان، کامل و تمام از صفات آن است. و عروس، برق و شعله از تشبیهات آن است. (آنندراج) :
کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دور ابد باقی برو حسن و ثنا ماند.
(؟)
چراجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
گرحسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.
(از کلیله و دمنه).
... و آنرا ثبات عزم و حسن قصد نام نکند. (کلیله و دمنه). و اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است. (کلیله و دمنه).
مشو در خط ز خط کانهم ز حسن است
دغا چون چابک آید هم ز نرد است.
عمادی شهریاری.
حسن تو خیال برنتابد
عشق تو زوال برنتابد.
خاقانی.
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هر دو جهان بگیرد.
خاقانی.
دوستی داشتم بری که بحسن
رخ او خط نغز دلبر داشت.
خاقانی.
بعدل و احسان و امن و امان بیمن کفالت و حسن ایالت شمس شمس المعالی آراسته گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 233). معترف شدند که مثل آن جامها در حسن صنعت و تلطف تفویف ندیده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 375).
رونق بازار حسنش شکسته. سعدی (گلستان).
وصفی چنان که در خور حسنش نمیرود
آشفته حال را نبود معتبر سخن.
شرم آیدم همی که قمر خوانمت به حسن
هرگز شنیده ای ز دهان قمر سخن.
سعدی.
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر برنمیتوان انداخت.
سعدی.
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبائی را.
سعدی.
شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش.
سعدی.
حسن رخ ویس از رامین بپرس.
خواجو.
آنچه میگویند آن بهتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ.
هر کجا قدرت است قادر هست
بی شرابی کجا توان شد مست
هرکجا حسن بیش غوغا بیش
چون بدین جا رسی مرو زآن پیش.
اوحدی.
- آب حسن، رونق و جلوۀ زیبایی:
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کاب حسن از نقاب میچکدش.
خاقانی.
- باغ حسن، جهان حسن:
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
روی زمین بحسن توخالی نیافته.
سعدی.
در باغ حسن خوشتر از ایشان درخت نیست
مرغان دل بدین هوس از بر پریده اند.
سعدی (بدایع).
- توانگر حسن، بسیار بهره مند از زیبائی. غنی از حسن:
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خسته اند و گر ریشند.
سعدی.
- چشمۀ حسن، منبع حسن. مرکز حسن:
ما را بصر ز چشمۀ حسن تو خورده آب
آن آب نوش زهر شده تا گریسته.
خاقانی.
- حدیث حسن، گفتگوی حسن:
ز حدیث حسن لیلی بگذشت شوق مجنون
اگر این صفت بدانی دگر آن سمر نخوانی.
سعدی.
- حسن آداب، خوش اخلاقی.
- حسن ابتدا. رجوع به این کلمه شود.
- حسن اتفاق، پیش آمد خوب.
- حسن اثر، اثر نیکو بخشیدن.
- حسن اختیار، خوش پسندی.
- حسن اخلاق، خوش خلقی.
- حسن ادب، خوش خلقی.
- حسن اعتقاد، نیک اعتقاد بودن.
- حسن اعمال، خوش رفتاری.
- حسن اقبال، پسندیدن.
- حسن اطوار، خوش رفتاری.
- حسن المواسات، نیکوبودن با یاران.
- حسن انتخاب، نیکو انتخاب کردن و برگزیدن.
- حسن انتها. رجوع به کلمه حسن ابتدا شود.
- حسن بصیرت، نیک اندیشی. درست فکر کردن.
- حسن بلاغت، بلیغ بودن.
- حسن بیان، خوش بیانی.
- حسن بی نظیر، زیبائی بی مانند.
- حسن پرست، دوست دار حسن.
- حسن تأثیر، نیکو اثر کردن.
- حسن تأویل، تفسیر نیکو.
- حسن تخلص، درست به پایان رسانیدن. رجوع به کلمه حسن ابتدا شود.
- حسن تدبیر، نیکوتدبیری. زیرکی.
- حسن تربیت، خوش تربیتی.
- حسن تشخیص، درست فهمیدن.
- حسن تصادف، اتفاق نیکو.
- حسن تعبیر، خوش بیانی.
- حسن تعلیل، درست توضیح دادن علت. (اصطلاح بدیعی).
- حسن تفاهم، خوب فهمیدن و فهماندن. مقابل سوء تفاهم.
- حسن تقاضا، درست و به وقت تقاضا کردن. حسن طلب.
- حسن تلقی، نیکو برگرفتن.
- حسن جریان، درست بکار افتادن.
- حسن جوار، نیکو جواری. خوش همسایگی:
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار.
خاقانی.
- حسن تلوین، خوش آب و رنگ کردن: از حسن تلوین و تزئین بجائی برسانیدند که هرکس که میدید انگشت تعجب در دندان میگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422).
- حسن حال، حال نیکو داشتن.
- ، و در اصطلاح علم الرجال خوش عقیدت بودن راوی حدیث.
- حسن حراست، درست حراست کردن.
- حسن خاتمت، عاقبت بخیری.
- حسن ختام، عاقبت بخیری.
- حسن خدمت، خوش خدمتی.
- حسن خط، خوش خطی. خوشنویسی.
- حسن خطاب، فصاحت. زبان آوری.
- حسن خلق، خوش خلقی:
به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را.
حافظ.
- حسن خوی، حسن خلق.
- حسن درایت، خوب درک کردن.
- حسن رأی، نیک اندیشی.
- حسن رفتار، ادب.
- حسن روابط، خوش رفتاری.
- حسن سریرت، نیکوسرشتی. خوش باطنی.
- حسن سلوک، خوش رفتاری.
- حسن سیرت، خوش باطنی: بلکه بر حسن سیرت خویش گواهی همی دادند. (گلستان).
- حسن سیاست، حسن تدبیر.
- حسن شناس، زیبائی شناس. اهل ذوق.
- حسن شهرت، نکونامی. خوشنامی.
- حسن ضبط (صفت کاتب و صفت لغوی) ، کسی که کمتر دچار اشتباه گردد.
- حسن سابقه، خوش پیشینه بودن.
- حسن طاعت، خوش خدمتی.
- حسن طالع، خوش طالعی.
- حسن طلب، حسن تقاضا در قصیده. در اصطلاح بدیع، آن است که چیزی را از کسی چنان به لطف و ظرافت بخواهند که قبح طلب و ذل ّ سؤال محسوس نشود و آن را ادب سؤال نیز گویند، چنانکه حافظ گوید:
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است ونبید.
- حسن طویت، خوش ذاتی. حسن نیت داشتن.
- حسن طینت، خوش ذاتی.
- حسن ظاهر، خوبی ظاهر.
- حسن ظن، خوش گمانی.
- حسن عاریتی، نیکویی که ذاتی نباشد. آرایش به سرمه و خال مصنوعی. یعنی آن خال که از وسمه بر روی عروس نهند. و هر آرایشی که غیر حسن ذاتی باشد. (از شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع).
- حسن عاقبت، نیکی پایان کار.
- حسن عقیدت، نیک اندیشی.
- حسن عمل، خوش کرداری.
- حسن عهد، وفاداری. نیکویی عهد و پیمان.
- حسن قبول، خوش افتی در پسند.
- حسن قیافه، خوش قیافگی.
- حسن قیام، درست انجام دادن کاری: از حسن قیام بقضای حقوق انعام و اکرام که درباره او فرموده بود توقع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341).
- حسن کفایت، کاردانی و لیاقت کامل.
- حسن گفتار، زیبایی و ملاحت سخن.
- حسن مآب، عاقبت نیکو.
- حسن محضر، نیکومجلس بودن.
- حسن مواظبت، حسن حراست.
- حسن مشرب، خوشخویی. خوش طبعی. حسن معاشرت:
دلم گم شد از حسن خوش مشربش
وزین جشن شربت خوران لبش.
وحید (از آنندراج).
- حسن مطلع. رجوع به این کلمه شود.
- حسن مطلق، نیکویی خدای تعالی که بی زوالست.
- حسن معاشرت، خوش رفتاری: در حسن معاشرت و آداب محاورت. (گلستان).
- حسن معامله، نیکوی در داد و ستد.
- حسن مقال، نیک گفتاری.
- حسن مقید، زیبائی که گاه باشد و گاه نباشد و همیشه محدود باشد.
- حسن نیت، مقابل سوء نیت.
- حسن یوسفی، زیبائی فوق العاده.
- جهان حسن، دنیای حسن:
جهان از فتنه آبستن شد آن روز
که مادر در جهان حسن زادت.
خاقانی.
- خلیفۀ حسن، پادشاه حسن. خوبی محض. یک پارچه نیکویی:
عارض او خلیفۀ حسن است
از پی آن سیاه میپوشد.
خاقانی.
- خورشید حسن، زیبائی خورشیدمانند:
با تو خورشید حسن چون سایه
میدود پیش و پس چنانکه توئی.
خاقانی.
- دارالخلافۀ حسن، مرکز حسن:
تا نهادی حسن را دارالخلافه زیر زلف
هست دارالملک فتنه در سر مژگان تو.
خاقانی.
- رقم حسن، نقش حسن:
تا رقم حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان.
خاقانی.
- شبرنگ حسن، مرکب حسن:
ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک
تا تو به شبرنگ حسن تاخته ای در جهان.
خاقانی.
- شحنۀ حسن، مأمور حسن. ملک زیبائی. رب النوع حسن:
پروانۀ وصل او سر و زرخواهد بدهم
آن شحنۀ حسن ارچه سر و زر نپذیرد.
خاقانی.
- صحیفۀ حسن، جهان حسن:
ای آنکه در صحیفۀ حسن آیتی شدی
گوئی کز ایزد آمده و در شأن کیستی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
حسن
(حُ)
نام ام ولد امام احمد است
لغت نامه دهخدا
حسن
(حَ سَ)
نعت مذکر از حسن. حسین. حسان. حسّان. حاسن. حسنان. خوب. نیکو. نیک. خوبروی. خوش. صاحب جمال:
شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن.
منوچهری.
تو بزرگی و نیکنامی و عز
به سخا یافتی و خلق حسن.
فرخی.
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید.
سعدی (گلستان).
نزدیک من آنست که هر جرم و خطائی
کز صاحب وجه حسن آید حسن است آن.
سعدی.
، هر فعلی که فاعل را در کردن حرجی نباشد، آن را حسن خوانند و الا قبیح. (نفائس الفنون در علم اصول). سیی ٔ. رجوع به نجیب شود. ج، حسان
لغت نامه دهخدا
حسن
(حَ سَ)
حدیث حسن، در اصطلاح علم درایت نوعی از احادیث به این لقب شناخته شود. آملی گوید: و حسن آن است که در اسناد آن تهمتی نباشد، و شاذ نبود... و بعضی از متأخران گفتند: حسن آن است که در او ضعفی غیرمحتمل نباشد. و صلاحیت آن داشته باشد که بدو عمل کنند. و به اتفاق همه حدیث حسن حجت است، همچون حدیث صحیح، و اگرچه دون اوست در قوت. (نفایس الفنون قسم اول ص 128). تهانوی آرد: بفتح حاء حطی وسین. معانی آن با معانی لفظ حسن یکی است و هر دو ازیک ماده اند. اما محدثان در تفسیر آن اختلاف کرده اند. خطایی گفته که حسن حدیثی را گویند که مخرج آن شناخته و رجال آن مشهور باشند. و مراد از مخرج، موضعی است که حدیث از آنجا خارج شده باشد. مانند آنکه بدانند راوی در شام یا در جزیره العرب و یا در مکه و یا در کوفه و امثال آن بوده و حدیث هم از روایت راویی باشد که به روایت اهل شهر خود مشهور و معروف به اشد. مانند قتاده در بصریها. چه حدیث بصریان وقتی از قتاده روایت شده باشد، مخرج آن معلوم خواهد بود. بخلاف حدیثی که از غیر بصریان روایت شود. و این قید کنایت از پیوستگی سند است زیرا حدیث مرسل و منقطع و معضل بواسطۀ نامعروف بودن رجال و روایت آن مخرج ناشناس است و مراداز شهرت هم شهرت به عدالت و ضبط میباشد. ابن دقیق العبد گوید: در عبارت خطابی چندان ملاحظه اختصار نشده است. و نیز صحیح آن حدیثی باشد که مخرج آن شناخته شده باشد، پس حدیث صحیح هم در تعریف حدیث حسن داخل شد. و گفته شده است که مراد شهرت رجال حدیث است به عدالت و ضبط، پس معلوم می شود حدیث حسن دون حدیث صحیح است. ابن الجوزی گوید: حدیث حسن آن است که در آن ضعف قریب و محتمل باشد. ابن دقیق العبد بر این تعریف اعتراض کرده و گفته است: این تعریف مضبوط نیست تا بتوان بوسیله آن اندازۀ محتمل را از غیر آن تمیز داد. چون این وصف مضطرب است و تعریفی را که ممیز حقیقت باشد، نمیتوان به دست آورد. ترمذی گوید: حسن حدیثی است که در اسناد آن راوی متهم به کذب نبوده و شاذ نباشد. و حدیث حسن آن است که بعضی از راویان در حافظه اش ایرادی باشد یا بغلط و خطا غیرفاحش او را وصف کرده باشند. یامردی ناشناس بوده و در او جرح و تعدیلی نقل نشده باشد. یا نقل شده ولی ترجیح یکی بر دیگری داده نشده باشد. و این تعریف شامل صحیح نیز میگردد چه بیشتر قیودو شرطهای آنرا دارد و نیز بر این قول ترمذی که گفته متهم نباشد، مرادش آن بوده که راوی تا حدی در عدالت معروف و معتمدعلیه باشد، درباره او تهمت کذب گفته نشده باشد. بخلاف حدیث صحیح که در آن این قید فقط کافی نیست بلکه قید ضبط از قیود لازمۀ آن است. و نیز گفته شده است که ترمذی در بعضی از احادیث میگوید: حسن و در پاره ای دیگر میگوید: حسن صحیح. و در جایی گوید:حسن غریب و در محلی گوید: صحیح غریب. و در پاره ای از موارد هم گوید: حسن صحیح غریب. و حال آنکه تعریف او را در مورد اول میتوان شامل دانست و بس و در خلاصهالخلاصه گوید: حدیث حسن حدیثی باشد که آن را شخصی نزدیک بثقه با سندی پیوسته روایت کرده باشد یا شخص ثقه ای او را روایت کرده باشد به سندی ناپیوسته (بریده). وهر دو با غیر این سند نیز روایت شده باشند و از شذوذ سالم باشد. و معلول نباشد. پس حدیث صحیح از نوع اول بجمله (نزدیک به ثقه) و از نوع دوم بجملۀ (ناپیوسته) خارج شد. زیرا در حدیث صحیح ثبوت وثوق و پیوستگی اسناد شرط است. و حدیث حسن از حیث حجت بودن مانند حدیث صحیح است جز آنکه دون پایۀ آن است زیرا شرائط صحیح در حسن هم معتبر است جز آنکه عدالت در صحیح واجب است که ظاهر باشد. و استواری اسناد آن نیز کامل بود. و این شرط در حدیث حسن نیست. و اما اگر از وجه دیگری روایت شده باشد پس در قوت بپایۀ صحیح میرسد... در شرح نخبه و شرح آن شرح میگوید: خبر واحد به نقل راوی عدل خفیف الضبط متصل السند غیرمعلل و لاشاذ ’حدیث حسن بالذات’ خوانده شود. اما حسن به سبب خارجی که حسن لغیره نیز خوانده میشود، آن حدیثی باشد که حسن آن به سبب اعتضاد است، مانند حدیث راوی مجهول وقتیکه طرق روایت او متعدد باشد. و همچنین است هر حدیثی که ضعف آن بواسطۀ سوء حفظ راوی باشد، مانند عاصم بن عبداﷲالعدوی که با صدق او در روایت چون حافظۀ خوبی نداشت وکثیرالوهم و فاحش الخطاء بود، بنحوی که ائمۀ حدیث او را تضعیف کردند، و اگر چنین کسی را پیروی کرده باشند، حدیث او بپایۀ حدیث حسن ارتقاء یابد. و مراد به خفیف الضبط در تعریف حسن بالذات آن است که راوی از درجۀ حافظ ضابط اندکی متأخرتر باشد و به درجه تأخرفاحش نرسد. و بدرجۀ راوی ضعیف فاحش الخطا هم نرسیده باشد... و حسن بالذات در احتجاج مانند صحیح به کار رود. و از این رو طایفه ای از ارباب حدیث حسن را داخل در صحیح ساخته و هر دو را یکی شمرده اند، هرچند که حسن در قوت دون صحیح است. و ظاهراً این قول دلالت میکندبر اینکه اطلاق حسن بر حسن بالذات و بر حسن لغیره به طریق اشتراک لفظی است (فائده) : اگر گفته شود این حدیث حسن الاسناد یا صحیح الاسناد میباشد غیر از آن است که بگویند این حدیث حسن است یا صحیح. زیرا گاه شود که حدیثی صحیح یا حسن الاسناد باشد، از نقطه نظر پیوستگی آن سند، یا وثوق راویان و ضبط آنان. لیکن متن حدیث صحیح و حسن نباشد، بواسطۀ شذوذ یا علتی دیگر. اما قول ارباب فن وقتی که میگویند حسن صحیح، پس برای تردیدی است که مجتهد در ناقل حدیث دارد. یعنی نزد برخی این حدیث حسن باشد به اعتبار وصفش، و نزد قومی دیگر صحیح باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به حدیث شود
درختی است خوش نما. (اقرب الموارد) ، استخوانی نزدیک آرنج. کنارۀ استخوان ساق دست از سوی انگشت بزرگ. (مهذب الاسماء). کرانۀ استخوان آرنج. (اقرب الموارد) ، پشتۀ بلند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حسن
(حَ سَ)
قبیله ای است. بطنی است از طی
لغت نامه دهخدا
حسن
(حَ سَ)
ابن علی بن ابی طالب هاشمی قرشی. امام دوم شیعۀ اثنا عشری است و پنجم خلفای راشدین از نظر سنیان و چهارمین از پنج تن آل عباست. در مدینه بسال سوم هجرت از فاطمه (س) دختر پیغمبر بزاد و بزرگترین فرزندان وی بود، و پس از قتل پدرش علی (ع) در 40 هجری قمری مردم عراق با وی بیعت کردند و برای ادامۀ جنگ پدر با معاویه به طرف شام حرکت کرد و در ’مسکن’ از نواحی انبار با لشکر معاویه روبرو شد، پس با معاویه وارد مذاکره شد و چون معاویه شرایط وی را پذیرفت حسن در بیت المقدس از خلافت استعفا کرد و این سال (41 هجری قمری) را بدین سبب ’عام الجماعه’ خوانند. پس حسن به مدینه گوشه نشینی گزید و همانجا در سال 50 هجری قمری درگذشت و یا مخفیانه با زهر کشته شد. وی یازده پسر و یک دختر داشت وسیدان حسنی بدو منسوب هستند. (تهذیب التهذیب ابن حجر ج 2 ص 295) (الاصابه ج 2 ص 11 قسم اول حرف حاء). شرح احوال حسن (ع) و مخصوصاً داستان صلح وی با معاویه را کتابهای جداگانه نگاشته اند. شیعیان به حسن لقب شبر و به برادرش حسین بن علی لقب شبیر داده اند:
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
چه گوئی به محشر اگر پرسدت
برآن عهد محکم شبر یا شبیر.
ناصرخسرو.
رجوع به شبر شود
لغت نامه دهخدا
حسن
نیکوئی، بهجت، خوبی، جمال، بها، خوبروئی، زیبائی
تصویری از حسن
تصویر حسن
فرهنگ لغت هوشیار
حسن
((حُ))
زیبایی، نیکویی، خوبی
تصویری از حسن
تصویر حسن
فرهنگ فارسی معین
حسن
((حَ سَ))
نیکو، جمیل، جمع حسان
تصویری از حسن
تصویر حسن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسنی
تصویر حسنی
(دخترانه)
نیک، پسندیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسنا
تصویر حسنا
(دخترانه)
زن زیبا، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسنا
تصویر حسنا
زیبا، زن زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسنی
تصویر حسنی
نیک، خوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسنه
تصویر حسنه
نیک، خوب، کار نیک و پسندیده، نیکویی
فرهنگ فارسی عمید
(حَ سَ نَ)
نیکی. نیکوئی. (ترجمان عادل). ثواب. مقابل گناه. کردار نیک. کار نیکو. کار نیک. مقابل سیئه. مزد. کار خیر. عمل خیر. نیکوکاری. بر. خوبی. ج، حسنات:
بنگر بهوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را.
سنائی (دیوان ص 31).
بخدائی که رقوم حسنات
کرد توقیع به دیوان اسد.
خاقانی.
دیدم که سیآت جهانش نکرد صید
زان رد نکردم این حسنات موفرش.
خاقانی (دیوان ص 221).
یک حسنه از محاسن ذات او آن است که در تواریخ انساب و احوال هم سابقه و مواقف مغازی ملوک عرب و عجم و شعب این علم خوضی تمام فرموده است. (ترجمه تاریخ یمینی خطی کتاب خانه دهخدا ص 12). این حسنه با سوابق ایادی و عواطف و سوالف عوائد و عوارف که در مدت عمر از ساحت جلال و سدت انعام و افضال او یافته ام مضاف کردم. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه دهخدا ص 8). از عهدۀ یک عارفه از عوارف او تفصی نکرده و یک حسنه از حسنات او. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 95).
ج، حسنات، حسان، حسنانات
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نَ)
مؤنث حسن. نعت مؤنث از حسن. نیک. نیکو. خوب: امراءه حسنهالمرأی، زنی خوبروی. نکومنظر. رائقه. مقابل قبیحه. و مقابل سیئه. و مقابل رذیله: اخلاق حسنه، صفات پسندیده
لغت نامه دهخدا
(حَسَ نَ)
نام یکی از چند جاریه از کنیزکان که در دربار الهادی و المهدی عباسی بوده اند. رجوع به عقد الفرید ج 5 صص 394-395 و معجم البلدان ج 3 ص 42 شود
لغت نامه دهخدا
(حَسَ نَ)
نام قریه ای است به اصطخر نزدیک بیضاء، کوهها میان صعده و عشر از ارض یمن، نام کرانۀ بزرگ از کوه اجاء. (معجم البلدان). یکی از ارکان اجا یکی از دو کوه. ج، حسن
لغت نامه دهخدا
(حِ نَ)
کرانۀ برآمده از کوه. ج، حسن
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
ده کوچکی است از دهستان سعیدآباد. بخش مرکزی شهرستان سیرجان شمال سعیدآباد سر راه سعیدآباد - زیدآباد. جلگه. سردسیر. سکنۀ آن 300 تن. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات، پنبه. شغل اهالی زراعت. راه، شوسه. سرباز خانه سیرجان نزدیک این ده واقع است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام قصری و منسوب به حسن بن سهل وزیر مأمون است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نی ی)
منسوب به حضرت ابومحمد امام حسن بن علی بن ابیطالب. سید حسنی مقابل سید حسینی. ج، سادات حسنی، منسوب به حسن بصری، منسوب به حسنه شرحبیل، منسوب به قریه ای از بیضای فارس. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نَ)
عابده ای بوده است معروف. و ازمحمد بن قدامه روایت است که: وی نعمت دنیا واگذاشت وروی به عبادت نهاد روزها روزه گرفتی و شبها را زنده داشتی و در خانه او چیزی نمیبود، هر گاه تشنه شدی بیرون رفتی و با دست خود از آب نهر نوشیدی. و چون زیبا بود زنی او را گفت شوهر کن ! گفت: مرد زاهدی را بیاور که مرا در کار دنیا به رنج نیندازد، و گمان ندارم بر اینکار توانا باشی، بخدا میل ندارم که پرستش دنیا کنم یا با مردان دنیا خوش باشم، اگر مردی را یافتی که بگرید و مرا بگریاند و روزه بگیرد و مرا به روزه فرمان دهد و تصدق کند و مرا بر آن وادارد، چه خوب وگرنه بر مردان درود باد. (از صفه الصفوه ج 4 ص 26)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حسنا
تصویر حسنا
زن خوبرو، خوشگل، مونث حسن، زن خوبروی زن خوشگل، جمع حسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسنه
تصویر حسنه
کار نیک و پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسنی
تصویر حسنی
زن نیکو، زن نیک تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسنه
تصویر حسنه
((حَ سَ نِ))
کار نیک، عمل خیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسنی
تصویر حسنی
نیکوتر، عاقبت نیکو، کار نیک، رؤیت خدا، فیروزی، شهادت
اسماء حسنی: نام های خدا که شماره آن ها 99 است، مانند رحیم، کریم، رازق و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسنه
تصویر حسنه
نیکو، نیک
فرهنگ واژه فارسی سره